درباره نويسنده
علی مزینانی عسکری
کویر تاریخی مزینان زادگاه دانشمندان و اندیشمندانی است که سالهاست برتارک زرین صفحات تاریخ و جغرافیای ایران زمین می درخشد. این سایت مفتخر است که جاذبه های گردشگری و متفکرین ، فرهیختگان، علما وشهدای این دیار رابه تمامی فرهنگ دوستان  معرفی نماید.
دهستان مزینان باقدمت هزاران ساله اش ،  و از  توابع بخش داورزن و شهرستان سبزوار، با مختصات جغرافيايي 56 درجه و 49 دقيقه طول شرقي و 36 درجه و 18 دقيقه عرض شمالي، در 6کيلومتري جنوب غربي شهرستان داورزن و در 295 کيلومتري شهر مقدس مشهد  و هشتاد کیلومتری شهرستان سبزوار قرار دارد. اين دیار با ارتفاع 810 متر از سطح دريا و اقليم نيمه بياباني، تابستان‌هاي گرم و خشک و زمستان‌هاي سرد دارد.
مزینان از شمال غربي به روستاي بهمن آباد، از جنوب به روستاي غني آباد و از شرق به ارتفاعات پيرامون محدود مي‌شود.
قدمت  مزينان به دوره‌هاي قبل از اسلام مي‌رسد. محوطه باستاني، مسجد جامع و کاروانسرا، در داخل و همچنين بافت قديمي روستا نشانگر تاريخ کهن آن است.
ريشه کلمه مزينان، مزن و مزنا است. در زبان کردي، «مزن» به معناي دانشمند و «مزنا» به معناي جايگاه دانشمندان است و از اين رو، لغت مزينان به معناي جايگاه دانشمندان ترجمه شده است.
رود کالشور از جنوب مزینان می گذرد و قنات پرآبی در قسمت جنوبی این روستا وجود دارد که سرچشمه ی آن کوه های شمالی بخش داورزن می باشد و گوارایی و وفور آن در حاشیه کویر موجب حیرت است. مرحوم دکتر علی شریعتی از این قنات درکتاب کویر خود یاد کرده است .
مسجد جامع آن تک ایوانی و مربوط به عهد صفوی است. صنیع الدّوله می نویسد : «ده سال قبل در مزینان مسجد جامعی بنا کرده اند . ولی قبل از این ، در همین مکان مسجد جامعی بوده است.»
بقعه امام زاده سید حسین و آرامگاه سید اسماعیل در 2 کیلومتری مزینان و در حاشیه بهمن آباد قرار دارد. تپه ی باستانی بِل قوز و خرابه های شهر قدیمی بادغوس درمسیر بادقوس و آب انبار و رباط شاه عبّاسی و یک بنای چاپارخانه مربوط به عهد مأمون عباسی که برای امرِ بَرید و مراسلات از آن استفاده می شده ، در اطراف این روستا قرار دارد. مضافاً این که دَه ها مسجد درکوچه وخیابان های آن ساخته شده که نشان از اعتقاد و ریشه های دینی اهالی دارد. در دوره ی قاجار وقایعی در آن رخ داده است از جمله ، قتل شاهرخ میرزا ، نوه ی نادرشاه افشار به دستور آقا محمدخان قاجار ، هجوم ترکمان ها دراواخر قاجار به ناحیه ی بیهق که باعث ناامنی و بی ثباتی منطقه گردیده و عدم کنترل دولت مرکزی باعث هجوم یاغیان وراهزنان به این دیار شده است.
مزینان از دیرباز دارالحُکم یا دادگاهی محلی داشته و بزرگان آنجا مورد وثاق منطقه بوده ، برای حلّ و فصل دعاوی خود به آن مراجعه می نموده اند . در مورد بیارجَمَند و میامی و عباس آباد می خوانیم که اهالی آن جا برای تأمین مایحتاج و نیز برای مداوای امراض و تأمین داروی مورد نیاز خود به مزینان می رفته اند. از طرف دیگر عشایر "خارتوران" نیز محّل رجوع و رفت و آمدشان مزینان بوده است.
(منبع : فرهنگ اماکن و جغرافیای تاریخی بیهق (سبزوار) / نویسنده : محمود محمّدی (کارشناس ارشد در زمینه تاریخ و تمدن ملل اسلامی) ، نشرآژند ،  صفحات 167 تا 169)
مردم مزينان به زبان فارسي سخن مي‌گويند، مسلمان و پيرو مذهب شيعه جعفري هستند. که می توان از آن به عنوان دروازه ورودی فرهنگی و مذهبی خراسان رضوی نام برد .
براساس نتايج سرشماري سال 1375، مزينان 1794 نفر جمعيت داشته است که سال 1385، به حدود 1835 نفر افزايش يافته است.
این دهستان به لحاظ آثار تاریخی و باستانی و جاذبه های توریستی آن ، به ثبت آثارملی درآمده است.
مزینان خاستگاه خاندان بزرگ شریعتی است که مرحوم استاد محمدتقی شریعتی مزینانی و فرزند برومندش دکتر علی شریعتی مزینانی ازاین دیار برخاسته و درتاریخ انقلاب اسلامی می درخشند.
عاشورای حسینی درمزینان، همیشه موردتوجه عزاداران اهلبیت عصمت وطهارت است و هرسال خیل عظیمی ازشیفتگان مکتب تشیع در تعزیه ی عاشورای مزینان که باشکوه خاصی برگزار می شود شرکت می کنند.
بیش از شصت شهید و دهها ایثارگر ، جانباز و آزاده ازاین خطه قهرمان پروردر هشت سال دفاع مقدس تقدیم به نظام مقدس جمهوری اسلامی شده است که دو خانواده سه شهید و دو خانواده دو شهید، مزینان را متمایز از روستاهای دیگر خطه خراسان نموده است  لذا این وب به یاد شهدای مزینان  با عنوان شاهدان کویر مزینان از دی ماه سال 1390 در فضای مجازی شروع به فعالیت کرد تا پایگاهی باشد برای تمامی مزینانیها درسراسر گیتی...
در معرفی این کویر تاریخی همین بس که فرزند شایسته اش دکترعلی شریعتی مزینانی بارها مزینان را عشق آباد و محل هبوط خویش می داند وعلاوه برکتاب ارزشمند کویر در دیگر آثارش از مزینان و مزینانی به نیکی یاد می کند و آرزویش دوباره باز گشتن او به زادگاهش بود و امیدواریم این آرزو حداقل با رجعت پیکر مطهرش که به امانت در جوار حرم بانوی صبر ومقاومت حضرت زینب (س) آرمیده است محقق شود. در این تاریخ نوشت گوشه ای از عشق علی به مزینان را تقدیم به همه ی مزینانی ها می نماییم :

روستای محبوب من !مزینان!

روستاي محبوب من ! مزينان ! اي گرسنه ژنده پوش مغموم که بر حاشيه خشک و تشنه کوير افتاده ‏اي ، اي نجيب ‏زاده بزرگواري که قرباني ستم ايّامي و رنجور فقر و محکوم ويراني و فراموشي و شرف تبار و شکوه تاريخت مستمندي را بر تو روا نمي‏ دارد .

اي کوه و کوير و اَرگ و بازار و مدرسه و رِباط و سرچشمه و قبرستاني که همه از اجداد من سخن مي‏ گویيد و يادگار عصمت اعصاريد ، اعصار سرشار از ايمان و لبريز از آرامش و يقين و طهارتي که در زير منجلاب اين تمدّن کثيفي که در آن ، تنها وقاحت و حقارت و نيرنگ و قساوت خوب مي ‏پرورند ، براي هميشه مدفون شدند و عصري آمد که خورشيدش از مغرب مي ‏تابد و اشعه سياهش همچون چنگال هول آور ديو بر سرزمين اهورایي ما سايه افکنده است وقنديل‏هایي را که در آن عصير زيتون شرقي مي ‏سوخت و از آن خدا تابان بود خاموش کرد . اي در و ديوارهاي شکسته ، خانه ‏هاي گلين ، مزرعه‏ هاي غبار گرفته و کوچه باغ‏هاي اندوهبار هميشه پایيزي و شما مردم نيرومند و هوشيار و مغروري که اينک گرسنگي آواره‏ تان کرده است و به بردگي شهرهاي روسپي خسب تهران و گرگان و... تان برده است !

و تو اي* مسينان ! اي نام اهورایي که از بزرگي عصر مزداپرستي حکايت مي‏ کني و اکنون ، پيران شکسته و زنان چشم به راه و کودکان بي ‏پناهي را در خود داري که پدران ، شوهران و پسران‏شان به جستجوي نان ، تو را که تهيدست مانده ‏اي ترک کرده‏ اند . چقدر شما را دوست مي‏ داشتم و شما مي ‏دانيد که علي رغم زندگي ، چه تعصّبي داشتم که يک روستایي راستين بمانم و به شما وفادار باشم . [ دکتر علی شریعتی ، مجموعه آثار 35 ، بخش 1 ،انتشارات آگاه ، چاپ دوم ، 1372 ، ص 437 ]

ابوالحسن علی بن زید بیهقی معروف بابن فندق، مزینانی ها را مردمانی هنرمند و با مروت می داند و در معرفی بیت حکام مزینان می گوید: " ابوعلی الحسن بن عباس مروزی بود که درمزینان متوطن شد و سلطان محمود سبکتکین ریاست مزینان بوی داد بنیابت خواجه رئیس صاحب دیوان خراسان ابوالفضل سوری المعتز ، واولاد اوحکام ربع بودند ، مردمانی هنرمند وبامروت"
درادامه فصل بیت حکام مزینان ، بیهقی از قاضیان وراویان حدیثش  یادمی کند که روزگاری در مزینان متوطن شده اند و به کار قضاوت مشغول بوده اند از جمله الحاکم ابوالعلاء صاعدبن محمد الحنیفی که هم قاضی بوده وهم محدث وجد اومسعود بن شعیب بن محمدبن جعفر الحنیفی نیز که از علما و روات احادیث بوده و درجایی دیگر ازادیبانش می گوید که سرآمد شاعران عصر بوده اند"الادیب ابوسعد اسعد بن محمد المزینانی ، اورا ادیب ابوسعد المزینانی گفتند، ادیبی فاضل و مخرج بود ، ازمنظوم او این ابیات است که امام محمد بن حمویه را گوید:

یا صاحب الدیران زمت جمالکم              بجانب الجزع من جرعاء وادیها

بلغ سلامی الی الذلفاء من حرض           و انشدیها قریضا  قاله فیها...

علامه علی اکبردهخدا که عمری را برای احیای زبان پارسی تلاش و مجاهدت نموده وتوانسته درمدت حیات مبارکش آثار ارزنده ای را برجای بگذارد در توضیح  واژه ی مزینان با اشاره به کتاب " الانساب سمعانی "  درلغتنامه اش آورده است :" مزینان شهری است در خراسان ، وسپس به  این شاعر مزینانی اشاره می کند که سوزنی درتضمین اشعار او گفته :

 چونین قصیده گفت مزینانی ادیب             اندرحق امیر اسماعیل گیلکی...

 هست این جواب شعرمزینانی آنکه گفت       یارب چه دلربای وفریبنده کودکی...

ابنیه و اماکن تاریخی مزینان

همان گونه که ذکر شد دیار  تاریخی مزینان جزئی از شهرستان سبزوار می باشد و در آخرین حد غربی این شهرستان قرار گرفته است . بافت قدیمی این روستا که در چهارچوب باروی قدیمی دوره قاجار قرار گرفته، به وسیله سازمان میراث فرهنگی به ثبت رسیده است. این روستا دارای یک مجموعه تاریخی شامل: کاروانسرا، دو مسجد تاریخی، مدرسه علمیه، باروی قدیمی و دو تپه باستانی می باشد. در ادامه، به معرفی این مجموعه ی تاریخی  می پردازیم؛

مدرسه علمیه شریعتمدار

این مدرسه در مرکز بافت قدیم روستا بر روی بدنه خیابان اصلی که بافت قدیم را به دو بخش منشعب می کرده، قرار گرفته است .  پلان کلی ابن بنا مدرسه ای است دو ایوانی با حیاط مرکزی، ده حجره در اطراف حیاط، دو مدرسه در ضلع مقابل ورودی و اتاقهای مربوط به اساتید و رئیس مدرسه و آشپزخانه، کتابخانه و سرویس بهداشتی. مساحت کل زمین مدرسه 810 متر مربع است؛ حیاط آن، 229 متر مربع است و زیربنا با زیرزمین، 650 متر مربع می باشد.

ویژگیهای معماری

ورودی مدرسه در جهت شرق می باشد. در دو سوی ورودی مدرسه، در هر طرف، سه رواق وجود دارد که به تناوب در هر سو، دو رواق بزرگ تر و یکی کوچک تر می باشد. پس از عبور مدرسه شریعتمدار، نمای بیرونی مدرسه دید ازشمال شرق از پیش طاق ورودی که در دو طرف دارای سکوست، وارد هشتی مدرسه می شویم، پس از ورود به هشتی در سمت چپ، اتاق رئیس مدرسه و در سمت راست، اتاق مدرّسان قرار گرفته است. پس از عبور از هشتی و ایوان مدرسه وارد حیاط می شویم. حیاط مدرسه مستطیل شکل است که در وسط دارای دو باغچه و حوض می باشد. کف حیاط با موزائیک مفروش است. در ضلع غربی حیاط که محور اصلی بنا می باشد یک ایوان دیگر قرار گرفته و جلو ایوان برای استفاده به عنوان مدرس در تابستان، باز بوده است. در ده 1350ش دهنه ایوان را با درِ مشبّک آهنی پوشانده اند و اکنون به عنوان کتابخانه مورد استفاده قرار می گیرد. طاق ایوان به صورت گهواره ای است. در دو سوی ایوان، دو مدرس قرار دارد که دارای پوشش گنبدی به شکل کلمبه است. در ضلع شرقی مدرسه بجز ورودی و دو اتاقی که توضیح داده شد، دو اتاق گنبددار دیگر نیز در انتهای این ضلع قرار دارد که از اتاق دارای پوشش گنبدی در ضلع جنوب شرقی اکنون به عنوان آشپزخانه استفاده می شود. اتاق ضلع شمال شرقی نیز که دارای دو قسمت است که بخشی به طاق گنبدی و بخشی به طاق گهواره ای پوشش شده است احتمالاً این قسمت به عنوان کتابخانه مورد استفاده بوده است. زاویه شمال شرقی مدرسه دو طبقه است که در زیرزمین آن، سرویسهای بهداشتی قرار دارد. حجره های مدرسه در ضلع شمالی و جنوبی واقع شده که در هر ضلع، پنج حجره قرار گرفته است. کف حجره ها نسبت به حیاط حدود چهل سانتیمتر ارتفاع دارد. هر حجره دارای یک پیش طاق است. این پیش طاقها خیز کم و سقف هلالی شکل دارند. درِ هر ضلع حجره میانی که در محور تقارن بنا قرار گرفته است، نسبت به حجره های جنبی بزرگ تر است و در دو طرف ورودی حجره نیز دو طاقچه تعبیه شده است. هر یک از حجره ها دارای دو درگاه، چهار طاقچه برای گذاشتن وسایل و یک اجاق می باشد که اجاقهای داخل حجره ها در مرمّتهای اخیر مدرسه مسدود شده است. در جلو ورودی حجره ها در زیر پیش طاق نیز اجاق دیگری تعبیه شده است که اجاق داخل برای گرم کردن و اجاق بیرونی برای پخت و پز استفاده می شده است. با توجه به اینکه مدرسه در کنار مسجد قرار داشته، دارای مسجد نبوده است. مصالح به کار رفته در بنا آجر به همراه ملات گچ نیم کوب است. در مرمتهای جدید از آجر و ماسه سیمان استفاده شده است

قدمت؛
تاریخ دقیق بنای مدرسه مشخص نیست، ولی بر اساس نوشته مطلع الشمس در مسافرت ناصرالدین شاه به سال 1300ق مدرسه مزینان وجود داشته است . احتمالاً مدرسه اندکی پس از سیل مزینان که به سال 1286ق به وقوع پیوسته، با ساخته شدن روستا در محل جدید بنا شده است. بانی مدرسه آیة اللّه حاج سید ابراهیم غفوری، معروف به شریعتمدار، مرجع تقلید و روحانی معروف سبزوار می باشد. وی موقوفاتی نیز بر مدرسه وقف کرده که وقفنامه آن معرفی می شود . مرمّتها از ابتدا زیر نظر متولّی بر اساس درآمد موقوفات بوده است، با متروکه شدن مدرسه در چند دهه اخیر، مرمّتهای مدرسه به وسیله مردم روستا انجام شده است
این بنا در دوران انقلاب اسلامی و دفاع مقدس مرکز شکل گیری حرکتهای انقلابی و پایگاه های فعال؛ انجمن اسلامی مزینان،بسیج شهدای مزینان ،کتابخانه دکترعلی شریعتی مزینانی، دفتر شورای حل اختلاف، شورای اسلامی ،مرکز بهداشت و دوره ای نیز مدرسه علمیه حضرت صاحب الزمان(عج) بوده است

کاروانسرای شاه عباس (رباط)

این بنا از خارج دارای یک پلان مستطیل شکل است که اضلاع شمالی و جنوبی آن طولانی تر از اضلاع شرقی و غربی آن است. ورودی بنا در میان یک ایوان رفیع واقع شده است که این ایوان در ضلع شمالی بنا قرار دارد ودر طرفین ایوان در هر طرف سه طبقه طاقنما واقع شده که طاقنمای وسطی و آخری بصورت مربع می باشد.حال اینکه طاقنماهای طبقه اول و سوم بصورت مستطیل بوده که از طریق وروردی باریکی که این قوس هلالی روی آن زده شده به اطاقک انتهای آن راه پیدا می کنیم .در طرفین این طاقناها در هر طرف یک غرفه دو طبقه وجود دارد که هر دو دارای طاقنماها و قوسهای جناغی هستند.
از انتهای دیوار غرفه ها در طبقه دوم دو در گاهی به اطاق پشت غرفه ها نورمی دهند.قوس این در گاهی ها نیز هلالی  هستند.در طرفین این غرفه ها نیز در هر طرف دو غرفه یک طبقه وجود دارد که در دیوار انتهای هر کدام از غرفه ها یک یا دو سراخ مستطیل شکل 20*10است که به طاقنمای غرفه نور می دهند.
در داخل ایوان بالای سر در کتیبه مربع شکل به ابعاد 1*1متر در وسط و داخل قاب ورودی در روی هر لچکی یک لوحه مستطیل به ابعاد25*60سانتیمتر نصب شده است.لوحه بزرگ وسطی و لوحه سمت راست از سنگ مرمر سفید و لوحه سمت چپ از سنگ خاکستری رنگ است.در طرفین ایوان دو سکو وجود دارد که هرکدام حدود یک متر از زمین ارتفاع دارند.

قدمت؛
بر اساس اولین گزارش منتشر شده باستانشناسی ، این بنا به سال 1064هجری قمری توسط حاج محمد طالب فرزند حاج معین الدین محمد اصفهانی برسم سنت حسنه وقف ، بر بازماندگان راه احداث گردیده است در سال 1283هجری قمری توسط حاج علی تقی تاجر کاشانی مرمت گردیده وسپس به سال 1318توسط حاج محمد علی آقا فرزند حاج علی تقی کاشانی ترمیم گردیده است.
داشتن ایوان های قرینه در مقابل یکدیگر و غرفه ها و طاقنماهای جناقی این بنارا مربوط به دوران صفویه کرده است.از آثار باقیمانده این کاروانسرا آجرهای بزرگ آن است که احتمالاً متعلق به دوره ساسانی بوده و در اوایل دوره اسلامی احتمالاً دوره عباسیان با مصالح آن کاروانسرای بزرگی در این منطقه ساخته اند ، آن را به زمان هارون الرشید نسبت می دهند.

کاروانسرای مأمونی؛
این بنا که حاکی از عهد عباسیان است در مقابل کاروانسرای صفوی ساخته شده است که متأسفانه و به بهانه مرمت در حال حاضر تخریب و به دلایل نامعلوم به فراموشی سپرده شده است.

حدیره؛
معروف است به محل دفن دختر هارون الرشید که می گویند حذیره نام داشته است. این بنا نیز مورد سرقت یغماگران فرهنگی قرار گرفته و به احتمال دفینه ای از آنجا به تاراج برده اند.

مسجد جامع ؛
اين مسجد که در عهد سلجوقيان يا ديليميان ساخته شده است، داراي شناسنامه ثبتي از سازمان ميراث فرهنگي است و از ابنيه بسيار قديمي است که در وسط بازار مزینان بنا شده است

جاده تاریخی ابریشم؛

جاده ابریشم یا راه ابریشم شبکه راههای متصل شده‌ای بمنظور بازرگانی در قاره آسیا بود که شرق و غرب و جنوب آسیا را بهم و به شمال آفریقا و شرق اروپا متصل می‌کرد.
این راه از شهرستان توان هوانگ در چین به ولایت کانسو می‌آمد و از آنجا داخل ترکستان شرقی امروزی می‌شد و از طریق بیش‌بالیغ و آلمالیغ و اترار به سمرقند و بخارا می‌رسید. در بخارا قسمت اصلی آن از راه مرو،سرخس،نیشابور، گرگان به ری می‌آمد و از ری به قزوین و زنجان و تبریز و ایروان می‌رفت و از ایروان به طرابوزان یا بیکی از بنادر شام منتهی می‌گردید.
مزینان در مسیر این راه تاریخی قرار دارد و گفته اند امام هشتم شیعیان از این مسیر به سمت نیشابور و توس عزیمت نمود به همین خاطر در چند سال اخیر همزمان با ولادت با سعادت این امام همام مراسم استقبال با هنرمندی تعزیه خوانان مزینانی و حضور مسئولین فرهنگی و محلی شهرستانهای سبزوار و داورزن برگزار می شود.

قنات ؛

این قنات در جنوب غربی مزینان واقع شده و مشهور است شخصی به نام طاهر آبشناس در 1400 سال پیش و در زمان مأمون عباسی آن را حفر و گسترش داده و البته نقل است که قدمت آن بیش از 2500 سال می باشد.

طول این قنات 13کیلومتر و دارای 127لیتردرثانیه  آبدهی شیرین و گوارا است که سیصدمترجلوتر ازمظهرقنات تبدیل به دونهرعلیا(بالا)  سفلی(پایین) می شود و یکی از طولانی ترین قنات های موجود در کشور است و دارای 138 حلقه چاه می باشد که به وسیله نقب های زیر زمینی به هم متصل شده اند.عمق مادر چاه آن 130متر می باشد؛با توجه به اینکه متوسط عمیق ترین مادر چاه های قنات های موجود در کشور 120 متر است؛ از این حیث نیز قنات مزینان از قنات های استثنایی کشور است.
دکتر علی شریعتی مزینانی در باره ی قنات و چشمه ی جاری آب مزینان در کتاب زیبای کویر می نویسد: «بركرانه كوير، به تعبير حدودالعالم ، "شهركي" است كه شايد با همه روستاهاي ايران فرق دارد . چشمه آبي سرد كه در تموز سوزان كوير ، گويي از دل يخچالي بزرگ بيرون مي آيد ، از دامنه كوه هاي شمالي ايران به سينه كوير سرازير مي شود و از دل ارگ مزينان سر بر مي دارد ... از اينجا درختان كهني كه سالياني دراز سربرشانه هم داده اند ، آب را تا باغستان و مزرعه مشايعت مي كنند و بدين گونه ، صفي را در وسط خيابان مستقيمي كه ستون فقرات اين روستاي بزرگ را تشكيل مي دهد ، پديد مي آورند و از دو سو ، كوچه هايي هم اندازه و روي در روي هم و راسته و همگي در انتها ، پيوسته به خياباني كمربندي كه محتواي ده را از باروي پيرامون آن جدا مي سازد . درست گويي عشق آباد كوچكي است ، و چنانكه مي گويند ، هم بر انگاره عشق آبادش ساخته اند ، [ مجموعه آثار 13 ( هبوط در کویر ) ، ص 235 ]»
اطلاعات بیشتر درباره ی مزینان را در بخش مزینان شناسی همین وب و در کانال تلگرامی شاهدان کویر به نشانی ؛
http://telegram.me/shahedanemazinan
مشاهده بفرمایید
  • صفحه نخست
  • پروفایل نویسنده وبلاگ
  • نسخه موبایل
  • آرشيو وبلاگ
  • تماس با من
  • فيد وبلاگ
مطالب اخير
  • دیدار دکتر مزینانی معاون فرهنگی دبیرخانه شورای‌عالی مناطق آزاد با سفیر قزاقستان
  • مدیر شعب بانک تجارت استان خراسان رضوی خواستار حمایت بیشتر مردمی از بانک تجارت شعبه مزینان شد
  • تأکید رئیس سازمان بهزیستی کشور بر رفع مشکلات مرکز سالمندان مزینان
  • دومین کتاب شاعر جوان مزینانی عبداله محمدی مزینان منتشر شد
  • حسینی مزینانی: جشنواره قرآن و حدیث، عرصه رقابت و معرفت قرآنی طلاب المصطفی است
  • پیام تشکر و اعتذار خانواده شهیدان حسینی مزینانی
  • پیام تسلیت استاندار خراسان رضوی در پی درگذشت مادر شهیدان حسینی مزینانی
  • پیام تسلیت ​فرمانده کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در پی درگذشت مادر شهیدان حسینی مزینانی
  • پیام تسلیت رییس بنیاد شهید و امور ایثارگران در پی درگذشت مادر شهیدان والامقام «حسینی مزینانی»
  • پیام تسلیت رئیس مجلس برای درگذشت مادر شهیدان حسینی مزینانی
  • پیام تسلیت پزشکیان در پی درگذشت مادر شهیدان حسینی مزینانی
  • مادر شهیدان حسینی مزینانی به فرزندان شهیدش پیوست
  • مناطق آزاد، پشتوانه تاب آوری ملی در حوزه سلامت و غذا و دارو در بحران جنگ کشور
  • عاشورای مزینان طولانی ترین نمایش آیینی در جهان به روایت تصویر...بخش  دوم؛ صبح عاشورا
  • عاشورای مزینان طولانی ترین نمایش آیینی در جهان به روایت تصویر...بخش اول؛ صبح عاشورا
  • مزینانی: بهشت زهرا در زمان کرونا نه آرامستان که خط مقدم یک جنگ تمام عیار بود
  • تاکید مزینانی بر اجرای هدفمند سند راهبردی اعتلا
  • جلسه هم اندیشی توسعه گردشگری با محوریت مزینان در بنیاد شریعتی برگزار شد
  • اولین گردهمایی رزمندگان و ایثارگران مزینانی در تهران برگزار شد
  • گلواژه شعر مزینان(23)...  ولادت حضرت معصومه(س) /  حاج شیخ حبیب اله عسکری مزینانی
  • برپایی بازارچه کسب و کار دانش آموزی در کاروانسرای تاریخی و جهانی مزینان
  • اجرای کنسرت "جوانه در کویر" در کاروانسرای جهانی مزینان
  • کتاب «چند تکه از محراب»؛ نوشته طیبه مزینانی روایتی از ورزش، ایثار و شهادت
  • موفقیتی دیگر برای هنرمند مزینانی  در شب موسیقی ایران
  • مزینانی گریمور سینما: گریم؛ جادویی‌ست که گاه خود نیز بخشی از آن می‌شویم
  • تجلیل از بانوی کشاورز نمونه مزینانی حاجیه خانم مریم ناطقی مزینان
  • گلواژه شعر مزینان(22)...  ولادت امام زمان(عج) /  علی مزینانی عسکری
  • راهپیمایی یوم الله بیست و دوم بهمن در مزینان
  • بازگشایی مجدد کتابخانه شریعتی نور امید فرهنگ کتابخوانی در مزینان
  • گلواژه شعر مزینان(21)...  بعثت /  حاج شیخ حبیب اله عسکری مزینانی
موضوعات سایت
  • فیلم
  • با شهدا و رزمندگان مزینان
  • اخبار مزینان
  • مشاهیر مزینان
  • یادواره شهدای مزینان
  • آلبوم شهدای مزینان
  • ورزشی
  • آثارباستانی
  • سیاسی
  • مذهبی
  • مقاله
  • فرهنگی
  • شریعتی
  • گالری عکس مزینان
  • مزینان شناسی
  • مزینان دررسانه
  • بهداشت و درمان
  • عاشورای مزینان
  • هنری
  • شعر مزینان
  • اجتماعی
  • خاطرات و دلنوشته
برچسب‌ها سایت
  • مزینان
  • مزینانی
  • شاهدان کویرمزینان
  • شاهدان کویر
  • شریعتی
  • عاشورا
  • شهید
  • هنرمند
  • محرم
  • شاهدان کویر مزینان
  • شاعر
  • داورزن
  • امام
  • علی مزینانی عسکری
  • جاده
  • حسین محمدی
  • علی جعفری مزینانی
  • دکتر علی شریعتی
  • ع
  • روزی روزگاری مزینان
آرشيو وبلاگ
  • عناوين مطالب
  • آبان ۱۴۰۴
  • مهر ۱۴۰۴
  • مرداد ۱۴۰۴
  • خرداد ۱۴۰۴
  • اردیبهشت ۱۴۰۴
  • فروردین ۱۴۰۴
  • اسفند ۱۴۰۳
  • بهمن ۱۴۰۳
  • دی ۱۴۰۳
  • آذر ۱۴۰۳
  • آبان ۱۴۰۳
  • مهر ۱۴۰۳
  • شهریور ۱۴۰۳
  • مرداد ۱۴۰۳
  • خرداد ۱۴۰۳
  • اردیبهشت ۱۴۰۳
  • فروردین ۱۴۰۳
  • اسفند ۱۴۰۲
  • بهمن ۱۴۰۲
  • دی ۱۴۰۲
  • آذر ۱۴۰۲
  • آبان ۱۴۰۲
  • مهر ۱۴۰۲
  • شهریور ۱۴۰۲
  • مرداد ۱۴۰۲
  • تیر ۱۴۰۲
  • خرداد ۱۴۰۲
  • اردیبهشت ۱۴۰۲
  • فروردین ۱۴۰۲
  • اسفند ۱۴۰۱
  • بهمن ۱۴۰۱
  • دی ۱۴۰۱
  • آذر ۱۴۰۱
  • آبان ۱۴۰۱
  • مهر ۱۴۰۱
  • شهریور ۱۴۰۱
  • آرشيو
دوستان من
  • مقام معظم رهبری(مدظله)
  • آپلود عکس
  • داورزن نیوز
  • آسمان آبی من
  • فرهنگ واژگان فارسی
  • بهمن آباد
  • خبرگزاری فارس
  • هزاران سایت
  • بی مرگی(شاعر مزینانی)
  • خطه فریومد
  • روستای مهرسبزوار
  • اسلام دین حق وبلاگ مزینانی
  • فانوس خیمه مزینانی
  • مرجع عالیقدر آیت الله سیستانی
  • مرجع عالیقدر آیت الله وحیدخراسانی
  • پایگاه خبری سبزوارما
  • خبرگزاری نسیم
  • سبزوار نگار
  • سبزوارپیام
  • مجله اینترنتی اسرارنامه
  • خانه فرهنگ دانشجو
  • سبزوارنیوز
  • سلام سربدار
  • سبزوارآنلاین
  • خط ربط
  • استاد شیخ حسین انصاریان
  • هاشمی رفسنجانی
  • رشنکی وبلاگ کلاته مزینان
  • وبسایت دکترشریعتی
  • مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام
  • وبلاگ طنزهای اجتماعی مملی سبزواری
  • وبلاگ مزینان سیتی
  • روایت های  فابریک جنگ
  • وبلاگ تاج مزینانی
  • شعر،خاطره
  • کانون فرهنگی هنری زینبیه مزینان
  • فاش نیوز
  • مجمع جهانی اهلبیت(ع)
  • پایگاه خبری تحلیلی صبح سبزوار
  • دهیاری مزینان
  • اخبارداورزن
  • وبلاگ یزدان سالاری
  • صنایع دستی چرم شوکا مزینانی
  • مشهدعکس
  • وبلاگ دکترعلی شریعتی
  • جبهه آرمانی یاران شریعتی
  • وبلاگ قاسم ملا
  • وبلاگ فراهنگ طوس
  • پایگاه اطلاع رسانی علی شریعتی
  • میهن میل
  • وبلاگ افلاکیان  0098 تاج مزینانی
  • کربلایی حسن ذاکری بهمن آبادی
  • وب سایت سبزوار نیوز
  • وبلاگ کویرمزینان
  • کلمات قصاردکتر شریعتی
  • وبلاگ شریعتی
  • وب دکتر شریعتی از دید دیگران
  • آپلود عکس رایگان
  • وبلاگ مزینان مجری
  • دکتر علی شریعتی
  • عاشقان اهلبیت(ع)
  • تاوپلیج
  • وبلاگ روستای تندک
  • فیلم عاشورا درمزینان(کلیپ مرو ای دوست)
  • چرم فیروزه (مزینانی)
  • ترجمه گوگل
  • فیلم شهیدان کویرمزینان
  • گل زیره
  • لغتنامه فارسی - دیکشنری آبادیس-
  • روستانیوز
  • پایگاه خبری شهدای ایران
  • مجله اینترنتی سبزواریها
  • پایگاه خبری تحلیلی بصیر سبزوار
  • فرومد - جان محمدی
  • تارنمای جاورتن
  • صدخرونیوز
  • خانه بهداشت مزینان
  • موسسه خیریه نرجس خاتون مزینان
  • وبلاگ زندگی (صدیقی مزینانی)
  • اداره تبلیغات اسلامی سبزوار
  • مدافعان حرم(امیرحسین مزینانی)
  • حادثه نیوز(اخبار حوادث داورزن)
  • وبلاگ خودمن
  • وبلاگ هم نوا باشما
  • وبلاگ بام کویر"درزاب"
  • وبلاگ بهمن آباد خبر(قاسم ملا)
  • وبلاگ زندگیم شد...
  • سامانه خبری رصد (سبزوار)
  • وبلاگ شورای اسلامی بهمن آباد
  • آفتاوه دیمه
  • سبزوار من
  • آپلود جدید
  • روستای منیدر
  • اخبار وبلاگستان
  • قالب هاي بلاگفا
پیوندهای روزانه
  • لینک خبرنامه شاهدان کویر در تلگرام
  • مزینان در حال و هوای عید فطر
  • محرم در مزینان
  • مزینان از نگاهی دیگر (سبزوار ما)
  • مزینان از نگاهی دیگر 15
  • آداب ورسوم مردم مزینان درشب یلدا. مجله اسرار نامه
  • عاشورای مزینان به روایت تصویر7
  • خاندان شریعتی مزینانی
  • محمد صادق مزینانی
  • ازحدیره تاباغستان (ره آورد سفربه مزینان)
  • کتاب زندگی ساز وهدایتگر
  • اخبار وبلاگستان
  • قالب هاي بلاگفا
کدهاي اضافي کاربر


شاهدان کویر مزینان
کویرمزینان زادگاه دانشمندان واندیشمندانی است که برتارک زرین صفحات تاریخ وجغرافیای ایران زمین میدرخشد
پیام تشکر و اعتذار خانواده شهیدان حسینی مزینانی
نويسنده: علی مزینانی عسکری - جمعه هجدهم مهر ۱۴۰۴


فرزندان و بازماندگان ام الشهدا حاجیه فاطمه احمدی مادر سه شهید والامقام سیدمحمد، سیدحسین و سیدحسن حسینی مزینانی طی پیامی که امروز در رسانه ها منتشر شد از حضور و ارسال پیام مسئولین کشوری و لشکری و آحاد مردم ولایتمدار در مراسم و مجالس تشییع و خاکسپاری و ترحیم این مادر بزرگوار تقدیر و تشکر کردند.

متن این پیام به شرح زیر است :

✍️بِسمِ رَبِّ الشُهَداءِ وَ الصِّدّیقین

وَ مَنْ‌ يُطِعِ‌ اللَّهَ‌ وَ الرَّسُولَ‌ فَأُولٰئِکَ‌ مَعَ‌ الَّذِينَ‌ أَنْعَمَ‌ اللَّهُ‌ عَلَيْهِمْ‌ مِنَ‌ النَّبِيِّينَ‌ وَ الصِّدِّيقِينَ‌ وَ الشُّهَدَاءِ وَ الصَّالِحِينَ‌ وَ حَسُنَ‌ أُولٰئِکَ‌ رَفِيقاً (النساء ٦٩)

یک بار دیگر مزینان این دیار قهرمان پرور و ولایتمدار که تاریخ کهن آن حاکی از دلاوری ها و شجاعت ها و مردانگی فرزندانش در مقابل هر تهاجم و تخاصمی بوده عطر و بوی شهادت گرفت و خدای شهیدان را خاضعانه و خاشعانه شکر و سپاس می گوییم که ما را در میان مردمی آفرید که وجودشان سرشار از مهر و محبت و قدرشناسی است، مردمی که در دفاع از نظام مقدس و والای اسلامی نام صدها رزمنده و ایثارگر و شهید را در کارنامه خود ثبت کرده اند و همگان این سرزمین را به عنوان خاستگاه ایثارگران می شناسند.

پروردگار عالمیان را شاکریم که ما را در دامان مادری پروراند که در طول زندگی پر خیر و برکتش داغ های بی شماری را تجربه کرد اما هر بار که خبر شهادت یکی از عزیزانش را شنید جز شکر به درگاه الهی چیزی دیگر بر زبان نیاورد و در حالی که همیشه از فراق فرزندان دلبند خود سیدمحمد، سیدحسین و سیدحسن می سوخت و در خلوت به سوگ می نشست با روی باز و لبخند و شیرینی به استقبال میهمانانش می شتافت و مدام عاقبت بخیری را برای خود و حاضرین در خانه اش از خداوند متعال درخواست می کرد و ما فرزندان این مادر مقاوم و صبور شهادت می دهیم که او همانند مادر شهیدان کربلا که نامش نیز زینت یافته نام مبارک بی بی دو عالم است جز در مسیر حق سخنی نگفت و این گونه بود که مقرب درگاه الهی شد و خداوند کریم صبری زینبی به او عطا فرمود.

با صلوات بر محمد و آل محمد و پیامبران طریق هدایت از آدم تا خاتم و درود به روان پاک شهدا و پدران و مادران آنها و عرض ارادت به پیشگاه حضرت صاحب الزمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) و نماینده برحقش حضرت امام خامنه ای (مدظله العالی) و عرض سلام و سپاس خدمت ملت شریف ایران اسلامی به ویژه مردم غیرتمند و قدر شناس مزینان و دیار سربداران که از اولین لحظات شنیدن خبر آسمانی شدن مادر عزیزمان حاجیه خانم فاطمه احمدی ما را تنها نگذاشته و در تمامی مراسم و مجالس تشییع و بدرقه و خاکسپاری و ترحیم والده مکرمه شهیدان همراهمان بودند و از عزیزانی که با ارسال پیام خاصه مقامات کشوری و لشکری از جمله؛ جناب آقای دکتر مسعود پزشکیان رئیس جمهور محترم ایران اسلامی که با نشان دادن تصاویر شهدای جنگ 12 روزه در سازمان ملل ماهیت چهره ی خبیث رژیم صهیونی را بر ملا کرد و موجب تسلای دل خانواده معزز شهدا شد و همچنین دکتر محمدباقر قالیباف ریاست محترم قوه ی مقننه، رزمنده ای که برادر شهیدمان سیدحسن و پدر بزرگوارمان زنده یاد حاج سیداحمد حسینی در دوران دفاع مقدس بسیجیان لشکر تحت فرماندهی او بودند و از جناب آقای مهندس سعید اوحدی معاون محترم رئیس جمهور و رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران و همکاران ارجمندشان در بنیاد شهید کشور و استان خراسان رضوی و شهرستان داورزن، سردار سرلشکر محمد پاکپور فرمانده شایسته و غیور سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، نمایندگان مجلس خبرگان و امامان جمعه شهرستان های سبزوار و داورزن، استاندار محترم خراسان رضوی و مسئولین ادارات و سازمان های استان به ویژه فرمانداران و شوراهای اسلامی و نمایندگان مردم شریف شهرستان های مشهد، سبزوار و داورزن، فرماندهان محترم انتظامی و سپاه خراسان رضوی به خصوص طلایه داران عرصه مقاومت و بسیجیان جان برکف، قضات و وکلای محترم قوه قضائیه، خبرنگاران و دست اندرکاران رسانه ملی و خبرگزاری های رسمی و مجازی، هیئات مذهبی و اعزه محترم روحانیت مزینان و روستاهای مجاور و سرورانی که با نفس گرم و مسیحایی خود زینت بخش مجالس ترحیم مادر عزیزمان بودند و آحاد مردم و مسئولینی که به هر طریق ممکن تسلّای خاطر بازماندگان شدند تشکر و قدردانی می کنیم و امیدواریم همواره در صراط مستقیم و مسیر شهدا ثابت قدم و پایدار بمانیم. ان شاءالله

✔️از طرف فرزندان و بازماندگان ام الشهدا مرحومه حاجیه فاطمه احمدی مادر شهیدان والامقام حسینی مزینانی

شاهدان کویر مزینان در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/sh_mazinan


برچسب‌ها: مزینان, مزینانی, شاهدان کویرمزینان, شهید
| 



پیام تسلیت استاندار خراسان رضوی در پی درگذشت مادر شهیدان حسینی مزینانی
نويسنده: علی مزینانی عسکری - جمعه هجدهم مهر ۱۴۰۴

به گزارش دفاع‌پرس از خراسان رضوی، «غلامحسین مظفری» استاندار خراسان رضوی با صدور پیامی درگذشت «فاطمه احمدی»؛ مادر شهیدان والامقام «سید محمد، سید حسین و سید حسن حسینی مزینانی» و همسر رزمنده پیشکسوت فقید «سید احمد حسینی‌مزینانی» را تسلیت گفت.

متن پیام استاندار خراسان رضوی به شرح زیر است:

انالله و انا الیه راجعون

درگذشت بانوی مؤمنه و صبور، حاجیه خانم فاطمه احمدی، مادر بزرگوار شهیدان والامقام سید محمد، سید حسین و سید حسن حسینی مزینانی، موجب تأثر و اندوه عمیق اینجانب گردید.

این مادر والا، با ایمان راسخ و تربیت فرزندانی دلاور در مکتب اهل‌بیت علیهم‌السلام، الگویی ماندگار از ایثار، مقاومت و عشق به میهن اسلامی آفریدند و سه گوهر گران‌قدر خود را در راه عزت و سربلندی ایران اسلامی تقدیم کردند. یاد و خاطره ایشان برای همیشه در تاریخ پرافتخار این سرزمین خواهد درخشید.

قطعا عظمت فداکاری این مادران سرافراز وصف ناشدنی است. از درگاه خداوند متعال برای آن فقیده سعیده علو درجات و هم‌نشینی با فرزندان شهیدش و برای بازماندگان معزز صبر جمیل و اجر جزیل مسألت دارم.

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan


برچسب‌ها: مزینان, مزینانی, شاهدان کویرمزینان, شهید
| 



پیام تسلیت ​فرمانده کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در پی درگذشت مادر شهیدان حسینی مزینانی
نويسنده: علی مزینانی عسکری - جمعه هجدهم مهر ۱۴۰۴

‍ فرمانده کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی با صدور پیامی در گذشت مادر شهیدان والامقام حسینی مزینانی را تسلیت گفت.

به گزارش خبرگزاری مهر، متن پیام تسلیت سرلشکر پاسدار محمد پاکپور، فرمانده کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در پی در گذشت مادر شهیدان والا مقام حسینی مزینانی به شرح زیر است:


✍️بسم الله الرحیم
انا لله و انا الیه راجعون

خبر درگذشت حاجیه خانم فاطمه احمدی، مادر شهیدان والا مقام «سیدحسین، سید محمد و سیدحسن حسینی مزینانی» موجب تاثر و تالم فراوان گردید.

مادران و زنانی همچون حاجیه خانم احمدی با تربیت فرزندانی پاک نهاد و دلاور که با دلی سرشار از عشق به حق در مسیر حقانیت و حفظ ارزش‌های این سرزمین جان خویش را فدا کردند، عشق به میهن و ایمان به خداوند را معنا بخشیدند و مایه فخر و مباهات جامعه هستند. شهادت چنین فرزندانی نه تنها مایه سربلندی خانواده‌شان بلکه الگوی ایثار و از خودگذشتگی برای همگان است.

بدون شک صبر زینبی و شکیبایی این مادر والا مقام در فراق فرزندان شهیدش، ذخیره‌ای ارزشمند و گرانبها در روز عقبی برای ایشان خواهد بود.

اینجانب در گذشت آن فقیده سعیده را به خانواده محترم ایشان و عموم داغدیدگان تسلیت عرض نموده و رحمت واسعه الهی و همنشینی با حضرت صدیقه طاهره سلام الله علیها و همجواری با فرزندان شهیدش را از خداوند متعال مسئلت دارم.

سرلشکر پاسدار محمد پاکپور
فرمانده کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

شاهدان کویر مزینان در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/sh_mazinan


برچسب‌ها: مزینان, مزینانی, شاهدان کویرمزینان, شهید
| 



پیام تسلیت رییس بنیاد شهید و امور ایثارگران در پی درگذشت مادر شهیدان والامقام «حسینی مزینانی»
نويسنده: علی مزینانی عسکری - یکشنبه سیزدهم مهر ۱۴۰۴

معاون رییس جمهور و رییس بنیاد شهید و امور ایثارگران با صدور پیامی درگذشت بانوی ماجده و مومنه حاجیه خانم فاطمه احمدی مادر گرامی شهیدان والامقام «سیدمحمد، سید حسن و سید حسین حسینی مزینانی» را تسلیت گفت.

به گزارش پایگاه اطلاع‌رسانی دولت، متن پیام تسلیت مهندس سعید اوحدی به شرح زیر است:

انا لله و انا الیه راجعون

« خانواده محترم شهیدان گرانقدر حسینی مزینانی

سلام علیکم

ایمان و ایثار مادران معظم شهدا که فرزندان عزیز خویش را در مسیر پاسداشت آرمان‌ها و ارزش‌های والای الهی اسلامی و انقلابی نثار کردند در وصف نمی‌گنجد و کلمات قادر به ستودن صبر جمیل این بانوان مومن و والامقام نیست.

درگذشت بانوی ماجده و مومنه حاجیه خانم فاطمه احمدی مادر گرامی شهیدان والامقام «سیدمحمد، سید حسن و سید حسین حسینی مزینانی» را به شما خانواده محترم تسلیت عرض می‌نمایم.

بدون تردید ایمان و اراده راستین این شهدای معزز ریشه در اعتقادات ناب و خالصی دارد که توسط والدین گرانقدر آنان بالندگی یافته که در این میان نقش این بانوی ارجمند در جهت تربیت اسوه‌های جهاد و مقاومت بی‌بدیل است.

مادر والامقامی که با افتخار به شهادت فرزندان عزیز خویش در ادامه راه آن شهدای معظم با اعتقادی راسخ استقامت و پایداری نمود. بی شک از دست دادن این سرمایه‌های اجتماعی نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران، بسیار غم انگیز است.

از منظر ادب و ارادت بر ساحت ایمان و مقام صبرشان ادای احترام نموده و از درگاه پروردگار متعال علو مرتبه ربانی برای آن مرحومه مغفوره و بردباری برای بازماندگان مسألت دارم. امید آن که به فضل الهی و در جوار فرزندان شهیدشان قرین رحمت ربوبی گردند.

🖌سعید اوحدی

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

شاهدان کویر مزینان در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/sh_mazinan


برچسب‌ها: مزینان, مزینانی, شاهدان کویرمزینان, شهید
| 



پیام تسلیت رئیس مجلس برای درگذشت مادر شهیدان حسینی مزینانی
نويسنده: علی مزینانی عسکری - جمعه یازدهم مهر ۱۴۰۴

دکتر محمدباقر قالیباف، رئیس مجلس شورای اسلامی، در پیامی در روز سه‌شنبه، درگذشت بانوی صبور، مرحومه فاطمه احمدی، مادر شهیدان والامقام سیدمحمد، سیدحسین و سیدحسن حسینی مزینانی و همسر رزمنده فقید پیشکسوت مرحوم حاج سید احمد حسینی مزینانی را تسلیت گفت.

متن پیام رئیس قوه مقننه به شرح زیر است:

بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم
انالله و اناالیه راجعون

درگذشت بانوی صبور و مکرمه، حاجیه خانم فاطمه احمدی، مادر شهیدان والامقام سیدمحمد، سیدحسین و سیدحسن حسینی مزینانی و همسر رزمنده فقید پیشکسوت مرحوم حاج سید احمد حسینی مزینانی، پس از سال‌ها ایثار و بردباری، موجب تأسف و تأثر گردید. این مادر مؤمنه با تربیت فرزندانی رشید و دلاور در دامان پرمحبت خویش و تقدیم آنان در راه آرمان‌های انقلاب و نظام، جلوه حقیقی از ایثار و رشادت بودند که در طول سال‌ها فراق عزیزانش هیچگاه خللی در ایمان و عقیده راسخش ایجاد نشد و ثابت‌قدم بر سر عقیده و هدفی که فرزندانش را برایش فدا کرده بود ایستاد.

ضمن عرض تسلیت این مصیبت به مردم شریف شهرستان‌های سبزوار و داورزن استان خراسان رضوی، خانواده محترم و سایر بستگان، برای آن بانوی صالحه که پس از سال‌ها رنج دوری، اینک در جوار فرزندان شهیدش آرام گرفت، رحمت و رضوان‌الهی و برای بازماندگان صبر و اجر از درگاه خداوند متعال مسئلت می‌نمایم.

محمدباقر قالیباف
رئیس مجلس شورای اسلامی

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

شاهدان کویر مزینان در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/sh_mazinan


برچسب‌ها: مزینان, مزینانی, شاهدان کویرمزینان, شهید
| 



پیام تسلیت پزشکیان در پی درگذشت مادر شهیدان حسینی مزینانی
نويسنده: علی مزینانی عسکری - جمعه یازدهم مهر ۱۴۰۴

دکتر مسعود پزشکیان رئیس جمهور اسلامی ایران در پیامی، درگذشت مادر شهیدان والامقام، سید محمد، سید حسن و سید حسین حسینی مزینانی را به خانواده محترم آن مرحومه و مردم شریف و متدین استان خراسان رضوی، تسلیت گفت.

متن پیام رئیس جمهور به این شرح است:

انا لله و انا الیه راجعون

درگذشت حاجیه‌ خانم فاطمه احمدی، مادر بزرگوار شهیدان والامقام، سیدمحمد، سیدحسن و سیدحسین حسینی مزینانی از افتخارآفرینان دوران دفاع مقدس را به خانواده محترم آن مرحومه و مردم شریف و متدین استان خراسان رضوی، تسلیت عرض می‌‏کنم.
این بانوی مؤمنه که در پرتو معارف نورانی اسلام و ارادت به ساحت مقدس اهل بیت عصمت و طهارت علیهم‌‏السلام، فرزندانی دلاور و غیرتمند، تربیت و در مسیر دفاع از کیان کشور و سربلندی میهن اسلامی تقدیم کردند، همواره الگویی درخشان از ایثار و مقاومت برای زنان این مرز و بوم خواهند بود.

‌از درگاه خداوند متعال برای آن فقیده سعیده، علو درجات و هم‏نشینی با فرزندان دلبند خود و برای عموم بازماندگان محترم ایشان، صبر و سلامتی مسئلت دارم.

مسعود پزشکیان

رئیس جمهوری اسلامی ایران

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

شاهدان کویر مزینان در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/sh_mazinan


برچسب‌ها: مزینان, مزینانی, شاهدان کویرمزینان, شهید
| 



مادر شهیدان حسینی مزینانی به فرزندان شهیدش پیوست
نويسنده: علی مزینانی عسکری - جمعه یازدهم مهر ۱۴۰۴

حاجیه خانم فاطمه احمدی همسر رزمنده پیشکسوت دفاع مقدس زنده یاد حاج سید احمد حسینی مزینانی و مادر شهیدان والامقام سیدمحمد، سیدحسین و سیدحسن حسینی مزینانی دوشنبه هشتم مهرماه دارفانی را وداع گفت و به فرزندان شهیدش پیوست.

مراسم تشییع و خاکسپاری پیکر این اسوه صبر و استقامت روز چهارشنبه ۹ مهرماه با حضور مقامات لشکری و کشوری و مردم ولایتمدار مزینان در شهرستان داورزن و زادگاهش مزینان که یادآور روهای تشییع پیکر فرزندان رشیدش بودبرگزار گردید.

رئیس جمهور، رئیس مجلس، مدیرکل بنیاد شهید و امور ایثارگران، فرمانده کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، نمایندگان مجلس شورای اسلامی و مسئولین و مدیران استانی و شهرستان های سبزوار و داورزن در پیام های جداگانه ای درگذشت مادر شهیدان حسینی مزینانی را تسلیت گفتند.

فرزندان این مادر مقاوم و قهرمان پرور «سیدمحمدحسینی مزینانی متولد ۱۳۴۱، پنجم فروردین سال ۶۱ در منطقه رقابیه» و «سیدحسین حسینی مزینانی متولد ۱۳۴۰ در تاریخ هفدهم آذر سال ۱۳۶۴ در منطقه مهران» و «سیدحسنحسینی مزینانی متولدسال ۵۱ در عملیات والفجر ۸ سال ۱۳۶۴ »به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.

حبیب جبهه های حق علیه باطل، رزمنده بسیجی حاج سیداحمد حسینی مزینانی که در دوم اردیبهشت ۱۳۹۱ همزمان با ایام شهادت مادر سادات حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها به فرزندان شهیدش پیوست؛ در مراسم تجلیل از ایثارگران خراسان رضوی مفتخر به دریافت نشان ملی ایثار از رییس جمهوری ایران شده بود.

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

شاهدان کویر مزینان در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/sh_mazinan


برچسب‌ها: مزینان, مزینانی, شاهدان کویرمزینان, شهید
| 



اولین گردهمایی رزمندگان و ایثارگران مزینانی در تهران برگزار شد
نويسنده: علی مزینانی عسکری - چهارشنبه دهم اردیبهشت ۱۴۰۴

🔹قطعه 53 گلزار شهدای بهشت زهرا(س) تهران روز سه شنبه دوم اردیبهشت و در آستانه سالروز شهادت شیخ الائمه حضرت امام جعفر صادق علیه السلام میزبان جمعی از رزمندگان و ایثارگران و خانواده معزز شهدای مزینانی بود.

🔹در این محفل نورانی حجت الاسلام شیخ محمد مزینانی راوی سیره شهدا و راهیان نور ضمن بیان خاطراتی از شهدای دفاع مقدس خواستار تداوم و تقویت این گونه گردهمایی ها با حضور تعداد بیشتری از رزمندگان و ایثارگران مزینانی شد.

🔹رزمنده پیشکسوت حاج حمید تشت زر نیز اظهار امیدواری کرد که با شکل گیری این دورهمی ها در آینده نزدیک رزمندگان مزینانی در قالب کاروان های راهیان نور به محل رزم خود در دوران دفاع مقدس و یا اماکن زیارتی اعزام شوند.

🔹وی با نگاهی به تاریخ ایران خاطرنشان کرد: ایران اسلامی در دفاع هشت ساله و اتمام جنگ یک میلیمتر از خاک خود را در اختیار دشمن قرار نداد و این از افتخارات رزمندگان و ایثارگرانی است که از هستی خود گذشتند و به دفاع از کشور پرداختند.

🔹دکتر حاج احمدباقری مزینانی نیز در این مراسم با ذکر خاطراتی از عملیات کربلای پنج و شهدای دفاع مقدس این گونه مجالس را حرکتی بسیار خوب دانست که می تواند برای نسل کنونی اثرگذار باشد.

🔹مداحی و نوحه خوانی مادحین اهل بیت علیهم السلام حاج محسن هژیر و حاج حسین هاشمی و عطرافشانی و اهدای گل به مزار شهید والامقام سیدرضا حسینی مزینانی از دیگر برنامه های این گردهمایی بود.

🔹شهید سیدرضا حسینی مزینانی فرزند زنده یاد حاج سیدعلی حسینی پانزدهم آبان سال 1349 در تهران به دنیا آمد و پس از طی دوران تحصیل راهنمایی و دبیرستان در بسیج منطقه سرآسیاب دولاب ثبت نام کرد و دوبار به جبهه اعزام شد که عاقبت با حضور در عملیات کربلای 5 در 21دی ماه 1365در سرزمین گرم شلمچه و پاسگاه زید عراق بر اثر اصابت ترکش به کمر نامش در دفتر و کتاب شهادت ثبت شد و پیکر مطهرش در قطعه 53 بهشت زهرا(س) برای همیشه آرام گرفت.

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

شاهدان کویر مزینان در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/sh_mazinan


برچسب‌ها: مزینان, مزینانی, شاهدان کویرمزینان, رزمندگان مزینانی
| 



گلایه مسئولان کشور از حاج قاسم سلیمانی به روایت مزینانی
نويسنده: علی مزینانی عسکری - جمعه پانزدهم دی ۱۴۰۲

یکی از همرزمان حاج قاسم در دوران دفاع مقدس تعریف می‌کند: «گاهی مسئولان استانی از پیگیری‌های شهید سلیمانی برای مشکلات و موضوعات رزمندگان به فرماندهان سپاه گلایه داشتند، اما این گلایه‌ها از تلاش ایشان در این مسیر ذره‌ای کم نکرد.»


سردار علیرضا مزینانی مسئول تبلیغات و یکی از همرزمان حاج قاسم در دوران دفاع مقدس گفت: «یکی از ابعاد شخصیتی حاج قاسم سلیمانی شوخ‌طبعی و روابط دوستانه او بود.»

«در دوران دفاع مقدس برنامه‌ریزی شده بود فرماندهان به جهت زیارت حضرت رضا علیه‌السلام عازم مشهد مقدس شویم. یادم هست که در آن سفر حاج قاسم بیشتر از همه با همراهان شوخی و مزاح می‌کرد و از همه شیطان‌تر بود.

زمانی که به استخر می‌رفتیم هرکس که قصد داشت از آب خارج شود حاج قاسم مانع می‌شد و به زور سر آن بنده خدا را زیر آب می‌کرد. وقتی می‌خواستیم دوش بگیریم، تا کسی می‌خواست از زیر دوش بیرون بیاید، کف و صابون روی سر و بدن می‌ریخت و باز او مجبور می‌شد زیر دوش برگردد.

یکی از دورهمی‌های فرماندهان در ایام دفاع مقدس و بعد از آن، در منزل محسن رضایی بود. در آن جلسات هم حاج قاسم بود که با مزاح و شوخی که گاهی با پرتاب یک میوه شروع می‌شد و ادامه پیدا می‌کرد، او فضای جدی جلسه را تلطیف می‌کرد.»

این مسئول تبلیغات دوران جنگ در ادامه می‌گوید: «او همان طور که در بحث دفاع موفق عمل می‌کرد، در روابط اجتماعی با رزمندگان هم موفق بود. آن زمان که حاج قاسم در کنار سردار بزرگ شهید حاج احمد کاظمی، سردار شهید مهدی باکری یا شهید همت قرار می‌گرفت، لحظات بسیار ناب و بی‌نظیری رقم می‌خورد، آنقدر محبت و رفاقت بین این عزیزان موج می‌زد که هر بیننده‌ای را مجذوب می‌کرد. رزمندگان ایشان را به عنوان برادر و رفیق عزیز خود می‌دانستند و در یک کلام شهید سلیمانی بر قلب‌های رزمندگان فرماندهی می‌کرد.»

وی در بخش دیگر سخنان خود، خصوصیت دیگری از حاج قاسم را خلاف خصوصیت قبلی او توصیف می‌کند: «از نکاتی که حاج قاسم را بسیار ناراحت می‌کرد، بی‌توجهی بعضی مسئولین به مردم و خواسته‌های بحق مردم بود. به شدت نسبت به این موارد حساسیت نشان می‌داد و به جدیت مراجعات و خواسته‌های مردم، که به طرق مختلف به ایشان می‌رسید، را پیگیری می‌کرد. به یاد دارم در آن ایام گاهی مسئولین استانی از پیگیری‌های شهید سلیمانی برای مشکلات و موضوعات رزمندگان به فرماندهان سپاه گلایه داشتند، البته این گلایه‌ها از تلاش ایشان در این مسیر ذره‌ای کم نکرد.»

مزینانی در پایان تأکید کرد: «آیه ۲۹ سوره مبارکه فتح می‌فرماید: «أَشِدّاءُ عَلَى الکُفّارِ رُحَماءُ بَینَهُم». در حقیقت حاج قاسم مصداق عملی این آیه شریفه بود. او در برابر دشمنان محکم و مقتدر و از طرف دیگر مهربانی‌اش در برابر دوستان مثال‌زدنی بود.»/خبرگزاری دانشجو

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

شاهدان کویر مزینان در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/sh_mazinan


برچسب‌ها: مزینان, مزینانی, شاهدان کویرمزینان, سردارمزینانی
| 



گزارش تصویری چهارمین یادواره شهدای مزینان/ بخش اول
نويسنده: علی مزینانی عسکری - سه شنبه شانزدهم آبان ۱۴۰۲

چهارمین یادواره ۷۰ شهید دوران دفاع مقدس مزینان شامگاه پنجشنبه چهارم آبان ۱۴۰۲ با حضورخانواده معظم شهدا، ایثارگران و اقشار مختلف مردم مزینان و شهرهای تهران و مشهد و سبزوار و داورزن و روستاهای دیار سربداران و همچنین با قرائت قرآن قاری ممتاز کشوری حاج امیر مزینانی(طالبی) و اجرای هنرمند تآتر و سینما سیدجواد هاشمی و سخنرانی حجت الاسلام محمد مهدی ماندگاری برگزار شد.

برای دیدن تصاویر بیشتر به ادامه مطلب بروید...


برچسب‌ها: مزینان, مزینانی, شاهدان کویرمزینان, یادواره شهدای مزینان
ادامه مطلب ...
| 



چهارمین یادواره شهدای "مزینان" برگزار شد
نويسنده: علی مزینانی عسکری - سه شنبه نهم آبان ۱۴۰۲

یادواره ۷۰ شهید دوران دفاع مقدس دهستان "مزینان" از توابع شهرستان "داورزن" خراسان رضوی شامگاه پنجشنبه چهارم آبان ۱۴۰۲ با حضورخانواده معظم شهدا، ایثارگران و اقشار مختلف مردم مزینان و شهرهای تهران و مشهد و سبزوار و داورزن و روستاهای دیار سربداران برگزار شد.

یک مدرس حوزه و دانشگاه در این آیین گفت: شهدا خود را تکریم کردند لذا پرواز کرده و در بهشت همنشین اباعبدالله الحسین (ع) هستند.

حجت الاسلام محمدمهدی ماندگاری با اشاره به مقام و جایگاه شهدا، پیروزی مظلومان غزه بر کفر جهانی را قطعی دانست و افزود: یقین بدانید در این نبرد نابرابر، پیروزی از آن مردم غزه است.

وی با اشاره به پیروی عملی شهدا از ولایت فقیه، تصریح کرد: آنچه سبب عزت و اقتدار جمهوری اسلامی شده ولایت خواهی و پیروی از ولایت فقیه است.شهدا نیز در وصیتنامه هایشان می نوشتند پیرو ولایت فقیه باشید تا به کشورتان آسیب نرسد.

حجت الاسلام ماندگاری با اشاره به ایام رحلت حضرت فاطمه معصومه (س)، افزود: این بانوی بزرگ که فهم ولایی و دینی بالایی داشتند فرموده اند هر فردی بخواهد فهم دینی اش زیاد شود باید پیرو ولایت باشد.


سیدجواد هاشمی مجری، بازیگر، نویسنده و کارگردان سینما و تئاتر و تلویزیون در این مراسم با اشاره به تعداد هفتاد شهید و صدها ایثارگر مزینانی از آشنایی خود با این دیار تاریخی در دوران نوجوانی گفت و اظهار داشت: ما مزینان را از نوجوانی می شناسیم که با کتاب های دکترعلی شریعتی مزینانی با این دیار آشنا شدیم و اکنون خوشحالم که پس از سالها توانستم به زادگاه او بیایم...

در ابتدای این مراسم حجت الاسلام حاج شیخ رضا اسلامی از رزمندگان و ایثارگران مزینان نیز با اشاره به تعداد هفتاد شهید و صدها ایثارگر مزینانی از برگزار کنندگان این یادواره عظیم تقدیر و تشکر کرد.

اجرای سرود، سخنرانی، چاوش خوانی ، روایتگری و اجرای سیدجواد هاشمی و تجلیل از والدین معزز شهدا و جمعی از رزمندگان و آزادگان و جانبازان مزینانی، برپایی نمایشگاه کتاب و مسابقه نقاشی ویژه کودکان، نخل آرایی، ایستگاه صلواتی و نمایش چند کلیپ و فیلم از رزمندگان و شهدای مزینان از برنامه های این یادواره بود .

شایان ذکر است این یادواره به همت ستاد یادواره شهدا و مسئولیت پایگاه های بسیج شهدا و همکاری پایگاه کوثر خواهران و همراهی شورا و دهیاری مزینان و پشتیبانی حوزه مقاومت امام رضاعلیه السلام و ناحیه مقاومت بسیج داورزن برگزار شد.

مزینان با تقدیم اولین شهید شاخص انقلاب اسلامی به نام دکترعلی شریعتی مزینانی، در دوران دفاع مقدس نیز بیش از ۷۰ شهید و ۵۰۰ رزمنده، ۱۱۰جانباز و ۵ آزاده تقدیم نظام جمهوری اسلامی کرده است و وجود چندین خانواده ۲ و سه شهید،این دیار تاریخی را از دیگر روستاهای خطه خراسان متمایز کرده است.

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

شاهدان کویر مزینان در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/sh_mazinan


برچسب‌ها: مزینان, مزینانی, شاهدان کویرمزینان, یادواره شهدای مزینان
| 



دعوت ستاد یادواره شهدای مزینان از علاقه مندان به اماکن تاریخی و گردشگری
نويسنده: علی مزینانی عسکری - یکشنبه سی ام مهر ۱۴۰۲

🔹ستاد یادواره شهدای مزینان با دعوت از اقشار مختلف مردمی برای حضور در یادواره شهدای والامقام و ایثارگران مزینان از خبرنگاران و عکاسان و علاقه مندان به میراث ماندگار پیشنیان نیز خواسته است با حضور به موقع و ساعاتی قبل از شروع مراسم از اماکن و ابنیه تاریخی این دیار دیدن کنند.

🔹مزینان که تاریخ چندین هزار ساله را در تارک زرین خود دارد و بسیاری از سیاحان و گردشگران و سلاطین و تاریخ نویسان در دوره های مختلف از آن عبور کرده و به ثبت فرهنگ و ادب و اماکن برجای مانده از مردمان خونگرم این دیار پرداخته اند پنجشنبه چهارم آبان بعد از نماز مغرب و عشا میزبان خیل عظیمی از شهروندان شهرهای سبزوار و داورزن و روستاهای دور و نزدیک است.

🔹«صنیع الدّوله«، «ابن حوقل دمشقی»، «ابوالحسن علی بن زید بیهقی معروف به ابن فندق»، «ویلیام آدامز»، «جیمز بیلی فریزر»، «جرج کرزن»، «هوتوم شیندلر»، «سیف‌الدوله»، «ناصرالدین شاه»، «فتحعلی شاه»، «تیمور جهانگشا»، «میرزاقهرمان امین‌لشکر»، «افضل‌الممالک» و «اعتمادالسلطنه» علی اکبر دهخدا، باستانی پاریزی و فرزند شایسته کویر دکتر علی شریعتی مزینانی و ده ها و صدها نویسنده معاصر و متقدم و متأخر دیگر از مزینان دیدن نموده و از آن به نیکی یاد کرده اند.

🔹رباط زیبای شاه عباسی که به عنوان یکی از کاروانسراهای بزرگ ایران ثبت جهانی شده، مدرسه علمیه شریعتمدار، مساجد جامع و بلال، یخدان های هرمی قدیمی، حدیره از دوره عباسی، حوض و آب انبارهای متعدد، برج و باروهای دیدبانی، مزار خرابه و پیرپاک، قلعه ی امین آباد(رشید) و اسماعیل آباد و همت آباد، قنات تاریخی و ابرتندیس پسر مزینان دکترعلی شریعتی مزینانی، تپه بلقیس و بلقوز، تراز و مقسم آب به دو صحرای علیا و سفلی، دیوارهای ارگ بیگ و ریگی، نخل و میدان عاشورا، تکایای میان و بالا، پل چاپارخانه، راه باستانی ابریشم، بقعه امام زاده سید حسین و آرامگاه سید اسماعیل در حاشیه بهمن آباد قدیم، باغستان و کویر بکر و زیبای مزینان می تواند بهترین اماکنی باشد که شرکت کنندگان در یادواره از آن دیدن کنند.

🔹دو بومگردی فعال در مزینان نیز به نام نرگس و یلدا می تواند میزبان خوبی باشند برای آنانی که دوست دارند شب را در این سامان سپری کنند و ستاره های بی شمار و شهاب باران کویر را به تماشا بنشینند.

🔹این دیار قهرمان پرور که در شش کیلومتری شهرستان داورزن و هشتاد کیلومتری شهرستان سبزوار واقع شده در دوران شکوهمند پیروزی انقلاب و دفاع مقدس و پس از جنگ تحمیلی بیش از هفتاد شهید و صدها ایثارگر تقدیم کرده است.

#یادواره_شهدای_مزینان
#مزینان_هیئت_ابوالفضلی
#پنجشنبه_چهارم_آبان_1402


برچسب‌ها: مزینان, شاهدان کویر مزینان, شهدای مزینان
| 



با شهدای مزینان... شهید والامقام مجید افتخارزاده
نويسنده: علی مزینانی عسکری - یکشنبه بیست و سوم مهر ۱۴۰۲

شهید مجید افتخارزاده فرزند علی اکبر بیست و نهم دی ماه سال 1346 در شهر سبزوار چشم به جهان گشود. از خردسالی در کلاس قرآن مادربزرگش حضور داشت و قرآن و تعلیمات اولیه دینی را آموخت.

مجید تحصیلات خود تا پایان دوره راهنمایی را در مدرسه خیام گذراند. در تعطیلات تابستان برای کمک به درآمد خانواده در کارگاه آهنگری کار می کرد. جوانی بسیار خوش اخلاق، خوش برخورد و مهربان بود و در برابر مشکلات زندگی صبور، شجاع و با شهامت بود. از دروغ گفتن پرهیز می کرد و در برابر رفتارهای غیر منطقی مخالفین بسیار ناراحت می‌شد.

او با ایمان و با تقوا بود و به انجام فرایض و واجبات دینی بسیار اهمیت می‌داد. اهل نماز اول وقت بود و سعی می کرد نمازش را به جماعت در مسجد بخواند. به ائمه اطهار (ع) خصوصاً امام حسین (ع) ارادت و عشق می ورزید. بیشتر اوقات به پشت بام خانه شان می رفت و با صدای بلند به امام حسین (ع) سلام می داد. در مراسم سوگواری ها و دعاها مدام شرکت می‌کرد و قرآن زیاد می خواند و همواره ذکر خدا بر لب داشت.

وی در سال های اولیه پیروزی انقلاب اسلامی در صحنه‌هایی همچون راهپیمایی‌ها و تشییع جنازه شهدا حضور فعال داشت. در گشت زنی های شبانه شرکت می کرد و به امام خمینی عشق می ورزید و بزرگترین آرزویش شهادت بود.

مجید 3 ماه در جهاد سازندگی به صورت دواطلبانه حضور یافت و در این مدت در عمران و آبادانی مناطق محروم اطراف شهر به این نهاد و مستضعفین و محرومین کمک می کرد. با شروع جنگ تحمیلی از طریق بسیج و به صورت داوطلبانه به جبهه های حق علیه باطل شتافت. مسئولیتش در جبهه پیک بود و بعد از چند نوبت مجروحیت، سرانجام در تاریخ 1365/2/30 در منطقه مهران و در جریان عملیات کربلای 1 بر اثر اصابت ترکش به صورت و دست چپش به فیض شهادت نائل آمد. پیکر پاک و مطهر این شهید والامقام پس از تشییع باشکوه، در گلزار شهدای شهر سبزوار قطعه اصلی ردیف4 شماره 1 به خاک سپرده شد.

سفارش شهید والامقام مجید افتخارزاده

سپاس و شکر فراوان خدایی را که ما را به این راه روشن و صراط مستقیمش هدایت کرد و از گمراهی ها و ظلمات نجات داد. خدائی که گناهان ما را که بسیار زیاد بوده و هست می بخشد. ان شاءالله.

آری مادرم، در این برهه از زمان که انقلاب اسلامی مان در مواجه با خطراتی چند از سوی دشمنان داخلی و خارجی قرار گرفته و نیاز به من و حتی به شما و دیگران دارد. من نیز برحسب وظیفه ای که خدا و ائمه برایم تعیین نموده بودند. بسوی جبهه روانه شدم رفتم تا شاید من هم نقشی در انقلاب داشته باشم و بتوانم دینم را به نحو احسن به اسلام و جمهوری اسلامی و این انقلاب ادا کنم.

آخر ای برادران و خواهران عزیز! جبهه با خاک پاک و پر برکتش محراب عبادت است و میدان خویشتن باز نگردی؟ مگر می شود در جبهه در کنار رزمندگان مومن نماز بگذارید و تسلیم تقدیر و خواست حق تعالی نشوی؟ دعایی هست که مضمونش چنین است. خدایا! گواهی می دهم که شهدا بر ما سبقت گرفته اند و پیمان می بندم که به آنها ملحق شوم که سبقت گرفته اند و خیلی پیش رفته اند.خداوندا! توفیق ده تا ما هم راه بیفتیم و از شهدایمان عقب نمانیم. برای یک شخص مسلمان مردن در بستر ننگ است و من نیز برای تحفق بخشیدن به آرمان سرخ حسین(ع) به جبهه روانه شدم تا شاید مسئولیتی که بر عهده ام است انجام دهم و در این راه اگر خدا توفیق داد شهید شدم از همه ملت ایران می خواهم با پیروی از رهبر انقلاب همیشه در صحنه بمانند و بدانند مسئولیت بزرگی که شهیدانمان بر دوش آنها نهاده اند و رهنمودهای امام عزیزمان را سر لوحه زندگیشان قرار دهند. مادرجان! همیشه در راه اسلام قدم بردار و از شهادتی که نصیب فرزندت شده خوشحال باش و بدان که نعمتی بوده از طرف خداوند که بر فرزندت وارد گردیده و خدا را شاکر باشید و مرا حلال کنید. مادر جان! می دانم زیاد زحمت کشیدی و شبها تا به صبح برایم بیدار ماندی و مرا نوازش می کردی تا در پیری عصای دستت باشم ولی چه کنم که اسلام به خون من نیاز دارد.از شما می خواهم که از همه برایم حلالیت بطلبید. خواهرم از تو می خواهم که همچون زینب استوار باشی و خاری باشی در چشم دشمنان اسلام.

پروردگارا! شربت مرگ را در کام من شیرین فرما و عروس مرگ را در چشم من مانوس و جلوه گرساز و چنان کن که همیشه تشنه این شربت شیرین باشم و وصال این عروس زیبا را آرزو کنم. شهادت "حبل المتین" آنها است که اگر کسی به آن چنگ زنند ارجحترین و برترین و نزدیکترین فرد به پروردگار خواهند بود.

پروردگارا! از تو سه عشق می خواهم. اول، عشق به خودت که بر دلم تابش کنی که همه چیز در این صورت اصلاح می شود. دوم، عشق به کسانی که تو دوست داری و سوم، عشق به هر عملی که مرا به تو مربوط می کند. برادران و خواهران صدامیان همیشه دو نقطه از پیکر شهدایمان را هدف می گیرند. یکی قلبشان و دیگری مغزشان، قلبشان را به خاطر این که برای ملت اسلام می تپد و مغزشان را به خاطر اینکه برای اسلام فکر می کند.
دیباچه عشق و انقلاب است شهید / منظوم بلیغ آفتاب است شهید
فریاد بلند ظهر عاشورا را / با سرخی خون خود جواب است شهید
آنکس که تو را شناخت جان را چه کند / فرزند و عیال و خانمان را چه کند
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی / دیوانه تو هر دو جهان را چه کند
والسلام علی من التبع الهدی 1365/02/11


برچسب‌ها: مزینان, شاهدان کویر مزینان, شهدای مزینان
| 



بزرگترین یادواره شهدای روستاهای غرب خراسان رضوی در مزینان برگزار می شود
نويسنده: علی مزینانی عسکری - یکشنبه بیست و سوم مهر ۱۴۰۲

🔹چهارمین یادواره ده ها شهید والامقام و صدها ایثارگر مزینانی پنجشنبه چهارم آبان ماه همزمان با سالروز وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها و با حضور مردم قدرشناس خطه ی کویر در میدان عاشورای مزینان برگزار می شود.

🔹مهدی آزاده فرمانده پایگاه بسیج شهدای مزینان با اعلام این خبر گفت: مزینان زادگاه دانشمندان و اندیشمندانی همانند علامه محمدتقی شریعتی و فرزند برومندش دکترعلی شریعتی مزینانی و مردمان با غیرت و وفادار به دین اسلام و مذهب شیعه، در دوران های مختلف تاریخی فرزندان دلاوری را پرورانده که ایثارگری ها و از جان گذشتگی آنها زبانزد خاص و عام بوده و اوج این ایثارگری در دوران پیروزی انقلاب اسلامی و دفاع مقدس است.

🔹وی افزود: ثبت نام بیش از پانصد رزمنده و ایثارگر و شهید در دوران هشت سال جنگ تحمیلی یکی از افتخارات ما مزینانی هاست که البته معتقدیم این تعداد بیشتر از آمار موجود است و شاید هنوز عزیزانی که به فضای مجازی و پایگاه های اطلاع رسانی دسترسی نداشته باشند و یا به دلایل خاصی مانند در گمنامی زیستن برای ثواب بیشتر اسامی خود را اعلام نکرده اند اما همین تعداد و به ویژه خانواده های معزز با دو شهید و سه شهید؛ این کهن دیار تاریخی را از روستاهای دیگر کشور متمایز کرده است.

🔹این آزاده سرافراز مزینانی خاطرنشان کرد: رزمندگان و ایثارگران و شهدای مزینانی در تمامی میادین چه در کسوت فرماندهی و یا مسئولیتی و رزمنده عادی حضور جدی و شگرفی داشته اند که خود شامل چندین جلد کتاب و فیلم می شود و امیدواریم روزی با ثبت این افتخارات بتوانیم آن طور که شایسته است دلاورمردان سرزمین خود را معرفی کنیم و اکنون با همین رویکرد بزرگترین یادواره را در سطح روستاهای غرب خراسان رضوی و شاید هم کشوری بنا داریم روز پنجشنبه چهارم آبان سال جاری و همزمان با سالروز رحلت بانوی کرامت و مهرورزی حضرت معصومه سلام علیها در میدان تاریخی عاشورا تجلیگاه عشق و ایثار مردم مزینان برگزار کنیم.

🔹مسئول برگزاری یادواره شهدای مزینان با تشکر از همکاری و همراهی فرمانده و مسئولین ناحیه و حوزه مقامت بسیج سپاه داورزن تصریح کرد: در حال حاضر حضور حجت الاسلام ماندگاری به عنوان سخنران و هنرمند و مجری توانمند کشوری سیدجواد هاشمی قطعی شده و با یکی از مداحان صاحب نام نیز در حال مذاکره هستیم.

🔹وی با دعوت از تمامی اصحاب رسانه و خبرگزاری ها و پایگاه های اطلاع رسانی افزود: نقش رسانه در این گونه رویدادها و مناسبت ها بسیار ارزنده و بر کسی پوشیده نیست و به یقین انعکاس پیش خبر و خبر و گزارش می تواند هم حضور حداکثری مردم را رقم بزند و هم در معرفی و ماندگاری این مراسم آیینی تأثیر گذار باشد و به فرموده مقام معظم رهبری اجر و ثواب گرامیداشت یاد و نام و شهدا کمتر از شهادت نیست و بی تردید رسانه ها پیشگامان این عرصه هستند لذا از تمامی مدیران، خبرنگاران و اصحاب قلم و ادب و هنرمندان چه در فضای مجازی و یا حقیقی دعوت می کنیم که ما را در این راه کمک نمایند.

🔹شایان ذکر است؛ تا کنون سه یادواره و یادبود در سال های 1384 و 1392 و 1393 به یاد و نام شهدا و ایثارگران مزینانی در مزینان برگزار و با استقبال ویژه ای مواجه شده است و پیش بینی می شود در این مراسم نیز که بعد از نماز مغرب و عشا و در پنجشنبه چهارم آبان ماه برگزار می گردد بیش از سه هزار نفر شرکت نمایند.

شاهدان کویر مزینان در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/sh_mazinan


برچسب‌ها: مزینان, شاهدان کویر مزینان, شهدای مزینان
| 



تجلیل مردم مزینان از مادر شهید حسن همت آبادی
نويسنده: علی مزینانی عسکری - شنبه هشتم مهر ۱۴۰۲

مردم قدرشناس و بسیجیان دریادل پایگاه های شهدا و کوثر مزینان به همراه امام جمعه و فرماندار و بسیجیان و کارکنان ناحیه مقاومت سپاه و حوزه بسیج امام رضا(ع) و حضرت آمنه(س) داورزن در چهارشنبه طلایی دیگر و همزمان با ششمين روز از هفته دفاع مقدس با حضور در منزل شهید حسن همت آبادی یاد و نام این دلاور جاوید نشان را گرامی داشتند.

🔷شهید حسن همت آبادی دهم دی ماه ۱۳۴۸ در تهران و البته درخانواده ای مذهبی و هیئتی چشم به جهان گشود و پدرش زنده یاد حاج قربانعلی نام مبارک حسن را برای او انتخاب کرد و شاید می دانست که فرزندش نیز روزی روزگاری و در همین ماه تولدش مانند کریم اهل بیت علیهم السلام مظلومانه شهید می شود و غریبانه به خاک سپرده می شود.

🔷حسن، احترام خاصی برای بزرگترها قائل بود و در دوران نوجوانی علاوه بر تحصیل برای کمک به امرار معاش خانواده یار و یاور پدر بود.

🔆او که از همان طفولیت با عاشورا و هیئت مأنوس بود و می دید که دایی هایش مرحوم استاد عباس و حاج غلامرضا و غلامحسین حاجی چه تلاشی برای اقامه عزاداری اهل بیت علیهم السلام خاصه برپایی مجالس تعزیه خوانی دارند و نوحه خوان هیئات هستند در مراسم مذهبی شرکت ویژه ای داشت و به خواهرانش توصیه می کرد زهرایی باشند و در تمامی کارها همانند حضرت فاطمه(س) عمل کنند.

🚩در همان نوجوانی به عضویت بسیج مسجد صاحب الزمان(عج) مشیریه درآمد و برای رفتن به جبهه لحظه شماری می کرد اما به خاطر سن کم نمی توانست به آرزوی دیرینه اش برسد و عاقبت راه و چاره ای به ذهنش خطور کرد و با دستکاری در شناسنامه و جابه جا کردن کپی ها و تغییر شانزده سال به هجده سالگی! به خواسته اش رسید و در اولین اعزام با عنوان امدادگر و بهیار راهی کردستان شد و به جمع رزمندگان پیوست. ولی او که سودایی عجیب در سر داشت دلش مجاهدت دیگری می طلبید و در دومین اعزام به عنوان تخریبچی به شلمچه اعزام شد و سرانجام در ۲۱ دی ماه ۱۳۶۵ درست یازده روز پس از سالروز تولدش در عملیات کربلای ۵ به درجه ی رفیع شهادت نائل آمد و پیکر مطهرش ۹سال در این سرزمین تفتیده به یادگار باقی ماند و سرانجام گروه های تفحص استخوان های این شاهد کویر را سال ۷۴ پیدا کردند و پس از تشییع در زادگاه آباء و اجدادیش مزینان برای همیشه در قطعه ی شهدای والامقام حسینی آرام گرفت.

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

شاهدان کویر مزینان در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/sh_mazinan


برچسب‌ها: مزینان, مزینانی, شاهدان کویر, شهیدهمت آبادی
| 



دستنوشته دو جانباز شهید مزینانی
نويسنده: علی مزینانی عسکری - جمعه هفتم مهر ۱۴۰۲

📸دعای جانباز سرافراز شهیدوالامقام حاج محمد مزینانی کربلایی اسداله برای خود و فرزندان و والدینش در بیمارستان ساسان که چند ماه قبل از شهادتش نوشته است

✍️پروردگارا، من و فرزندانم را برپاکننده نماز قرار ده...

پروردگارا دعایم را اجابت کن..

پروردگارا در روز برپایی حساب من و پدر و مادرم و مؤمنین را مشمول بخشش خود قرار ده...

پاسدار رشید اسلام «حاج محمد مزینانی»همزمان با سالروز رحلت حضرت فاطمه معصومه (س) و در آستانه فرارسیدن 22 بهمن 1392 در اثر صدمات شیمیایی دشمن بعثی در سالروز عملیات والفجر 8 به فیض عظیم شهادت نائل آمد

پیکر مطهر این جانباز سرافراز پس از تشییع در تهران یوم الله 22 بهمن با شرکت راهپیمایان شهرستان داورزن تشییع و در گلزار شهدای مزینان آرام گرفت

پاسدار رشید اسلام حاج محمد مزینانی عضو لجستیک نیروی زمینی سپاه بود که با حضور در عملیات های مختلف دفاع مقدس از ناحیه ریه مورد اصابت بمب های شیمیایی دشمن قرار گرفت و 70 درصد سلامتی خود را در این راه تقدیم کرد و با تحمل سه دهه درد و رنج جسمانی عاقبت در سحرگاه بیستم بهمن ماه به درجه رفیع شهادت نائل شد.

🔴دعای جانباز سرافراز شهیدوالامقام حاج خلیل مزینانی نیکدل

✍️سلام خداوند سبحان بر شهیدان

بارالها شهدای ما این کبوتران خونین بال که از شلمچه ، فاو و نقاط دیگر عراق امروز آوردند ، با شهدای صدر اسلام محشورشان فرما و مارا ادامه دهنده راه این از خود گذشته های در راه دین و قران و مملکت و ناموس قرار بده الهی آمین
السلام علیک یا شهداء الله

حاج خلیل مزینانی(نیکدل) جانباز سرافرازی که بیش از 5 سال در جبهه های نبرد حق علیه باطل و عملیات های مختلف حضور داشت صبح روز 26 فروردین بر اثر جراحات شیمیایی ناشی از جنگ تحمیلی به یاران شهیدش پیوست.

این جانباز سرافراز که در دو عملیات والفجر هشت و کربلای پنج بر اثر گازهای شیمیایی بخشی از ریه های خود را از دست داده و با مشکل تنفسی مواجه بود چهاردهم اسفند 1399 در بیمارستان بعثت تهران بستری و پس از مدت کوتاهی مرخص و به خانه بازگشت.

حاج خلیل مزینانی فرزند خادم الحسین(ع) زنده یاد حاج غلامرضا نیکدل و متولد چهارم دی ماه 1344 است که از نخستین روزهای یورش دژخیمان دیکتاتور عراق عازم جبهه های نبرد گردید و با کسوت بسیجی در لشکر 27 حضرت محمد رسول الله(ص) سازماندهی و در عملیات های مختلف مجروح شد اما بازهم از پا ننشست و مدت 65 ماه در مناطق مختلف جنوب و غرب کشور دلاورانه به جهاد با دشمن پرداخت و علاوه بر جراحات شیمیایی از تیر و ترکش و موج های انفجار سلاح های سنگین در امان نماند.

پیکر این جانباز شهید روز شنبه 28 فروردین 1400 با حضور مردم قدرشناس مزینان و نیروهای نظامی و انتظامی و بنیاد شهید داورزن در گلزار شهدای مزینان تشییع و در آرامستان بهشت علی علیه السلام زادگاهش برای همیشه آرام گرفت.

از جانباز کربلایی خلیل مزینانی دو فرزند پسر و یک دختر به یادگار مانده است.



برچسب‌ها: مزینان, مزینانی, شاهدان کویر, شهیدمزینانی
| 



✅  دیدار با مادر شهید حسین مزینانی
نويسنده: علی مزینانی عسکری - جمعه هفتم مهر ۱۴۰۲


🔹در راستای تکریم خانواده معظم شهدا، رزمنده پیشکسوت حاج حسین هاشمی مزینانی فرمانده بسیج منطقه ۵ شهرداری تهران به همراه رضا دهقان شهردار ناحیه ۳ ، رئیسی مسئول ایثارگران، راستگو و موسوی معاون اجتماعی و فرهنگی با مادر شهید والامقام‌ حسین مزینانی در محله پونک تهران دیدار کردند.

🔹شهید حسین مزینانی چهاردهم مهر ۱۳۴۲، در تهران چشم به جهان گشود. پدرش زنده یاد حسن مزینانی که در ماه صفر سال جاری دارفانی را وداع گفت، کارگر شرکت نفت بود و نام مادر بزرگوارش حاجیه نجمه است.

🔹حسین تا پایان دوره متوسطه در رشته علوم انسانی درس خواند و دیپلم گرفت. به عنوان بسیجی فعال منطقه نواب تهران در جبهه حضور یافت و هفتم مرداد ۱۳۶۱، در پاسگاه زید عراق بر اثر اصابت ترکش شهید و پیکر مطهرش در گلزار بهشت زهرای تهران قطعه ۲۶ردیـف :۷۶شـماره :۲۱ به خاک سپرده شد.

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

شاهدان کویر مزینان در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/sh_mazinan


برچسب‌ها: مزینان, مزینانی, شاهدان کویر, شهیدحسین مزینانی
| 



با شهدای مزینان... شهید محمدرضا مزینانی
نويسنده: علی مزینانی عسکری - جمعه هفدهم شهریور ۱۴۰۲

محمدرضا اولین فرزند علی مزینانی، چهاردهم دی ماه 1345در دامغان دیده به جهان گشود. پدرش به عنوان نگهبان در اداره مخابرات کار می کرد و زندگی خوبی را برای همسر و فرزندانش فراهم آورده بود.با شروع زمزمه‌های انقلاب،خود را به شکل فعال در این حرکت‌ها داخل کرد.

در سال سوم راهنمایی مشغول به تحصیل بود که حال‌‌ و هوای جنگ باعث شد درس را رها کرده و از طریق بسیج راهی جبهه شود. مسؤولیتش در جبهه تک‌تیرانداز بود. در منطقۀ نیسان سوسنگرد با ترکش خمپاره مجروح شد.
پس از پنجاه روز معالجه و درمان ناموفق در تاریخ بیست‌‌وچهار خرداد سال شصت‌‌ویک در بیمارستان مصطفی خمینی تهران به شهادت رسید. پیکر رنجور و دردمند این شهید به دامغان انتقال داده ‌‌شد و در فردوس رضای این شهر در کنار دیگر هم‌‌رزمانش مأوا گرفت.

🔆اولین بار به کردستان اعزام شد و پس از مدتی رشادت و دلاوری به اصرار دیگران به دامغان و مدرسه برگشت محمدرضا دوری فضای جبهه برایش قابل تحمل نبود پس بار دیگر با اصرار فراوان راهی جبهه جنوب شد اولین بار به جبهه های جنوب اعزام گردید. او در آنجا مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفت و به تاریخ 24 خرداد61 به شهادت رسید. پیکر پاکش پس از تشییع در گلزار شهدای فردوس رضا(ع) دامغان به خاک سپرده شد.

لقمه حلال و نماز اول وقت، شهادت را نصیب محمدرضا کرد

طعنه‌ها و کنایه‌ها زیاد بود. یک گوشم را در کرده بودم یکی را دروازه؛ اما یک روز غروب دلم شکست و با همان حال، توسلی کردم و نجوایی. خیلی زود پاسخم را گرفتم. بعد از سه سال انتظار باردار شدم.

به شکرانه لطفی که شامل حالمان شده بود، خود را به خیلی کار‌ها موظف کردم. دقت روی غذایی که می‌خوردم، مراقبت به نماز اول وقت و غیره. پا به ماه بودم که ماه رمضان از راه رسید. همه روزه‌هایم را گرفتم تا روز بیست و یکم روزه بودم که محمدرضا به دنیا آمد.
(به نقل از مادر شهید)


همدلی با مردم

دیروقت بود که در زدند. یکی از همسایه‌ها بود. دست‌هایش توی جیب بود و شانه‌هایش آویزان. از زور سرما خوب نمی‌توانست حرف بزند. به سختی گفت: «علی آقا! وضع نفت خیلی خرابه! با مسئول یکی از شعبه‌های نفت رابطه خویشاوندی داریم. با او صحبت کردم و فردا صبح زود می‌خوام برم چند تا بیست لیتری نفت ازش بگیرم. اگه شما هم می‌آین صداتون بزنم؟»

انگار حرف‌های‌مان را شنیده بود. به مادرش گفته بود: «اگه بابا نفت بیاره، همه رو خالی می‌کنم. هر کاری همه مردم کردن ما هم می‌کنیم.»

(به نقل از پدر شهید)


اگر می‌دانستم شب آخرش است، محال بود پلک روی هم بگذارم

بخاطر اصابت ترکش به ران و شکمش در بیمارستان بستری شد. پای تختش که رسیدم دست انداخت دور گردنم و یک دل سیر گریه کرد. بدن نحیفش را که حالا بعد از چند عمل ضعیف‌تر و نحیف‌تر شده بود، توی بغل فشردم و نوازشش کردم. این دومین باری بود که در این پنجاه روز گریه می‌کرد. کمی که آرام شد گفت: «بابا! امشب کنار من می‌خوابی؟» دست‌هایش را که هنوز توی دستم بود، بوسیدم و گفتم: «چرا که نه بابا! اگه تو بخوای می‌خوابم.»

خیالش راحت شد و نفس کوتاهی کشید. شب را با هم روی یک تخت خوابیدیم. اگر می‌دانستم تنها شبی است که می‌توانم بدن داغ و نحیفش را لمس کنم، محال بود که پلک روی هم بگذارم.

(به نقل از پدر شهید)


وصیتنامه
پدر و مادر عزيزم! صبر كنيد كه خداوند صابران را دوست دارد و خدا صابران را وعده داده است به اجري عظيم و هيچ وقت نگران نباشيد كه من در اينجا هستم و از اين­كه احتمالاً افتخار شهادت نصيب من شد ناراحت نشويد.
مادرجان! مگر من از قاسم بهترم؟! در صحراي گرم و سوزان كربلا، قاسم به نداي «هل من ناصر ينصرني» حسينش لبيك گفت و الآن هم فرياد حسين زمان را عده‌‌اي از مؤمنان لبيك گفتند و در صف مجاهدان في سبيل‌‌الله پيوستند و از وابستگي‌‌هاي دنيوي بريدند و عده‌‌اي به لقاءالله پيوستند و عده‌‌اي منتظر شهادت ماندند.
و خداوند مي‌‌فرمايد: «از هر چه را كه عزيز مي‌‌داريد و دوست داريد، در راه خدا انفاق كنيد كه خشنودي خدا در آن است.»
و خدا كه مي‌‌فرمايد: «إِنَّ اللّهَ اشْتَرَى مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُم بِأَنَّ لَهُمُ الجَنَّةَ»
(سوره توبه- آیه 111)
«خداوند مشتري كساني است كه با جان و مال خود مجاهدت مي‌‌كنند.»
و مادرم مگر تو بهتر از زينب(س) و فاطمۀزهرا(س) هستي؟
پدرجان! مگر معلمت حسين(ع) نيست. همان شهيدي كه طفل شيرخوارش را هم در راه خدا فدا كرد و خود نيز فدا شد و يزيديان تير را بر گلوي نازنين كودك شيرخوارش فرود آوردند. مگر آن‌‌ها براي حسين(ع) عزيز نبودند و علي(ع) را بگويم كه بر زهرايش سيلي كوفتند و خود نيز در محراب به درجه شهادت رسيد. پس پدرجان از معلمت درس آزادگي و شهادت بياموز.

والسلام على من التبع الهدى

اللهم الزقنا توفيق الشهاده فى سبيلك .

سوسنگرد اسفند -60/12/26

منابع؛
-نوید شاهد

-ستارگان پر فروغ سایت جامع شهدای دامغان

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

شاهدان کویر مزینان در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/sh_mazinan


برچسب‌ها: شهیدمحمدرضا مزینانی, مزینان, شاهدان کویر مزینان
| 



با شهدای مزینان... شهیدموسی الرضا تاجفرد
نويسنده: علی مزینانی عسکری - چهارشنبه پانزدهم شهریور ۱۴۰۲

✍️بسیجی شهید موسی الرضا تاجفرد مزینانی فرزند علی اکبر اول تیرماه سال 1346 در مزینان به دنیا آمد . در کودکی به خاطر شغل پدر در شهرستان سبزوار ساکن شدند و تحصیلات ابتدایی را در دبستان شهدای هویزه کنونی و تحصیلات راهنمایی را در مدرسه بزرگمهر با موفقیت گذراند و برای ادامه تحصیل به دبیرستان دکتر غنی گام نهاد و تا سوم دبیرستان ادامه تحصیل داد .

با شروع انقلاب اسلامی موسی الرضا که در سال دوم راهنمایی درس می خواند در راهپیمایی های انقلابی مردم سبزوار شرکت می کرد و پس از آغاز جنگ تحمیلی به عضویت بسیج در آمد و پس از چند بار حضور در جبهه های حق علیه باطل عاقبت در عملیات سرنوشت ساز والفجر هشت و در یوم الله 22 بهمن سال 1364 نام پاکش در طومار مجاهدان راه خدا و شهدای کربلای ایران ثبت گردید و پیکر مطهرش در گلزار شهدای سبزوار قطعه اصلی ردیف4 شماره 6 به خاک سپرده شد.

دو دلاور دیگر از خاندان تاج و تاجفرد به نام علی اکبر و محمدرضا تاج مزینانی در دفاع مقدس به شهادت رسیده اند که پیکر این دوشهید در آرامستان بهشت علی علیه السلام مزینان به خاک سپرده شده است.

پدر و مادر موسی الرضا نیز در سالهای اخیر دارفانی را وداع گفته و همسایه ی فرزند شهیدشان شده اند .

🔹مرحوم ابراهیم موهبتی همرزم شهید تاجفرد نقل کرد:

پس از گذشتن رزمندگان اسلام از اروند رود و پدافند و استراحت نیروها در پشت خاکریز نیمه های شب صدای گریه ای همسنگران را از خواب بیدار کرد . من جزو اولین کسانی بودم که بیدار شدم و به سراغ آن رزمنده رفتم و دیدم که موسی الرضا تاجفرد است که در حالتی معنوی مشغول خواندن نماز شب و راز و نیاز خاصی با معبود خود بود . پس از اتمام نماز به سراغش رفتم و گفتم:«چرا این قدر گریه کردی؟»

گفت:« قبل از نماز خواب می دیدم که همراه فرشتگان الهی در نزد پرودگار حاضر هستم . پس از این که از خواب بیدار شدم نماز شب و شکر به جا آوردم و فهمیدم که شهید می شوم. از خداوند می خواهم که این قربانی را از خانواده ام قبول کند.»

✍️روایت‌داستانی از زندگی دانش آموز شهید موسی الرضا تاج‌فرد مزینانی

💠آخرین عکس

یکی دو ساعتی می‌شود که رفته نانوایی، آن‌قدر دیر کرده که همه‌ی خانواده منتظرند یکی از بچه‌های محل نان بیاورد و بعد هم بگوید «ببخشید دیگه موسی‌الرضا سرش خیلی شلوغ بود...بچه‌ها هم دس تنها بودن...» و بعد هم بگوید: «نهارتان را بخورید که دیر می‌آید». حالا برای خانواده هم طبیعی شده این اتفاق‌ها. این هم صدای در، اما مثل‌اینکه این بار خودش آمده؛ در جواب اعتراض برادرش می‌گوید:

- نون وایی محل شلوغ بود ...یکی از ور دستای شاطر هم نبود ...واستادم یه کم کمکش کنم که کار مردم رو راه بندازه...

چند وقتی است که راه و بی راه از مادر پیگیر استخاره است، مدام می‌پرسد:

- چی شد مادر استخاره گرفتی؟

از وقتی موسی‌الرضا با بچه‌های پایگاه بسیج دبیرستان «دکتر غنی» در سمینار هفته بسیج شرکت کرده مدام پا پی می‌شود که: «می خوام برم جبهه».

...***...

حالا دیگر کبک موسی الرضا خروس می‌خواند از وقتی رفتنش قطعی شده انگار صورتش گل انداخته باشد، این روزها اوایل بهمن ماه است و احتمالاً تا یک هفته دیگر اعزام می‌شود.
امروز ناهار مهمان داریم، بعد از غذا گوشه‌ای جمع می‌شویم، احمد پسر عمویم دوربینی را که تازه خریده نشانمان می‌دهد؛ آورده تا فیلم‌های داخلش را بدهد برای ظهور، ظاهراً یک عکس دیگر ته حلقه فیلم باقی مانده؛ موسی‌الرضا که می‌فهمد، از آن گیرهای اساسی می‌دهد که:

- ...پسر عمو بیا و این عکس آخری رو از من بگیر...یادگاریِ دیگه.
- آخه ...لبخند بزن رزمنده ...آماده‌ای
- یه لحضه صبر کن

موسی‌الرضا می‌رود از اتاقش و کتابی را می‌آورد؛ جلوی در اتاق پذیرایی کتاب را رو به رویش باز می‌کند و می‌گوید: «حاضرم...آخرین عکسو بگیر»
پسر عمو دوربین لوبیتر را به خودش می‌چسباند و گردنش را به سمت پایین خم می‌کند، به طرز خاصی ژست می‌گیرد و می‌گوید: «سه، دو، یک...»

...***...

جمعیت زیادی برای بدرقه رزمنده‌ها آمده‌اند، صدای «یا حسین یا حسین» و«یا فاطمه یا فاطمه» همه‌جا را گرفته...اتوبوس رزمنده‌ها راه می‌افتد...چه شور و هیجانی دارند...همینطور که دست تکان می‌دهند انگار که قلب مرا با خودشان می‌برند...

...***...

هشتم بهمن روز اعزام موسی برایم مثل یک مبداء شده، می‌شمارم یک دو سه ...چهارده روز است که رفته جبهه.
موسی خیلی زود برمی گردد، ۲۸ بهمن یعنی حدود بیست روز بعد از اعزامش؛ البته بعد می‌فهمم چهارده روزش را منطقه بوده و پنج شش روزی هم داخل اروند رود.

...***...

بچه‌های پایگاه عکس بزرگی از موسی‌الرضا را برای مان هدیه آورده اند، که بالایش نوشته شده «و شهید قلب تاریخ است...»

زل زده‌ام به قاب عکس که روی طاقچه است و پیداست که او هم به من زل زده، حواسم به چشم‌های موسی‌الرضاست و آن جمله‌ی بالای سرش.

صدای زنگ در می‌آید. پسر عموست، زیاد صحبت نمی‌کند و پاکتی به من می‌دهد. قبل از این که بپرسم چیست توضیح می‌دهد که عکس روز مهمانی است، همان که قبل از اعزام موسی الرضا گرفته.

اشک‌هایم بی اختیار جاری می‌شود، تا حواسم جمع می شود کسی جلو در نیست ...می‌آیم تا کنار قاب عکسی که بچه‌های پایگاه آورده‌اند، عکس داخل پاکت را بیرون می‌آورم و گوشه پایین قاب عکس گیر می‌دهم، روی کلمه «شهید» را می‌پوشاند اما باقی آن پیداست که نوشته«...موسی الرضا تاج فرد...تاریخ شهادت ۲۲ بهمن ۱۳۶۴ عملیات والفجر ۸».

دو سه قدم عقب‌تر می‌روم حالا دوتا موسی داخل یک قاب دارم! بیشتر که به عکس آن روز و نوشته کنارش دقت می‌کنم انگار یکه خورده باشم،اشک‌هایم را پاک می‌کنم. روی کتابی که آنروز موسی‌الرضا جلوی دوربین دستش گرفته بود نوشته:

«والفجر...ولیال عشر...۲۲ بهمن مبارک باد» نگاهم را می‌آورم تا ته قاب عکس و نوشته‌اش را می‌خوانم؛ این بار نمی‌توانم جلوی اشک‌هایم را بگیرم، آخر موسی الرضا «۲۲ بهمن ۱۳۶۴ و در عملیات والفجر ۸» به شهادت رسید.

🚩پیام شهیدموسی الرضا تاج فرد:

بسمه تعالی
و العصر ان الانسان لفی خسر الا الذین امنوا و عملوا الصالحات تواصو بالحق و تواصو بالصبر.
هر انسانی که به این دنیا می آید باید بازگردد. و چه خوبست که این بازگشت بسوی خدا با (جهاد در راه خدا باشد).اگر راه مان فی سبیل الله باشد. مرگ سرخ را بر مرگ سیاه ترجیح داده ایم. آخرت از رنجها و سختی هایی که انسان دیده است راحت تر است. زیرا انسان که به سوی خدا حرکت کرد. مورد آمرزش و مغفرت خداوند قرار می گیرد.
مادر جان و پدر عزیزم سلام علیکم! امیدوارم که حالتان خوب باشد و بتوانید قدمهایتان را در راه خدا استوارتر و محکم تر گردانید و بیشتر با دشمنان اسلام کسانی که می خواهند به اسلام ضربه وارد کنند از هر طریقی که باشد با آنها بجنگید. مادر و پدر عزیزم! اگر در این مدتی که من از آغاز کودکی در آغوش پر از مهر و محبت قرار داشتم و مرا بزرگ نموده اید. شما را زیاد رنجانده ام از شما معذرت می خواهم. و از خداوند می خواهم که مرا در این راه که برگزیده ام موفق گرداند و شما از من راضی باشید. که این راضی بودن شما باعث شاد شدن روح من در آن دنیا می گردد.
و اما کلمه ای صحبت با برادران و خواهران عزیزم که امیدوارم همیشه در کارهایشان پیروز و موفق باشند. اگر مادر، پدر، برادر و خواهر عزیزم شهید شدم امیدوارم که از مرگ من ناراحت نشوید و در عزایم گریه زاری نکنید و اگر گریه کردید. به خاطر آن آقایی که در صحرای کربلا سر در بدن نداشت گریه کنید.
مادر جان و پدر عزیزم امیدوارم که شما را در بهشت جایی که خداوند به انسان آن را وعده داده است زیارتتان کنم. و از خواهرانم خواهش می کنم که زینب وار صبر کنند و در عزای من گریه نکنید و از برادرم می خواهم که بعد از من اگر به لطف خدا شهید شدم اسلحه مرا نگذارد و آن را از زمین بلند کند. تا بلکه ان شاءالله راه کربلای حسینی به دست شما برادران عزیز و رزمنده باز گردد. به امید آن روز. و از کلیه برادران و دوستان عزیزی که با من بوده اند می خواهم که با دشمنان و متجاوزان بجنگند. و همانطور که خداوند در قرآن می فرماید: "وقاتلوهم حتی لاتکون فتنه" یعنی اینکه با کافران جهاد کنید تا فساد و فتنه از روی زمین برطرف شود. تا ان شاءالله همیشه شر دشمنان و کافران از این سرزمین اسلامی قطع گردد.

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

شاهدان کویر مزینان در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/sh_mazinan


برچسب‌ها: مزینان, مزینانی, شاهدان کویر, شهیدتاجفرد مزینانی
| 



با شهدای مزینان... شهید محمدرضا تاج مزینانی
نويسنده: علی مزینانی عسکری - دوشنبه سیزدهم شهریور ۱۴۰۲

محمد رضا سوم خرداد سال 1346 در مزینان به دنیا آمد. در شش سالگی به دبستان رفت و در نوجوانی در حین درس خواندن همواره پدر را در امور کشاورزی یاری می کرد. از همان اوان زندگی روحیه ای عجیب داشت. بسیار مظلوم و مهربان و انعطاف پذیر و حرف شنو بود. از پدر و مادر و خواهران و برادران روحانی خود که در قم بودند، بهترین ها را می آموخت و عمل می کرد. همه از او به خوبی یاد می کردند.

محمدرضا از آن جا که در خانواده ای مذهبی و معتقد به اسلام و امام پرورش یافته بود. از همان نوجوانی عاشق اسلام بود مدت ها قبل از بلوغش نماز و روزه اش ترک نمی شد. از همان ده سالگی و همزمان با آغاز انقلاب اسلامی در مراسم مذهبی و مبارزات و راهپیمائی ها شرکت می کرد. از مسائل سیاسی آگاهی داشت و در پخش اعلامیه ها به برادرانش کمک می کرد. رضا عاشق امام، اسلام و جبهه بود با شروع جنگ تحمیلی، او می خواست همانند دیگر رزمندگان، از اسلام و مملکت اسلامی دفاع کند. ولی به علت کمی سن، امکان اعزام نبود. لذا با تاسیس پایگاه بسیج مزینان، عضو فعال بسیج شد و به طور شبانه روزی در آن جا خدمت می کرد.

در اوائل سال 1363 به همراه پدر از طریق جهاد سازندگی به سوسنگرد اعزام شد. اما پس از چند ماه، او که به کار در پشت جبهه قانع نبود با وجود کمی سن و با سعی و اصرار فراوان در اواخر همان سال وارد جبهه ها شد.

محمد رضا که درس را رها کرده و به جبهه رفته بود، در جبهه هم از درس خواندن و ادامه تحصیل غافل نبود و در ضمن جنگ، به تحصیلاتش نیز ادامه می داد. با عضویت در گروه تخریب دوره غواصی را نیز فراگرفت. در اواخر سال1364 که برای آخرین بار به مرخصی می آید سعی می کند خانواده خود را برای شنیدن خبر شهادتش آماده کند. گو اینکه خود از شهادتش آگاهی داشت و این از سخنانش مشهود بود. او که در مراسم ختم شهادت پسر دایی اش موسی الرضا شرکت کرده بود و گریه اطرافیان را دیده بود، می گوید: شهید تاثّر و تاسّف ندارد، گریه ندارد، ما باید به حال خودمان گریه کنیم. پس از آن برای آخرین دیدار به قم می رود و با برادرانش خداحافظی می کند. در این سفر به دیدار بسیاری از فامیل نیز می رود. در نزدیکی های سال نو در حالی که چند روز از مرخصی اش مانده بود بی تابانه به جبهه بر می گردد و طبق نقل خواهرش گویا در خواب دیده بود که برخی از دوستانش که در والفجر هشت شهید شده بودند به او گفته اند هر چه زودتر به جبهه بیا، اسلام و انقلاب احتیاج به شما دارد. وی در جواب برخی از اقوام که به او می گفتند تا کی می خواهی در جبهه بمانی دیگر بس است و برگرد! با روحیه ای قوی و سرشار از عشق و ایمان گفته بود: من یک ساعت جبهه را به تمام دنیا نمی دهم. روزهای آخر درباره شهید و مقام شهادت بسیار سخن می گفت و با کلماتی ظریف و پر معنی پدر و مادر را برای شهادت خود آماده می کرد. وقتی سخن از ازدواج می شد، می گفت :من همسر خود را انتخاب کرده ام.

سر انجام پس از مدت ها حضور در جبهه ها ( اواخر 1363 تا اوایل 1365) در تاریخ 8/1/ 65 بعد از این که از عملیات مین گذاری بر می گشتند، به شدت مجروح شده او را به بیمارستان مصطفی خمینی (ره)انتقال می دهند. ولی بر اثر شدت جراحت دهم فروردین سال 1365 به مقام والای شهادت نائل می گردد و پیکر مطهرش به زادگاه او مزینان منتقل می شود و در کنار دیگر همسنگرانش در مکانی که خود تعیین کرده بود، به خاک سپرده می شود.

پدر و مادر شهید بنا به وصیت وی با صبر و بردباری عمل کردند و حتی دیگران را به صبر توصیه می کردند و با روحیه قوی می گفتند: خدایا این قربانی را از ما قبول فرما.

علاوه بر محمدرضا خاندان تاج دو شهید دیگر در جریان جنگ تحمیلی به نام شهیدان والامقام علی اکبر تاج و غلامرضا تاجفرد تقدیم کرده است.

*****

در آیینه خاطرات



روزی که خبر شهادت محمدرضا را آوردند، پدرش از سرِ زمین به خانه برگشته بود و خوابید. من صدای در حیاط را شنیدم. وقتی رفتم در را باز کردم آقایی گفت: منزل محمدرضا تاج مزینانی است؟ من گفتم: بله بفرمایید. گفتند: با حاج آقا کار داریم. من گفتم: هر کاری دارید به من بگویید تحمل من از ایشان بیشتر است. آیا از محمدرضا خبری دارید شهید شده یا مجروح؟ به من بگویید. او قرار بود روز بیستم ماه بیاید و امروز درست بیستم است. گفتند: بله محمدرضا مجروح شده و در بیمارستان مصطفی خمینی است.

من به سراغ حاج آقا رفتم و او را بیدار کردم. حاجی آمد جلوی در حیاط و به آن برادر گفت: بفرمایید چه خبر است؟ گفتند: محمدرضا مجروح شده ولی نمی دانیم مجروحیتش زیاد است یا کم. او در حین خنثی کردن مین مجروح شده است. در آن لحظه من دستهایم را بلند کردم و گفتم: خدایا! امانتی را که به ما دادی، به خودت برگرداندیم، از ما قبول کن. در این هنگام یادم آمد که محمدرضا هنگام رفتن به من گفت: مادر جان! اگر خبر شهادت من را آوردند ابتدا برو غسل صبر کن.

وقتی با پیکر پاک محمدرضا روبرو شدم به او گفتم: پسرم اگر می خواهی به آنچه به تو قول داده ام عمل کنم چشم هایت را باز کن تا چشمهایت را ببینم. ناگهان دیدم شهید چشمانش را باز کرد و از گوشه چشم به من نگاه کرد و بعد آن را بست. دوباره به او گفتم: مادر! می خواهم ببینم داخل دهانت زخمی شده، دهانت را باز کن. به اطرافیان گفتم که سه تا صلوات بفرستید. ناگهان شهید دهانش را باز کرد و مثل غنچه کرد. من او را بوسیدم و اطرافیان اشک ریختند.

***

شبی بسیار سرد و بارانی که برای آبیاری به همراه برادرم محمدرضا، به صحرا رفته بودیم، او در ضمن آبیاری چشمش به بچه غازی افتاده بود که از سرما می لرزید. بلافاصله کتش را از تنش در آورده و بروی حیوان پیچید. بعد هم آن را به خانه آورد و از او نگهداری کرد تا بهبود یافت. این پرنده در خانه بود و روز شهادت محمدرضا در خانه ناآرام بود و این طرف و آن طرف می رفت.

***

پس ازجنگ روحانی می شویم

بعد از نمازمغرب و عشا حاج شیخ محمدتقی معلمی فر امام جماعت مسجد جامع مزینان که خودش یک بار با شهید حاج محمد امین آبادی و تعدادی دیگر از اهالی مزینان به سوسنگرد اعزام شده بود و برای آوارگان جنگی خانه سازی کرده بودند؛اعلام کرد که به زودی مرحله جدید اعزام از طریق جهاد سازندگی آغازمی شود.

محمدرضا نگاهی به من انداخت و تبسمی کرد و بعد از صحبت های حاج آقا به سمتش رفتم و گفتم :چی شده؟ گفت :حالا که از طریق بسیج مارو نمی برند بیا جهاد را امتحان کنیم.

روز موعود فرا رسید اما از محمدرضا خبری نبود به خانه شان رفتم و خواهرش گفت: رفته صحرا. موتور سیکلت یاماهای125بابا را برداشتم و با سرعت به سمت صحرا رفتم و هنوز به کوچه باغ نرسیده بودم که دیدم او سوار بر الاغ دلی دلی خوان داره میاد گفتم:کجایی بابا چند دقیقه دیگه حاج آقا ایناراه میفتن!

سریع خودش را به خانه رساند و لباس عوض کرد یا نه نمی دانم فقط دیدم ساک کوچکش را حمایل کرده و داره میاد.
تعدادمان هفت هشت نفری می شد که به طرف سبزوار حرکت کردیم .حاج مندلی تاج پدر رضا هم برای بدرقه همراهمان آمد. یک نیم روز را در سبزوار بودیم .مراحل اعزام درست شد من که بدون اطلاع والدین آمده بودم مدارکم ناقص بود ولی آنقدر اصرار کردم تا قبولم کردند. با یک مینی بوس به سمت سوسنگرد حرکت کردیم. قرار شد حاج مندلی تا داورزن همراه ما باشد اما وقتی به مقصد رسیدیم او پیاده نشد و همسفرمان شد.

مدت چهل و پنج روز پدر و پسر در کنار هم کار می کردند. ولی محمدرضا شوق جنگیدن داشت و گاهی با هم دیگر به دور از چشم دیگران به سراغ مهمات به جا مانده ازعراقی ها که در سرتاسر منطقه پخش بود می رفتیم و بدون آنکه بدانیم چه خطری دارد آنها را در آتش می انداختیم تا بلکه ما هم گوشه ای از انفجارات را ببینیم و احساس کنیم که در جبهه هستیم. بعد از کار بنایی در گوشه ای می نشستیم و از آرزوهایمان می گفتیم و اینکه پس از جنگ چه بکنیم.
رضا می گفت: اگر تو بیای به قم می رویم و مثل اخویها در حوزه علمیه درس می خوانیم و در لباس روحانیت برای دین تبلیغ می کنیم .

*****

پایگاه بسیج که در مزینان تشکیل شد خیل عظیمی از نوجوانان و جوانان روستابه عضویت آن در آمدند و تا پاسی از شب اوقات خود را در آنجا می گذراندند. به همت شهید حاج محمدامین آبادی هر شب کلاسهای آموزش قرآن کریم و نظامی و عقیدتی در پایگاه برگزار می شد. یکی از کسانی که بیشترین وقت خود را در آنجا سپری می کرد محمدرضا تاج بود. علاوه بر شرکت در کلاسها و نگهبانی و گشت شب وظیفه آشپزی را نیز داوطلبانه بر عهده داشت بیشتر اوقات به دلیل رسیدن مهمان غذا کم می آمد و چیزی برای آشپزباشی نمی ماند و او مجبور بود ته دیگ را بتراشد و رفع گرسنگی بکند و به همین خاطر دوستان با او شوخی می کردند و او را ته دیگ خور صدا می زدند. محمدرضا نه تنها ناراحت نمی شد که گاهی خودش هم با رفقا شوخی می کرد و می گفت: همش تقصیر شما بدشکمهاست.

*****

احترام خاصی برای پدر و مادرش قائل می شد. وقتی خبر آوردند که به شهادت رسیده مادرش برای شناسایی و آخرین دیدار به معراج شهدای سبزوار رفت .به محض دیدن جنازه پسرش گفت: رضای من همیشه به من سلام می کرد سلامت کو پسر!. اگر تو رضای منی و برای خدا شهید شدی جواب مرا بده. ناگهان درمیان بهت و حیرت شاهدان اشکی از گوشه چشم شهید چکید و مادر دوباره لبخند پسرش را دید و به حقانیت او شهادت داد...

*****

وصیتنامه شهیدمحمدرضا تاج مزینانی؛

محمدرضا قبل از عملیات والفجر هشت وصیت نامه ای می نویسد و آن را برای برادران خود در قم می فرستد. گو این که می داند در این عملیات به شهادت می رسد. متن وصیت نامه به این شرح است:

✍️بسم رب الشهداء و الصدیقین

ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون

گمان نکنید آن هایی که در راه خدا کشته شده اند مرده اند بلکه زنده اند و در نزد پروردگارشان روزی می خورند.

شکر و سپاس خدای را که انسانم آفرید، مسلمانم کرد و به شیعه علی(ع) بودن، آراستم ،آگاهم ساخت و مسلّحم کرد و توفیق جهاد در راهش را عطایم کرد و سلام بر شهیدان راه فضیلت، سابقون این راه که بار مسئولیت بزرگی را بر دوش یکایک متعهدان تاریخ گذاشتند. و سلام و درود بر راهبران این راه از انبیاء تا پیامبر بزرگ اسلام(ص) و از علی(ع) تا حضرت حجت (عج) و نایب برحقش امام خمینی ( مد ظله العالی) که خداوند انشاء الله عمرش را به بلندای تاریخ گرداند تا این قافله پریشان را به صاحب اصلی اش امام زمان مهدی موعود( عج) تحویل بدهد و خداوند به ما انسان های ضعیف توانی عطا کند تا پیرو این راه خونین باشیم...

نوشته شد به قلم ؛علی مزینانی عسکری

تهران فروردین۱۳۹۱ه.ش بازنشر شهریور 1402

منابع:

*زنده یادان حاج محمدعلی تاج و حاجیه خیرالنسامزینانی

*برادران و خواهران شهید

*ستادیادواره شهدای تخریب سبزوار

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

شاهدان کویر مزینان در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/sh_mazinan


برچسب‌ها: مزینان, مزینانی, شاهدان کویر, شهیدتاج مزینانی
| 



با شهدای مزینان... شهید اکبر امین آبادی(مزینانی)
نويسنده: علی مزینانی عسکری - شنبه یازدهم شهریور ۱۴۰۲

شهریور در زندگی شهید امین آبادی این دلاور مزینانی معنایی خاص دارد او در اولین روز این ماه پا به دنیا گذاشت و در یازدهم شهریور ، شهید شد.

شهید اکبر امین آبادی (مزینانی) فرزند احمد و فاطمه سال یکم شهریور ۱۳۴۰ در مزینان به دنیا آمد و پس از اتمام تحصیلات دوره ابتدایی برای ادامه ی تحصیل به تهران عزیمت کرد و موفق به اخذ مدرک دیپلم شد.

با شروع مبارزات انقلابی مردم ایران علیه حکومت پهلوی او نیز به صف انقلابیون پیوست و در راهپیمایی ها شرکت کرد و با آغاز جنگ تحمیلی به عنوان سرباز ارتش با سمت تک تیرانداز در جبهه حضور یافت و سرانجام در منطقه دهلران در یازدهم شهریور ۱۳۶۰به درجه رفیع شهادت نائل آمد و پیکر مطهرش در گلزار بهشت زهرای تهران قطعه 24 ردیف92 شماره 32به خاک سپرده شد.

شهید امین آبادی که خود یکی از خیرین و فعالان کمک به محرومان بود در توصیه اش به مردم شریف ایران در خواست می نماید که در امور خیر و رسیدگی به وضع محرومان و مستضعفان فعال باشند.

امین آباد یکی از آبادی های مزینان است که در قسمت جنوبی صحرا و در ابتدای کویر مزینان واقع شده و اکنون خالی از سکنه می باشد. تعدادی از کشاورزان مزینانی در پیش از انقلاب مدتی از سال را در آن جا ساکن می شدند و به همین خاطر هنگام دریافت شناسنامه نام فامیلی آن ها هم امین آبادی درج می شد.

سفارش شهید

از پدر و مادر عزيزم تشكر مى‌كنم كه درست مرا تربيت نمودند و نگذاشتند كه به انحراف كشيده شوم. آنها روح و وجودم را با تعاليم اسلامى آشنا نمودند كه اين خود بزرگترين موفقيت من در زندگى است.
اميدوارم كه روزى شاهد آن باشم كه پرچم پر افتخار اسلام بر فراز همه ممالك و كشورهاى محروم و مستضعف به اهتزاز درآيد و بساط استكبار و استبداد جهانى به دست پرتوان محرومين و مستضعفين و مظلومين برچيده شود.
من براى دفاع از مكتب و ميهن اسلامى خود آماده‌ام تا جان ناقابل خود را فدا نمايم و يقين دارم اگر من شاهد پيروزى اسلام بر كفر نباشم شما به زودى اين پيروزى را در آغوش خواهيد كشيد.
به همه رزمندگان اسلام، كسانى كه از وطنشان، از دينشان و از خاكشان دفاع مى‌كنند و مجال توطئه و تجاوز به دشمن نمی دهند. در جبهه ماندن به من مأموريت محول ..... امید من با خداى بزرگ است ولى چنانچه شهيد شدم، عمل كنيد.
مادر عزيزم! خداوند به شما سلامتى بدهد كه مرا درست تربيت کردید تا وارد فساد نشوم و حالا بتوانم از وطن دفاع كنم. از دوستان و آشنايان و فاميلان مى‌خواهم كه مرا حلال كنند. از ... قاسم و محمود كه چند سالى ؟؟؟ آنها بودم و بعضى وقت ها كه پول خرجى نداشتم 15 الى 20 تومان برمي داشتم، البته زحمت خود را مى‌كشيدم، مى‌خواهم كه مرا حلال كنند. از بنياد شهيد مى‌خواهم كه به مادرم فاطمه مزينانى كه مدت 20 سال است از پدرم جدا شده، رسيدگى كنند و خرجى او را تأمين كنند.
در ضمن دست برادرم اصغر حدود 11 هزار تومان دارم كه از اين پول حدود 8 هزار تومانش حلال است و 3 هزار تومان ديگر را از ... محمود و قاسم برداشتم. بقيه اين پول را خرج مراسم عزادارى من كنيد و مراسم را زياد مفصل نگيريد يك ..... در خانه و يكى سر ... قاسم آقا برايم بگذاريد.
تاريخ 1360/06/03
اكبر امين‌ آبادى‌ مزينانى

شاهدان کویر مزینان در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/sh_mazinan


برچسب‌ها: مزینان, مزینانی, شاهدان کویر, شهیدامین آبادی
| 



باشهدای مزینان... شهید احمد مزینانی
نويسنده: علی مزینانی عسکری - جمعه دهم شهریور ۱۴۰۲

آقامهدی کارگر ساده پمپ بنزین اختصاصی در حوالی نارمک تهران در کنار همسرش فاطمه خانم در همان منطقه زندگی می‌کردند. دومین ماه تابستان گرم و پراضطراب سال چهل‌وشش از نیمه گذشته بود.هفدهم مردادماه نگرانی‌های خانواده آقامهدی به پایان رسید. خداوند مهربان فرزند پسری به آنان هدیه کرد که نامش را احمد گذاشتند.احمد فرزند اول خانواده آقامهدی، دوران کودکی را در نارمک گذراند.

هفت‌ساله بود که تمرین دین‌داری می‌کرد و نماز را در کنار پدر و مادرش می‌خواند. او در هفتمین بهار زندگی با تلاش مادرش توانسته بود لذت گفتگو با خداوندش را احساس کند. شهد شیرین گفت‌‌وگو با خالق آن چنان به کامش نشسته بود که تا روز عروجش یک روز از نمازهای او قضا نشده بود. پس از مهاجرت خانواده به شهرستان دامغان، احمد تحصیل در دوره ابتدایی را به پایان رساند و دوره راهنمایی را در مدرسه شهید محمد منتظری گذراند.
او فرزند بزرگ خانواده بود. تعطیلات تابستان را همراه پدر بنایی می‌کرد؛ زیرا خانواده آقامهدی شلوغ‌تر شده بود. احمد کمک می‌کرد تا قامت پدر در تأمین معاش خانواده کم‌‌تر خمیده‌‌شود. دست‌های ترک‌خورده و خشن آقامهدی سبب شده بود تا احمد بیشتر از قبل در کار بنایی به پدر کمک کند. او در کنار تمام مسؤولیت‌هایی که پدر به او سپرده بود، به فعالیت‌های مذهبی و سیاسی نیز مشغول بود. احمد یازده سال داشت که اولین روزهای انقلاب بر صفحه سرد زمستان نوشته می‌شد.
پایگاه شهید مصفحی اولین مکانی بود که احمد به‌طور رسمی در آن ثبت‌‌نام کرد. اعضای پایگاه بعد از شروع جنگ، تمام تلاش خود را می‌کردند تا نام ایران، انقلاب و امام زنده بماند. او چهارده سال داشت که برای اولین بار، مجوز یافت تا خود را در رزمگاه حق و باطل محک بزند. او که از کودکی دل و جانش با ذکر خدا مانوس بود پس از بازگشت از میدان جنگ تمام توانش را به‌کار گرفت تا هم‌سالانش را با خویش همراه سازد. آن‌ها را به حضور در این بزمگاه نماز تشویق می‌کرد. رمز درک حضور را در برپایی و ایستادگی بر نماز اول وقت و نماز جمعه و جماعت می‌دانست.
روزهای نوجوانی و پردغدغه‌اش را در حالی به پایان می‌برد که آغاز نگرانی و فرار چشم‌هایش از خواب غفلت‌‌زدگی و مردگی جسمش بود.
تنها ساعت زنگ‌دار احمد بود که اجازه می‌داد تن خسته‌اش لختی آرام بگیرد. کمی مانده تا اذان صبح ساعت با صدایی گوش‌نواز او را به لحظه مناجات با خدا و نماز شب دعوت می‌کرد. عمر رفاقت احمد و ساعت زنگ‌دارش چند سالی بیشتر نشد. میراث‌داری احمد از نامش امانت‌داریش بود.
صد و ده روز از عمر کوتاهش را در مناطق عملیاتی گذراند. روزهای دنیا هرچند کوتاه اما سخت برایش رقم خورده بود. احمد به سخت‌گیری دنیا عادت کرده بود. او بندهای زندان تنگ و سخت دنیا را در میدان های نبرد باز کرد. عملیات محرم و دشت‌‌عباس و عین‌‌خوش مکان رهایی احمد بودند. روزهای قبل از عملیات برای او رسیدن به نهایت ایمان و جست‌وجوی بهترین راه و آزادی مطلق از تمام بندها بود. بچه‌های گردان محب در آخرین مرحله از عملیات محرم در یکی از کانال‌های اطراف رودخانه‌ای که با خون شهدای محرم و گرمای عشقشان به معبود ملتهب شده بود، با ذکر «یا زینب» شاهد رهایی احمد بودند.
او براثر اصابت تیر مستقیم دشمن در یازدهمین روز آبان‌ماه سال شصت‌ویک به دیدار امین‌ترین امانت‌داران شتافت و صادقانه غریق دریای محبت یار شد.
فردوس رضای دامغان سال‌‌هاست احمد را در آغوش آرام خود جای داده ‌‌است.

ساحل سرخ دوئیرج شاهد رهایی احمد بود
نام و نشان شهید احمد مزینانی را از زبان همرزم و دوست دیرینه‌اش حسین احسان‌پور شنیدیم؛ دوستی که ارادت و محبت به رفیق شهیدش را می‌توان از لابه‌لای حرف‌ها و روایاتش به خوبی حس کرد. رفقایی که هنوز هم پای رفاقتشان مانده‌اند. احمد مزینانی در عملیات محرم به شهادت رسید و حالا همرزمش حمید احسان‌پور با دلتنگی برای لحظاتی راوی زندگی تا شهادت رفیق شهیدش می‌شود.

نماز‌های احمد

سال ۴۶ از نیمه گذشته بود که احمد در نارمک تهران متولد شد. او فرزند اول خانواده بود. خانواده‌ای مؤمن که مهد پرورش احمد شد. همراهی او با پدر و تربیت دینی مادر باعث شد تا از سن هفت سالگی به انجام واجباتی، چون نماز مقید شود. نماز‌هایی که حال و هوای خاصی برایش داشت و همین نماز‌های خالصانه بعد‌ها نقطه رهایی او شد.

کمی بعد خانواده احمد به شهرستان دامغان مهاجرت کردند و احمد تحصیل در دوره ابتدایی را به پایان رساند و دوره راهنمایی را در مدرسه شهید محمد منتظری سپری کرد. شهید مزینانی تعطیلات تابستان را همراه پدر بنایی می‌کرد تا قامت پدر در تأمین معاش خانواده پرجمعیت‌شان خم نشود. دست‌های ترک‌خورده و خشن پدر سبب شده بود تا احمد بیشتر از قبل در کار بنایی به پدر کمک کند. او در کنار تمام مسئولیت‌هایی که پدر به او سپرده بود، به فعالیت‌های مذهبی و سیاسی نیز مشغول بود. اولین روز‌های انقلاب احمد ۱۱ سال داشت و پایگاه شهید مصفحی اولین مکانی بود که احمد به‌طور رسمی در آن ثبت نام کرد. اعضای پایگاه بعد از شروع جنگ، تمام تلاش خود را می‌کردند تا نام ایران، انقلاب و امام زنده بماند.

رزمنده ۱۴ساله

احمد مزینانی ۱۴سال داشت که برای اولین بار اجازه پیدا کرد تا خودش را در رزمگاه حق و باطل محک بزند. او که از کودکی دل و جانش با ذکر خدا مأنوس بود پس از بازگشت از میدان جنگ تمام توانش را به کار گرفت تا همسالانش را با خویش همراه سازد. آن‌ها را به حضور در نماز تشویق می‌کرد. او رمز درک حضور را در برپایی و ایستادگی بر نماز اول وقت و نماز جمعه و جماعت می‌دانست.

۱۱۰روز مجاهدت

احمد ۱۱۰ روز از عمر کوتاهش را در مناطق عملیاتی سپری کرد. عملیات محرم در دشت عباس و عین خوش مکان رهایی احمد بود. بچه‌های گردان محب که یکی از گردان‌های تیپ ۱۷ علی‌بن‌ابی‌طالب (ع) بود، در تداوم عملیات محرم در یکی از کانال‌های اطراف رودخانه‌ای (دوئیرج) که با خون شهدای محرم و گرمای عشقشان به معبود ملتهب شده بود، با ذکر «یا زینب» وارد عمل شدند و همانجا شاهد رهایی احمد بودند. او بر اثر اصابت تیر مستقیم دشمن در یازدهمین روز آبان‌۱۳۶۱ به دیدار معبودش شتافت؛ و شهادت...

بعد از پایان مرحله اول عملیات محرم، آتش سنگین دشمن بر منطقه همچنان ادامه داشت. با توپ ضدهوایی چهارلول که مخصوص ساقط کردن هواپیما بود، منطقه را زیر آتش گرفته بودند. صدای آزار دهنده آرپی‌جی و خمپاره ۶۰ تمام فضا را پر کرده بود. احمد همراه پنج نفر از بچه‌ها در ۵۰ متری دشمن در داخل کانال بودند. آن‌ها به محض خروج از کانال مورد اصابت گلوله دشمن قرار گرفتند. فرصت اینکه لحظه‌ای برگردد و دوباره فریاد «الله اکبر» او جسم و جان خسته بچه‌ها را در میان حجم سنگین دود آتش جانی تازه ببخشد، پیدا نکرد... احمد رفت. با شنیدن خبر شهادت احمد گردان محب جانی تازه یافت. شهادت احمد خون آن‌ها را به جوش آورده بود. روایات زیادی از زبان همرزمان شهید شنیده شد؛ روایاتی از مجاهدت‌های احمد. به گفته همرزمانش او خستگی را خسته کرده بود. دیدن قد و قامت و سن شناسنامه‌ای احمد و همت و حماسه آفرینی او الگوی خوبی برای دیگران شده بود. با تمام توان به خاکریز دشمن حمله کردند و چند کیلومتر دشمن را به عقب راندند.

✍️وصیتنامه شهید والامقام احمد مزینانی

بسم الله الرحمن الرحيم

«و درود بر محمد (ص)! حزب الله! مردم فداکار و صبور و ایثارگر وطنم! که قدم به قدم با امام خود راه پر فراز و نشیب انقلاب اسلامی را پیمودند و نفس به نفس خدا را خواستند و اسلام را طلب کردند و قرآن را وسیله قرب خدا قرار دادند.

جنگ كمبودي دارد، جنگ شهادت دارد، جنگ‌‌ها خون دارد، براي بسياري جنگ‌‌ها گرسنگي دارد، جنگ‌‌ها گراني دارد، جنگ‌‌ها خرابي دارد و همه چيزهايي كه لوازم جنگ‌‌هاست خصوصاً جنگي كه در ايران پيش آمده است و خصوصاً نهضتي كه ايران آمده است كه موجب اين شده است كه قدرت‌‌هاي بزرگ در مقابل او دست به توطئه زده‌‌اند و مي‌‌زنند.

آن‌‌چه وصيت من است اين است كه هميشه پيرو خط امام باشيد كه اگر اين‌‌گونه باشيد هيچ خطر و انحرافي شما را تهديد نخواهد كرد و بار ديگر مي‌‌گويم كه بايستي از امام پيروي كرد و الا مورد مؤاخذه بزرگ قرار مي‌‌گيريم. رهنمودهاي اسلام را به گوش دل بشنويد و با تمام وجود در انجام آن كوشا باشيد و درود بر امت محمد(ص) حزب‌‌الله مردم فداكار و صبور و ايثارگر وطنم كه قدم به قدم با امام خود راه پر فراز و نشيب انقلاب اسلامي را پيمودند و نفس به نفس خدا را خواستند و اسلام را طلب كردند و قرآن را وسيلۀ خوبي برای رسیدن به خدا قرار دادند.

پس خدايا طردم مكن كه بندهاي محتاج بيش نيستم و به اميد فضل به درگاهت آمده‌‌ام و پيشاني شرمساري بر خاك نهاده‌‌ام تا به تو بپيوندم. خداي من شاهد است كه من نه براي انتقام و نه براي اين‌‌كه وقتي شهيد شدم به بهشت بروم به جبهه آمده‌‌ام بلكه تنها هدفم از جبهه آمدن احياي دينم و تداوم انقلاب مي‌‌باشد و در نهايت هدفم شهيد شدن است و براي رسيدن به اين هدف خود را به ياري مي‌‌طلبم زيرا هدفم خدا مكتبم اسلام و مرادم روح‌‌الله است هر قدمي كه بردارم و گلوله هايي كه دشمن شليك كند قلب دشمن را هدف سازم.

مبادا مادرم گريه كني لطف خداي را مبادا كم كني از شكر خود مبادا اجر خود را كم كني مادر مبادا صبر تو شيطان برد مادر تو بايد فخر به عالم كني مادر خوشحال باش كه فرزندت فداي راه حق گردد. راستي اگر من شهيد شدم هر جا كه خواستيد مي‌‌توانيد مرا به زير خاك كنيد اما بهتر است در شهيدآباد تهران باشد جايي كه از آن‌‌جا به دنيا آمده‌‌ام. خداوندا مرا شهيد بميران شايد خون ناچيز من كمكي كرده باشد براي تداوم انقلاب اسلامي.

منابع؛
-روزنامه جوان

-ستارگان پر فروغ سایت جامع شهدای دامغان

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

شاهدان کویر مزینان در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/sh_mazinan


برچسب‌ها: مزینان, مزینانی, شاهدان کویر, شهیداحمد مزینانی
| 



با شهدای مزینان... شهید داود مزینانی
نويسنده: علی مزینانی عسکری - دوشنبه ششم شهریور ۱۴۰۲

✍️داوود مزینانی فرزند غلامحسین(گلبهاری) اول فروردین سال 1346ه.ش در مزینان به دنیا آمد. عدم درآمد کافی موجب شد تا پدر او به سبزوار مهاجرت کند و پس از آن خانه و زندگیش را برای همیشه به این شهر منتقل نماید.

داوود در کنار تحصیل در سبزوار همواره یار و مددکار پدر بود همت بلند و مقاومت در برابر سختی را از او می آموخت همین آموزه ها موجب شده بود تا در جبهه های نبرد حق علیه باطل شجاعانه سخت ترین مأموریت ها را برعهده بگیرد.

مرحوم غلامحسین پدر داود در خاطره ای نقل می کند:
قبل از تولد داود، چندین فرزند ما در حین تولد می مردند و ما از این بابت ناراحت بودیم. زمانی که او در رحم مادرش بود و ما نگران از بین رفتن او بودیم، روزی یکی از همسایه ها به خانه ما آمد و گفت: دیشب خواب دیدم که شما در حرم امامزاده داود هستید. چند روز بعد من و همسرم به آنجا رفته و نذر کردیم و پس از به دنیا آمدن بچه نامش را داود گذاشتیم.

با شروع انقلاب اسلامی حضور فعالی در مساجد داشت و با تشکیل بسیج او نیز به عضویت پایگاه مسجد زینبیه در آمد و با جدیت در کارهای فرهنگی و رزمی شرکت می کرد چندبار برای اعزام به جبهه اقدام کرد اما به دلیل قانونی نبودن سنش نمی توانست رضایت مسئولین را کسب کند ولی بالاخره پس از تلاش فراوان و سپری کردن آموزش نظامی به آرزوی دیرینه خود رسید و عازم سرزمین های نور شد.

داوود در جبهه به عضویت گروه تخریب درآمد و در ماموریتهای ویژه داوطلبانه شرکت می کرد . به دلیل خلق خوش و برخورد مهربانانه اش از احترام خاصی نزد رزمندگان و فرماندهان به خصوص سرداران شهید حاج عبدالحسین برونسی و حاج حسین محمدیان برخوردار بود.

این شاهد کویر مزینان پس از یک سال و نیم حضور در جبهه عاقبت در اول اردیبهشت ماه هزار و سیصد و شصت و شش درحالی که هنوز بیست سال از بهار زندگیش می گذشت دعوت حق را لبیک گفت و در منطقه عملیاتی غرب و در امتداد عملیت کربلای 10 به شهادت رسید و پیکر مطهرش در گلزار شهدای سبزوار قطعه اصلی ردیف2 شماره 6 و در کنار همسنگرانش به خاک سپرده شد.

دو پسرعموی دیگر داوود شهیدان والامقام محمدتقی و حسین مزینانی فرزندان رجبعی گلبهاری در جنگ تحمیلی جان خود را فدا کردند و مزار پاکشان در گلزار شهدای سبزوار قرار دارد.

خاطره دیدار شهید داوود مزینانی با امام خمینی(ره)

بسم الله الرحمن الرحیم

به نام الله پاسدار حرمت خون شهدا

آری روز چهارشنبه بود مورخ 65/2/10 که صبح ما را بردند به دیدار امام خمینی...قلبها در تپش درآمده بود و همه منتظر بودند که هر چه زودتر به داخل خانه امام بروند. بخصوص من یک شوری در دلم پیدا شده بود که انتظارش را هم نداشتم خلاصه با چه شوری رفتیم به بازدید.

خلاصه من پنجمین نفری بودم که بازدید شدم وقتی بازدید کردند رفتیم داخل کوچه ای شدیم و در همین حال که می دویدم به دفتر جایگاه امام یکدفعه دیگر بازدید کردند و کفشهایمان را در آوردیم و با قلبی شاد وارد جماران شدیم.

آری فیلمبرداران آمده بودند.خلاصه رفتیم جلو صف یعنی صف دومی بودم که با خودم می گفتم که امام را قشنگ ببینم.

همه یک به یک داخل می شدند و قلبها و صورت ها خندان وارد می شدند.

در ضمن دو روز به حرکتم از جبهه خواب امام را دیدم که دارم دست و صورتش را زیارت می کنم

خلاصه همه همین جور داخل می شدند و قلب من هم تند تند می طپید.

وقتی تقریبا همه جا از نیرو هوایی تا نیرو زمینی و دریایی و دیگر ارگانها(پرشد) دم به دم همه صلوات می فرستادند و بعد یکی از نوحه خوانان که از مشهد با ما اعزام شده بودن نوحه ای خواند و بعد آقای مردانی شعری خواند و بعد دوباره همان مداح نوحه ای خواند که یک بیتش را یاد دارم.

ما فاتحان فاو و سرباز حسینیم(2) ما حامی نهضت دین خمینیم حسین حسین شعار ماست شهادت افتخار ماست.

ای اهل عالم ای اهل عالم

خلاصه هی بزرگان و علما هم داخل می شدند که خلخالی و بعد محسن رضایی و آقای رفسنجانی و بعد فرمانده نیروی هوایی و چندی دیگر...

قلب من همچنان می طپید و چشمم منتظر در بود که امام از در وارد می شد.

هی آقای طبسی وارد می شد و نگاهی می کرد به جمعیت و هی می رفت و من هم هی منتظر بودم که کی امام وارد می شود.

خلاصه همه هی صلوات می فرستادند و همه چشمها منتظر بود

خلاصه امام وارد و همه بلند شدند و آخرین نفسی که داشتند و شعار می دادند همچنین هی یک شوقی به من دست می داد که خدا می داد.

آری چه چهره نورانی.آری بوی بهشت می داد.بوی خاص می داد.

و امام با دستهای مبارکش روی ما دست تکان می داد و رفت روی صندلی نشست.

من آنقدر نگاهش می کردم که نمی دانم چه بگویم.

خلاصه هی چهره ها را نگاه می کرد و یک نگاهی هم به من کرد که گویی می گفت که تو به آرزویت می رسی یعنی آرزوی شهادت که سالها منتظرش بودم

حجة الاسلام رفسنجانی شروع به صحبت کرد که درباره ما بود که چطوری آمده ایم و چکار کرده ایم

خلاصه چشمهای من خیره شده بود به چهره منور نایب امام زمان(عج) یعنی بت شکن زمان

اما یک... در میانمان خالی بود .دوستان شهید شده مان یعنی (ایزدی و باشتنی و سویزی و...)

خلاصه صحبت های آقای رفسنجانی تمام شد.

و امام هم برخاست و با دست های مبارکش روی ما تکان می داد و روی ما می کشید.

خلاصه امام کم کم داشت از پیشمان می رفت و رفت اما چه چهره ی نورانی داشت .

دلم گرفت به امام با خودم گفتم که خوش بحالش که با امام زمان رابطه دارد و با امام زمان ملاقات می کند.

و کم کم حرکت کردند و با شعارهای همیشگی امام را به خدا سپردند و خداحافظی کردیم و امام ما را به خدا سپرد

آنچه خواندید برگرفته از دست نوشته های شهید داود مزینانی است که در بخشی از نامه ای به خانواده شرح حالاتش در دیدار با حضرت امام خمینی (ره) را به رشته تحریر درآورده است برای دیدن اصل دستخط شهید به صفحه شخصی شهید در سامانه رصد مراجعه کنید.

داوود در آیینه خاطرات

به محض اینکه شنیدیم توی گردان بغل دستیمان یه نفرمزینانی هست که مسئولیتی هم به اوداده اند و فرماندهان گردان روش خیلی حساب می کنند ذوق زده شدیم و منتظر فرصت بودیم که هرچه زودتر بریم پیداش کنیم و ببینیم کیه؟خیلی زود به این آرزو رسیدیم با یکی از رفقا رفتیم به گردان ولی الله و از بچه های رزمنده که اغلب سبزواری بودند سراغ مزینانی را گرفتیم. چادر فرماندهی را نشانمان دادند و گفتند:اسمش داوود مزینانیه. نزدیک چادرشدیم و صدازدیم : برادر مزینانی ملاقات! بعد از دقایقی یه جوان سبزه رویی سرش را از چادر در آورد و در حالی که چشمهایش نشان می داد که خواب بوده اما سعی می کرد خودش را هوشیار نشان بدهد گفت :امری داشتید برادر؟!

گفتم:ببخشید اخوی با مزینانی کار داشتیم تشریف دارند؟

لبخندی زد و گفت:درخدمتم.

رفیقم گفت: با خودشان کار داشتیم آخه ما از اقوامشان هستیم اگه می شه صداش بزنید.

متعجب نگاه عمیقی به هردو نفر ما کرد و پس از ورانداز کردن سرتاپایمان دوباره لبخندی زد و گفت:ببخشید از کدام اقوامشان، دور یا نزدیک؟

گفتم:ای بابا اخوی شما هم وقت گیرآوردی و بیست سوالی می پرسید اگه تشریف دارند بگین یه لحظه بیان دم چادر اگه هم ماموریت هستند که بریم بعدا بیایم!

گفت:آخه من خودداوود هستم ببخشید که شمارا به جا نمی آورم.بفرماییدداخل چادر یه چایی در خدمتتان باشیم.

بعد ازاینکه خودش را معرفی کرد و ما هم به دوستان مزینانی گفتیم همگی شگفت زده شدند و به این خانواده که ازقشر زحمتکش جامعه هستند آفرین گفتندکه چنین فرزندی را پرورش داده اند که نه تنها موجب افتخار آنها که دیگرهمشهریانش نیز باشد.

*****

تازه آفتاب طلوع کرده بود. شوهرم طبق معمول بعد از نماز صبح رفته بود سرکار،داشتم کارهای خانه را انجام می دادم که صدای در شنیدم ابتدا فکر کردم آقا غلامحسینه و چیزی فراموش کرده ولی وقتی در را باز کردم دیدم حاج خانم همسایه است. تعارفش کردم به داخل. بعد از اینکه یه چایی نوش جان کرد گفت: دیشب خواب می دیدم باشوهرت درحالی که یک سفره نان روی سرتان گرفته بودید رفتین زیارت امامزاده داوود !

گفتم:چه چیزی از این بهترکه آقا ما را طلبیده ان شاءالله می ریم.

موضوع را باشوهرم درمیان گذاشتم. گفت:آخه توحامله ای می ترسم مشکلی برات پیش بیاد.

گفتم:یقین دراین سفرخیر و برکتی هست که حاج خانم چنین خوابی دیده.

بعد از کمی صحبت او هم پذیرفت و عازم سفرشدیم در راه هر چی که حاج خانم گفته بود مو به مو انجام دادم. موقعی که به مزار امامزاده رسیدیم و زیارت کردیم یه جای خلوتی نشستیم برای غذا خوردن ،سفره را باز کردم کمی نان و فلفل و نمک داشتیم به شوهرم گفتم:اگه کمی گوشت می آوردی خیلی خوب می شد!

لحظه ای نگذشته بود که دیدم یه آقاسیدی درحالی که ظرفی در دست دارد به طرف ما می آید.کاسه را به شوهرم داد و گفت: مقداری گوشت نذری برایتان آورده ام!

***

شبی خواب دیدم، ماری پای خود را نیش می زند. همان شب در خواب به نظرم رسید،که فرزندم داود شهید شده است. صبح روز بعد خبر شهادت فرزندم را برایم آوردند.

***

شبی خواب دیدم، در صحرای محشر قرار دارم و در همان اوضاع داود به سمت من آمد و دستم را گرفت و راهی را نشانم داد و گفت: پدر جان! از این راه برو.

***

داود از کودکی در انجام فرائض دینی و ترک محرمات بسیار کوشا و دقیق بود و به نماز فوق‌العاده اهمیت می‌داد و در همه حال با وضو بود. همرزم شهید می گوید: او در هوای سرد و نیمه شب ها روی برف ها نماز می خواند.

وصیتنامه شهید داوود مزینانی

"و لئن قتلتم فى سبيل الله او متم لمغفره من الله و رحمه خير مما يجمعون"
اگر در راه خدا كشته شده يا بميريد در آن جهان به آمرزش و رحمت خدا نائل شويد و آن بهتر از هر چيزي است كه در حيات دنيا براى خود فراهم توان آورد. به نام ا... پاسدار حرمت خون شهداء.

به نام ا... كه زمين و آسمان و بهشت و دوزخ را آفريد. به نام ا... كه ما را آفريد تا از نعمت هايش بهره مند شويم و ما بايد در برابر نعمت هاى بى كران شكرگزارباشیم. بار خدایا مرا از سپاه خود قرارده که سپاه تو منحصرا هميشه فاتح و غالبند و مرا از حزب خود مقرر فرما كه حزب تو منحصرا پيوسته پيروزند.

خدايا، اصلاح فرما دينم را و اصلاح فرما آن جا که عالم آخرتم است و منزلگاه ابدي ام است و مرگم را موجب راحتى از هر گونه شرور گردان. خدايا ، درود فرست بر محمد (ص) و آل او و بر تمام عده رسولانت. خداوندا، شنيده ام كه حين شهادت آقايمان امام زمان (عج) بر بالين سربازانش و خود امام حسين (ع) در صحراى كربلا بر بالين يارانش مى شتافت و خواهد شتافت. پس دوست دارم كه اگر مورد قبول درگاه حق هستم بارها و بارها بميرم و زنده شوم كه مرا شهيد گويند و گناهانم ريخته شود و امام زمانم را ببينم كه سرم بر دامنش گرفته و نويد وصال حق را مى دهد. چقدر شادمان و خوشحال مى شوم آن وقت است كه خود را از اين كالبد خالى مى رهانم.

ای خدا عاجز است دستم از نوشتن احساسم، چه کنم که نمى توانم بيان كنم كه فقط تو را دوست دارم و براى رضاى خاطر تو جان مى دهم و دشمنان تو را كه دشمنان دين اسلام است مى كشم تا جايى كه بتوانم، و ننگ اســـــارت را بر پيشانى شـــان خواهم گذاشت و اگر نتوانستم خواهم مرد. و تو اى خدا اين مردن من را شهادت در راه خودت قرار ده كه من شرم دارم از گناهـــــانى كه نموده ام و ترسم از عقوباتى است كه تو در روز يوم الورود بر ما روا دارى. دوست دارم در بهترين و سخت ترين حال، جان دهم و بميرم و بارها اين عمل تكرار شود تا تو از من راضى شوى و من اينك احساس مى كنم كه شهادت، مرا به زندگى نوينى مى كشاند و من نيز با آغوش باز او را مى پذيرم و افتخار مى كنم كه اين فيض نصيبم گشته كه اين لذت چشيدنى را بايد حتما چشيد و فهميد. بر من روا داشته اينك آنچه ديده ام و در ذهنم است و خداوند كمكم كند برای ملت شهيد پرور بعد از خـودم اگر قابل باشد بيان كنم .

سخنى كه من براى امت شهيد پرورم دارم. اولین) راستش من كوچكتر از آنم كه برايتان سخن بگويم و يا برايتان پيامی برسانم. من يك خواهش بزرگى كه از شما امت دارم اين است كه از همه مهم تر امام را تنها نگذاريد، اين بزرگ مرد تاریخ كه از خود مايه گذاشت و بر ما منت نهاد و تنها اين انقلاب را رهبرى نمود و همچنين سربازان او كه ياران امام زمان (عج) هستند به ياريشان بشتابند و عاجزانه مى خواهم كه در نماز جماعت ها و دعاها و مراسم ها شركت كنيد، همين هاست كه قلب ها را از تاريكى بيدار و منور مى كند و انسان را به درجه والا مى رساند. و اين عزاهاى حسينى را با شكوه بيشتر برگزار كنيد و از جهاد كردن هم يادتان نرود چه از نظر مالى و چه از نظر جانى، چون امروز امام زمان (عج) احتياج به يار و ياور دارد، پس بايد جبهه ها را پر كنيد تا دل امام روشن شود و از شما مى خواهم گرچه من نتوانستم كربلا را ببينم چون آرزوى كربلا را داشتم.

و سخنى با هم درسانم و يا محصلين، تا مى توانيد سنگر هاى مدرسه ها را نگه داريد و با درس خواندنتان مشت محكمى به زورگويان و تجاوزگران بزنيد گر چه پشت جبهه را داريد يعنى همــــان مدرسه، اما جبهه را هم داشته باشيد و از خـدا بخواهيد كه جبهه را نصيب شما گرداند، اگر مى خواهيد امام زمان (عج) را ببينيد .

و شما اى معلمان و مديران عزيز، شما با درس دادنتان و با آموختن علمتان نهال هاى پاكى را مى توانيد پرورش دهيد و تا مى توانيد براى اين عزيزان محصل زحمت بكشيد.

برای دیدن تصاویر به ادامه مطلب بروید


برچسب‌ها: مزینان, مزینانی, شاهدان کویر مزینان, شهید داود مزینانی
ادامه مطلب ...
| 



باشهدای مزینان... شهید والامقام مهدی مزینانی شهیدی
نويسنده: علی مزینانی عسکری - شنبه بیست و هشتم مرداد ۱۴۰۲

شهید مهدی مزینانی فرزند حاج حسن سوم خرداد سال 1341 در مزینان متولد شد. تحصیلات ابتدایی را با موفقیت در دبستان شیخ قربانعلی شریعتی به پایان رسانید و سپس در مدرسه راهنمایی دکتر شریعتی ثبت نام کرد. بعد از پایان دوره راهنمایی به خاطر کمک به درآمد خانواده برای یافتن شغلی مناسب راهی تهران شد.
مهدی اوقات فراغت خود را به مطالعه کتب علمی و مذهبی می گذراند و به نقاشی بسیار علاقه داشت. او جوانی خوش اخلاق و خوش برخورد بود. به بزرگترها و والدین خود احترام می گذاشت. زحمتکش، ساده زیست و قانع بود.از غیبت کردن و دروغ گفتن پرهیز می کرد و به صله رحم اهمیت می داد. کمتر عصبانی می شد و در برابر سختی ها و مصیبت ها صبور و مقاوم بود و مورد علاقه و احترام اطرافیان قرار داشت.


مهدی سال 1360 از طریق ارتش جمهوری اسلامی به خدمت مقدس سربازی اعزام شد و تیربارچی تیپ 48 خرم آباد بود و سرانجام در تاریخ 61/8/11 در منطقه عین خوش و در جریان عملیات محرم به فیض شهادت نایل آمد.


پیکر این شهید والامقام در ابتدا به نام یکی از همرزمانش قاسم مؤید که او نیز بعد از مدتی به شهادت رسید در سبزوار به خاک سپرده شد اما با تأیید همرزمش با مجوز مراجع ذیربط به زادگاهش مزینان منتقل گردید و در جوار مزار پسرعمویش علی و یداله به خاک سپرده شد و مدتی بعد سه پسرعموی دیگرش یداله فرزند حاج حسین و محمد و حسین فرزندان حاج اصغر به این شهیدان پیوستند.

خاطره

اتوبوس آماده حرکت بود و عده ای از مردم مزینان برای آوردن پیکر مهدی عازم سبزوار شدند پسرعمویم می گفت: باید برویم و پیکر مهدی را از خاک در بیاوریم با تعجب و ترس گفتم : یعنی نبش قبر کنند؟ گفت : بله اشتباه شده و او را به جای ابوالقاسم مؤید دفن کرده اند.
گفتم: از کجا معلومه این حرف صحت داشته باشد؟!
گفت: خود ابوالقاسم آمده و تأیید کرده که این شهید رفیقش مهدی مزینانی است.
طبق گفته ابوالقاسم مؤید پیکر مهدی از قبر بیرون آورده شد و به مزینان منتقل کردند اما رفیقش وصیت کرد اگر شهید شد او را در همین مکان به خاک بسپارند و طولی نکشید که همین اتفاق افتاد.

*****

برادر شهید مؤید نقل می کند:

روزی خبر شهادت ابوالقاسم را به ما دادند. جسد او چهره مشخصی نداشت. مراسم عزاداری را بر پا کردیم. در روز ختمش یکی از دوستان او (که او نیز شهید شده است) خبر زنده بودن ابوالقاسم را به ما اعلام نمود. خانواده نیز مجلس ختم را برای بزرگداشت همه شهدای جنگ تحمیلی برگزار نمودند. 48ساعت بعد ابوالقاسم به منزل آمد و مشخص شد که شلوارش را دوستش(مهدی مزینانی) به اشتباه بر تن کرده است و به همین دلیل اسم ابوالقاسم به اشتباه در لیست شهدا قرار گرفته است. همگی از بازگشت برادرمان خوشحال شدیم. اما بالاخره پس از گذشت 6 ماه و در روز 29فروردین، روز ارتش، پیکر ابوالقاسم به همراه 8 شهید دیگر در سبزوار تشییع و به خاک سپرده شد.

✳️وصیتنامه


✍️ولاتحسبن الذین قتلوا فى سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون؛
گمان نكنید آنان كه در راه خدا كشته شده اند مرده اند، بلكه زنده و در نزد خداى خویش روزى می خورند.
🚩در قاموس شهادت واژه وحشت نیست، ملتى كه شهادت براى او سعادت است پیروز است. امام خمینى
🚩با سلام و درود به شهیدان به خون خفته انقلاب اسلامى مخصوصاً شهداى جنگ تحمیلى عراق علیه ایران و با سلام به رهبر كبیر انقلاب اسلامى، امام خمینى و با درود به ملت شهید پرور ایران.
🚩سلام به پدر و مادر عزیزم كه با تمام وجود دوستتان دارم. سلام به تك تك برادران و خواهران عزیزم.
🚩پدر و مادر عزیزم! من آگاهانه راه خود را انتخاب كردم و از شما می خواهم كه در مرگ من گریه نكنید، هر چند كه می دانم تحمل این درد برایتان خیلى مشكل است، ولى سعى كنید در برابر آن مقاومت كنید.
🚩پدرجان! از این كه نتوانستم براى شما فرزند خوبى باشم و در خطاهاى زندگى خود باعث رنج و زحمت شما شدم، از شما طلب بخشش می كنم.
🚩برادران و خواهران عزیزم، از این كه نتوانستم براى شما برادر خوبى باشم و به این زودى شما را ترك كردم مرا ببخشید.
🚩مادرجان! سعى كن بعد از این زندگى را به خود و فرزندانت تلخ نكنى، چون این جان بى ارزش من لیاقت این همه فداكاری هاى شما را ندارد.
🚩پدرجان! مجلس عزایم را خیلى ساده برگزار كن.
در پایان از برادران عزیزم می خواهم كه جاى خالى مرا پر كنید.
✅پنج شنبه 1361/08/06 ـ روز عاشورا
والسلام علیكم و رحمة الله و بركاته


برچسب‌ها: مزینان, مزینانی, شاهدان کویرمزینان_شهیدمهدی شهیدی
| 



با شهدای مزینان... شهید حمیدرضا مزینانی
نويسنده: علی مزینانی عسکری - پنجشنبه نوزدهم مرداد ۱۴۰۲

مزینان این کهن دیار قهرمان پرور که به حق نام پاکش با علم و دانایی و دلاوری رقم خورده در طول تاریخ چه در عرصه آگاهی و چه ایثار و از خودگذشتگی مردان و زنان نام آوری را پرورش داده که هریک سرآمد عصر خویش هستند.

شاید درخشان ترین نام آن هم در تاریخ معاصر متعلق به شریعتی و فرزند شایسته اش دکترعلی شریعتی مزینانی باشد که با مرگ پر از ابهام و شهادت گونه اش انقلاب ایران به اوج رسید اما در طول دفاع مقدس صدها رزمنده و ایثارگر در صف مجاهدان راه خدا قرار گرفتند و در این مسیر حدود هفتاد شهید نیز به سوی آسمان پرکشیدند که هرکدام در این پهنه ی کویر شریعت و ستارگان راه جوانان شده اند تا در مسیر سرخ شهادت گام بردارند.

یکی از این جوانان پاکدامن که با گذشت سی و شش سال از شهادتش همچنان می درخشد شهید حمیدرضا مزینانی، فرزند غلامرضا مردی از تبار سخت کوشان و کشاورزان کویر است که در اول تیرماه ۱۳۴۷ در مزینان به دنیا آمد و پس از اتمام دوران تحصیل ابتدایی در کار کشاورزی به مدد والدین شتافت و بیشتر اوقاتش را در جنت آباد محل مزارع پدر بزرگ مادری و زمینهای پدرش می گذراند و در کار دامداری نیز آنها را همراهی می کرد .

🔹حمیدرضا جوانِ مودب و ساکتی بود و به خاطر همین وقار و متانت نه تنها نزد هم سن و سالهای خودش که در دل بزرگترها هم از محبوبیت خاصی برخوردار بود او با عضویت در بسیج پس از مدتی راهی جبهه شد و ۱۳۶۶/۰۹/۱۹ در عملیات بیت المقدس به شهادت رسید.

خاطرات حاجیه خانم ربابه وطن نژاد مادر شهید حمیدرضا مزینانی

سطل پر از شیر را برمی دارم و روی لبه دیوار پهن و کوتاه طویله می گذارم. یکی از گوساله ها به طرفم می آید و صورتش را به دامنم می مالد. دستی به سرش می کشم. حمیدرضا، روی دیوار کوتاه طویله نشسته است. می گوید: «مامان! این گوساله، مال من باشه؟»

برمی گردم و نگاهش می کنم. می گویم: «به شرط این­که هر روز بهش آب بدی و از صحرا براش علف بیاری!»

بلند می شود و روی لبه دیوار می ایستد. بلند می گوید: «چشم! هرکاری بگین می کنم!»

پایش سُر می خورد و می افتد آن طرف دیوار. صدای بلند فریادش توی سرم می پیچد. دوان دوان به طرفش می روم. دراز به دراز روی زمین افتاده است. چشمم می افتد به استخوان بیرون­زده دستش! با هر دو دست محکم می کوبم توی سرم و داد می زنم: «یا امام رضا(ع)­! خودت به دادم برس!»

خون، زمین اطراف را پر کرده است. خم می شوم، سر و صورتش را می بوسم و می گویم: «گریه نکن! خوب می شی مادر!»

*

می گویم: «بی­خود خودتو خسته می کنی مادر! با این وضع که نمی تونی اسلحه دستت بگیری. فایده نداره بری جبهه. حالا این همه اصرارت برای چیه؟ من نمی دونم! یادت رفته چه وضعی داشتی و با چه فلاکتی زندگی می کردی؟»

به چشم­هایم نگاه می­کند. اشک، توی چشم هایش جمع می شود. می گوید: «نه؛ یادم نرفته. سه سال تمام به خاطر مریضی و وضعیت دستم، اشک ریختی و مثل پروانه، سوختی و دورم چرخیدی. دور و برم بالش گذاشتی که نیفتم این­ور و اون­ور و دوباره بشم مثل روز اول! ... حالا می خوام به خاطر اون همه زحمتت، پیش فاطمه ی زهرا(س) روسفیدت کنم!»

چیزی قلبم را می فشارد. آه بلندی می کشم و می گویم: «باشه مادر! راضی ام به رضای خدا! برو به سلامت!»

صدای بلند خنده اش، دلم را می لرزاند.

*

می گویم: «همه همسایه ها برای خداحافظی جمع شدن جلوی در چرا این پا و اون پا می کنی؟ مگه دفعه اولته که می خوای بری جبهه؟»

بندهای پوتینش را می بندد و می گوید: «چیزی یادتون نرفته؟» نگاهش می کنم. می پرسیم: «مثلاً چی؟» حرفی نمی زند. خنده ام می گیرد. دخترم توی گوشم زمزمه می کند: «مامان! دم رفتن، اذیتش نکن! ... عادت کرده همیشه، قبل از رفتنش، شیرینی و شکلات پخش کنین! خودتون اینو رسم کردین. حالا سر به سرش می ذارین؟»

می پرسد: «معلومه چی تو گوش هم می گین؟»

بلند می شود و می ایستد. هیچ کدام حرفی نمی زنیم. شانه هایش را بالا می اندازد. قرآن را از توی سینی برمی­دارد، آن را می بوسد و دوباره می گذارد توی سینی روی دست­هایم. نیم نگاهی به سینی می کند و می گوید: «حلالم کن مامان!» صورتش را می بوسم و می گویم: «خیالت راحت! هیچ مادری بیش­تر از من، از بچه اش راضی نیس!»

می خندد. از بقیه که خداحافظی می کند، راه می افتد. چند قدم که جلوتر می رود، می ایستد، برمی گردد و نگاهم می کند. می گوید: «کاری ندارین؟» می گویم: «نه!» سری تکان می دهد و دوباره راه می افتد. یکبار دیگر برمی گردد و می گوید: «می خواستم بگم ...» از زیر چادرم نایلون پر از شکلات را بیرون می آورم و می گوید: «اینو می خوای؟... بیا بگیر!» همه مان می خندیم.

✍️دستم را توی تنور می برم. هُرم داغ آتش، دست و سر و صورتم را می سوزاند. نان های برشته­شده را از دیواره های تنور می کَنم و می اندازم روی سکوی کاه­گلی کنار تنور. یکی از نان ها می افتد روی خاکسترها. صدایم در می آید: «ای داد بی داد! این یکی هم زغال شد!»

تا کمر توی تنور خم می­ شوم و نان را از روی خاکستر­ها بر­می­ دارم. بدنم را بیرون می­ کشم و می­ گویم:« برعکس امروز که همه هوش و حواسم پیش حمیدم است، این همه آرد خمیر کرده­ام!»

بوی مطبوع نانِ گرم، تمام خانه را پر کرده است. ضربه ای به در چوبی حیاط می خورد و دو مرد، «یا الله» کنان، همراه چند تا از زن های همسایه، وارد خانه می شوند. صداها توی هم می پیچد و هر کدام­مان با دیگری احوال­پرسی می کنیم. می گویم: «چه خبر شده چند نفری اومدین!» یکی شان می گوید: «اومدیم برای کمک! شنیدیم امروز کیسه آرد رو ریختی تو تشتِ آب و مجبور شدی همه شو بپزی!»

یکی از زن های همسایه، دستم را می گیرد و از تنور، دورم می کند. لیوانی چای به دستم می دهد و می گوید: «حالا که ما اومدیم، بشین یه کمی استراحت کن!»

روی زمین می نشینم، به دیوار کاهگلی پشت سرم تکیه می دهم و می گویم: «خدا خیرتون بده! ان شاءالله همه­تونو عروسیِ حمیدم دعوت می کنم!» کسی حرفی نمی زند. خنده ام می گیرد. می گویم: «چیزی ازتون کم نمی شه بگین انشاءالله!» همه با هم می گویند: «ان شاءالله! ان شاءالله!» چشمم می افتد به مردهایی که نمی شناسم­شان. می گویم: «بفرمایین نونِ داغ!» و ادامه می دهم: «خوش خبر باشین!»

نگاهی به زن های همسایه می کنند و سرهایشان را پایین می اندازند. دلم هری می ریزد پایین. صدای گریه زن های همسایه بلند می شود. می گویم: «پس، از صبح، نون عروسی حمیدمو می پختم!»

*

چشم های دخترم، سرخ سرخ است. چند اسکناس می گذارم کف دستش و می گویم: «برو برای داداشت شکلات بگیر! بعد این همه وقت، داره برمی گرده خونه.» مردها تابوتش را می گذارند جلوی پاهایم. دستم را می برم توی نایلون و مشتی شکلات می ریزم روی سرش. می گویم: «خوش آمدی مادر!»

🖌نویسنده؛ طیبه مزینانی

گفتگو با مادر پاسدار شهيد حميد رضا مزيناني؛ عکسي که به يادگار داريم



وقتي به روستاي مزينان درسبزوار مي رفتم، فکر مي کردم فقط يک خانواده سه شهيد در آنجا زندگي مي کنند اما وقتي وارد مزينان شدم، با تعجب مشاهده کردم در اين روستاي نسبتاً کوچک تعداد زيادي خانواده هاي شهدا زندگي مي کنند؛ و چون بعد از سالها حالا يکي به سراغ آنهارفته بود، ادب حکم مي کرد با همه خانواده ها مصاحبه کنيم. آنها بسيار خوشحال بودند که بعد ازاين همه سال از شهداي شان يادي خواهدشد !
دنيايي از حرفهاي ناگفته در سينه اشان باقي مانده است. حرف هايي که بايد با گوش دل شنيد تا فهميد درد کشيدن و صبوري کردن يعني چه.
«ربابه وطن نژاد» هم يکي از زنان کوير مزينان است. وقتي پاي حرفهاي دلش بنشيني، ديگر نمي تواني دل بکني و از او جدا شوي. قبلا با خودم مي گفتم صبر کردن هم حدي دارد، اما وقتي از او جدا مي شوي حرفهايش توي گوش ات زنگ مي زنند و قلبت را مي فشارند. مي فهمي که صبر کردن حدي ندارد.
اين را بايد از زني آموخت که الگويش صبوري حضرت زينب(س) بوده است.

دستهاي خالي
مادر شهيد حميد رضا مزيناني، هرآنچه از رنجهايش را به خاطر مي آورد، ساعتها درباره اش حرف مي زند.او درباره به دنيا آمدن حميدرضا مي گويد:حميد تازه به دنيا آمده بود. مريض شد. نمي دانستيم چه بيماري دارد. ماه رمضان بود. بغلش مي کردم و پاي پياده راه مي افتادم سمت سبزوار.
چيزي نزديک 80 کيلومتر راه بود. تشنگي و گرسنگي امانم را مي بريد اما اصلاً يادم نمي آمد زني هستم که يک بچه شيرخواره دارد. دکترها نمي فهميدند چه دردي به جانِ حميدم افتاده است. بالاخره هم جوابم کردند وگفتند: بچه ات مُردنيه. بي خود دهن روزه خودتو علاف نکن !
حال بدي داشتم. با خدا راز و نياز مي کردم. آخر سر هم دست به دامن شاه خراسان شدم. گفتم: آقاجان تو که مي دوني اميدم از همه جا بريده و هيچ کس رو جز خدا ندارم. از خدا بخواه بچه مو شفا بده، منم مي يارمش غلامي تو بکنه .
باورم نمي شد! حميد خوب شد. ازآن به بعد حميد رضا صدايش مي کردم .


* به جونم دعا کنيد!
خانم وطن نژاد درادامه حرفهايش، ازکارهاي عجيب و غريب پسرش تعريف مي کند ومي گويد: هيچ وقت با همسن و سالهاي خودش بازي نمي کرد. مي رفت کنار پيرمردها مي نشست و به حرفهايشان گوش مي داد. هميشه مي گفتم: مگه تو پيرمردي که مي ري کنارشون مي شيني و باهاشون حرف مي زني ؟
مي گفت: مادرجان مي رم کنارشون مي شينم تا يه چيزي ازشون ياد بگيرم.
يک روز پدرش آمد و گفت: حميدرضا توي زمينهاي همت آباد نهال گردو کاشته .
تعجب کردم. ازش پرسيدم: تو از کجا ياد گرفتي درخت گردو بکاري ؟
خنديد و گفت: رفتم از همون پيرمردايي که شما مي گين باهاشون حرف نزن، پرسيدم! حالا درختم سبز شده ايشا ا... تا چند وقت ديگه گردوهاشو مي يارم بخوريد و به جونم دعا کنيد!


*اسب سفيدي داشت
انگار که خاطره اي را که به ياد آورده فراموش نکند، مي گويد: آهان! خوب شد يادم افتاد. بذار اين را هم بگويم. حميدرضا اسب سفيدي داشت که خودش از بچگي تربيتش کرده بود. بدون هيچ زين و افساري مي بردش صحرا چادرشب علف را مي انداخت پشتش و مي فرستادش در خانه. جلو در خانه شيهه مي کشيد مي رفتم در را باز مي کردم. بارش را مي انداختم گوشه حياط و دوباره راهي اش مي کردم .خودش مي دانست کجا بايد برود. حتي مراقب بود موقع رد شدن از کنار ابوالفضل که بيشتر اوقات توي ايوان مي خواباندمش، پاي او را لگد نکند و صدمه اي به او برساند.


* لياقت شهادت
نفسش بند آمده است. کمي آب مي نوشد وبعدازلحظاتي سکوت ادمه مي دهد ومي گويد: يک دفعه چندتا شهيد آورده بودند. حميدرضا مي گفت: اي خدا يعني مي شه يه روزي هم اين جوري منو روي دست بيارن؟!
تمام تنم لرزيد. گفتم: مادرجان اگه زبونم لال يه بلايي سرتو بياد من از غصه دق مي کنم !
گفت: نه مادر غصه خوردن نداره آدم بايد خيلي خوشحال باشه اگه بچه اش لياقت شهيد شدن داشته باشه !
آخر و عاقبت هم راضي مان کرد برود جبهه. قرار بود برود کردستان. هر 40 روز برايمان نامه مي نوشت و از حالش باخبرمان مي کرد. چندباري هم مرخصي گرفت و آمد ديدنمان.
يک روزي هم که قرار بود روز بعدش به جبهه برود، گفت: يه دوربين هم نداريد يه عکس ازم بگيريد براتون يادگاري بمونه! کسي حرفي نزد. آخر شب کنارم نشست و گفت: مادر بذار يک ساعت پيشت بخوابم. باردار بودم. گفتم: نه مادرجان حالم خوب نيست نفسم بند مي ياد. بذار بخوابم که خيلي خسته ام! چشمهايم را بستم و خوابيدم. نمي دانم چه شد که بيدار شدم. ديدم حميدرضا نشسته ونگاهم مي کند. گفت: به خدا اگه اين چند دقيقه قلبم کنار قلبت نبود، الان دق کرده بودم. نمي دوني حالاچقدر آرومم!
* حميدرضا تو راهه
45 روز از رفتنش مي گذشت، اما هيچ خبري از اونبود.
يک شب خواب ديدم حميد رضا توي يک اتوبوس نشسته و وارد مزينان شده است. گفتم: مادر جان بيا پايين چرا نشستي اون جا؟
گفت: نمي تونم بيام، ساکمو گم کردم. مي رم پيداش کنم زود برمي گردم! از خواب پريدم. شوهرم را بيدارکردم و گفتم: حميدرضا شهيد شد! شوهرم گفت: مگه ديوونه شدي؟! اين چه حرفيه مي زني، اگه بچه ها بشنون، غوغا به پا مي کنن.
گفتم: به خدا شهيد شده! گفت: آخرش با اين حرفات منو هم ديوونه مي کني. بلندشو صدقه بذار کنار وبخواب. صبح زود که بيدارشدم، به دخترهايم گفتم حميدرضا تو راهه داره مي ياد .
بعدها تعريف کردندکه حميدرضا و دوستش دقيقاً همان ساعتي که خواب ديده اي هدف قرارگرفته اند و از بالاي کوه پرت شده اند ته دره. تنها جنازه هايي که توانسته اند برگردانند، همين دوتا بوده. جنازه 43 تا از رفيقهايش مانده اند بالاي کوه. اين ها را هم با هواپيما منتقل کرده اند .
منتظر ماندم جنازه اش را بياورند توي خانه. نه گريه مي کردم نه خودم را مي زدم، اما چهارستون بدنم مي لرزيد. تابوتش را که توي حياط خانه پايين گذاشتند، صداي شيهه هاي اسبش هم بلند شد. کسي به فکر آن بيچاره نبود. داد مي زدم: بريد به اسب ِحميدم برسيد که داره خودشو مي کشه! هرکسي مي رفت بيشتر خودش را به زمين وآسمان مي زد. نمي توانستم از جايم تکان بخورم. جنازه اش را برديم گلزار شهدا دفن کرديم!


* اسب سفيد حميد رضا
وقتي برگشتيم رفتم سراغ اسب حميدرضا. دراز به دراز افتاده بود گوشه طويله. چشمش که به من افتاد، شيهه اي کشيد وتا مغز استخوانم را سوزاند. هرکاري کردم نه آب خورد نه علف. فرستادم دنبال دامپزشک. دامپزشک که آمد گفت: صاحبش را مي خواد.
گفتم: شهيد شده! سرش را تکان داد و گفت: خوب شدني نيست، راحتش کنيد.آخرش هم اسب سفيد حميدرضا طاقت نياورد دق کرد و مرد.


* نهال گردو
بعد از شهادتش رفتم نهال گردوي حميدرضا را از ريشه درآوردم و آمدم توي حياطمان کاشتم. همان طور که آرزويش بود، گردوهاي خوبي مي دهد و مي خوريم و نه براي جانش، براي روحش دعا مي خوانيم !
هر سال هم روز شهادتش مي روم کنار مزارش ...
***
انگار نفسش بند مي آيد. مي ترسم. دستش را دردستم مي گيرم. داغ داغ است. نفس بلندي مي کشد. حالش کمي بهتر مي شود. مي گويد:هر وقت از او و خاطراتش حرف مي زنم، نفسم تنگي مي کند. خيلي طول مي کشد تا دوباره حالم بيايد سرجايش. انگار مادر شهيد هم از جنگ برگشته است که اين همه بار روي دوشش است و نفس نفس مي زند. خدا نکند هيچ مادري داغ فرزندش را ببيند، خيلي سخت است.

*این مصاحبه درتاریخ۱/۵/۱۳۸۸درویژه نامه عشقستان روزنامه قدس به چاپ رسیده است

بخشی از وصیتنامه ی شهید حمیدرضا مزینانی ؛
ارزش و مقام شهادت را بدانید هرگز از شهادت من ناراحت نشوید. مگر امام های ما همه شهید نشده اند ؟ من آرزو دارم که در راه اسلام و انقلاب شهید شوم . خوشا به حال آنانی که شهید شده اند.

نامه ای پر از سلام

دستنوشته شهید والامقام حمیدرضا مزینانی

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

شاهدان کویر مزینان در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/sh_mazinan


برچسب‌ها: مزینان, مزینانی, شاهدان کویرمزینان, شهدای مزینان
| 



با شهدای مزینان... شهید محمد مزینانی(روس)
نويسنده: علی مزینانی عسکری - دوشنبه شانزدهم مرداد ۱۴۰۲

✍️محمد مزینانی فرزند کربلایی علی اصغر روس اول شهریور سال1342ه.ش در مزینان سبزوار پا به عرصه وجود گذاشت. پدرش فرد سرزنده و شوخ طبعی بود و در مراسم عروسی و یا جشن های ملی و یا مذهبی به زبان روسی شعر و ترانه می خواند و دیگران را می خنداند او در زمانی که روس ها به ایران حمله می کنند سرباز بوده و مدتی را در پادگان روس ها کار می کرده و از همان زمان چند کلمه ای یاد می گیرد و بعدها به تقلید از آنها روسی صحبت می کند و به همین خاطر در مزینان به کربلایی اصغر روس معروف می شود.

کربلایی اصغر پس از پیروزی انقلاب نیز در نمایشنامه ای که به نویسندگی و کارگردانی زنده یاد رمضانعلی عسکری و با بازی خوب محمد و چند تن از جوانان مزینان اجرا می شود نقش یک افسر روسی را به خوبی ایفامی کند.

🔹محمد دوران کودکی را در مکتبخانه مزینان به فراگیری قرآن می گذراند و برای ادامه تحصیل وارد مدرسه ابتدایی مزینان می شود. در تعزیه خوانی استعداد سرشارش موجب توجه بزرگان می شود و او نقش سکینه خاتون(س) و پس ازآن حضرت قاسم (ع) و شوذب و در نهایت حضرت امام حسین (ع) را در مراسم عاشورای دهه اول و دوم مزینان اجرا می کند. او آنقدر در تعزیه خوب ظاهر می شود که تعزیه گردان ها را مجاب می کند که نقش های مختلف را به او بسپارند و محمد نیز به زیبایی و هنرمندانه ایفا می کند.

وی در نوحه خوانی هم استادکم نظیری می شود در مزینان و روستاهای مجاور با صدای زیبایش دعای کمیل و توسل و ندبه و نوحه می خواند.


🔹پس از اتمام دوران مدرسه ابتدایی برای تامین امرارمعاش به تهران عزیمت می کند و در حرفه گچ کاری نیز استاد چیره دستی می شود و بعد از ازدواج نیز مدتی درتهران و سمنان دراین شغل فعالیت می کند و با شروع جنگ تحمیلی در حالی که یک فرزند دختر دارد به خدمت سربازی اعزام می شود و در منطقه سومار به جنگ با دشمن بعثی می رود. فرماندهان ارتش جمهوری اسلامی وقتی خلوص او را می بینند پیشنهاد می کنند که پیشنمازی جماعت را بپذیرد و با اصرار، او نیز قبول می کند و از آن روز به بعد درجه داران و افسران ارشدبه امامت او نماز جماعت می خوانند .

خاطره همسرشهید:
🔹محمد پس از اتمام دوران سربازی به امداد جنگ زدگان سوسنگرد می شتابد و با کمک چندنفر از اهالی برای آوارگان مگاصیص که کاشانه اشان توسط مزدوران صدام ویران شده است خانه می سازند.
برای آخرین بار به مرخصی آمده بود و می خواست برگردد جبهه. آمد خانه و موضوع را مطرح کرد.گفتم: ما چهار ساله که ازدواج کردیم و توی این چهارسال تو یا جبهه بودی یا برای کار رفتی تهران ، آخه من چه گناهی کردم که همه اش باید تنها باشم و سختی بکشم حالا باشه سال دیگه برو، شاید تا اون سال جنگ هم تمام بشه.
با لبخند جواب داد:به خدا نمی تونم راحت بنشینم لذا خواهش می کنم اجازه بده که این بارهم برم. می دونی طاهره خانم وقتی داشتم بر می گشتم توی قطار باخدای خودم خلوت کردم و گفتم :خدایا خودت به زن و بچه ام صبربده تا بتوانم به سلامت به جبهه برگردم . خیلی صحبت کردیم و آخرش گفت:تا تو رضایت ندی نمی رم. وقتی اصرارش را دیدم و دیدم که چقدر ناراحته گفتم:برو خداپشت و پناهت...

💎حالا می فهمم بابا یعنی چه...

گفتم :مادر تو دیگه سربازی خدمت کردی و دو سال توی جبهه بودی و هم یکبار از طریق جهادرفتی الآن زن و بچه داری این دخترا بابا می خوان بشین زندگیت را بکن.
گفت: درسته مادرجان ولی حالا اسلام نیازبه من داره نمی تونم در خانه راحت بنشینم و ببینم که بچه های مردم می رن شهید می شن و من راحت باشم .یک عمرحسین حسین گفتم و نوحه کربلا را خواندم ولی حالا که دوباره کربلا برپاشده من باید به هوای زن و بچه درخانه بشینم؟!
گفتم :خداپشت و پناهت من نمی تونم جلوی امرخدا را بگیرم .

****
علاقه خاصی به نام سکینه خاتون و زینب داشت هرچی بهش گفتند: این اسم ها مصیبت میاره و بلاکش دورانند یه اسم دیگه ای واسه دخترات انتخاب کن!
گفت: ایناخرافاته و همش تبلیغات دشمنان امام حسینه ،این اسامی افتخاره و لیاقت می خواد که کسی نامش زینب و یا سکینه باشه من نام دخترام رو هم نام این بزرگواران می گذارم ان شاءالله اوناهم لیاقت داشته باشن که زینب وار زندگی کنند. اگه صدتادیگه دختر داشته باشم بازهم این اسامی را انتخاب می کنم.

****
از بابا فقط اسمش را می دانم،خیلی کوچیک بودم که رفت جبهه و شهید شد . همه می گفتند تو دخترشهیدی و من گاهی خوشحال بودم که تحویلم می گیرند و احترامم می گذارند؛ گاهی حسابی بابایی می شدم و دلم می خواست الان پیشم بود و من بغلش می گرفتم و صورتش رو می بوسیدم. مادرم می گه: هر موقع ازسرکاربر می گشت؛ می آمد بالای سرشما دو خواهر و پیشانیتان رامی بوسید و چنددقیقه ای باشمابازی می کرد.
من نمازخواندن را از بابا یاد گرفتم . توی وصیتنامه اش سفارش می کنه و می نویسه : «دوست دارم دخترام راهم رو بانماز اول وقت ادامه بدهند. مادرم و مادربزرگم تعریف می کنند که: خیلی به نمازاول وقت اهمیت می داده همیشه نزدیک اذان دست ازکارمی کشید و به طرف مسجدحرکت می کرد تانماز را با جماعت بخواند.

***
اولا با خودم می گفتم بابا اصلا عاطفه نداشته و من و خواهرم را ول کرد و رفت جبهه ولی بعد از مدت ها نامه هایش راکه برای مادرم فرستاده بود و اون هم به یادگارنگه داشته ،می خوانم و می بینم باچه عشق و علاقه ای نوشته "زینب و سکینه راازقول من ببوسید"؛ فهمیدم که خیلی ما رو دوست داشته ولی به خاطردینش رفت و به شهادت رسید حالا می فهمم بابایعنی چه!

***
باهمه مهربان بود حتی بچه های کم سن و سال بامحمد شوخی می کردند و او هم برای اینکه بچه هاکمی بخندند برایشان ادا می ریخت. خاله من زن برادر محمد است . اونا تابستان رفته بودند تهران تا از اقوام سری بزنند من سرظهری از تیربرق کنار دیوار منزلشان بالا رفتم و خودم را انداختم توی خانه خاله ام تا توپم را بردارم کارم که تمام شد دوباره از دیوار بالا آمدم و توی کوچه سرک کشیدم که ببینم کسی نباشد غافل از آنکه محمد مرا دیده و هیچی نگفته بود تاپایین پریدم او جلویم سبزشد خیلی ترسیدم اما اون که این حالم را دید گفت:من که می دانم تو برای چی رفتی خونه داداشم ولی بهتره وقتی کسی خونه اش نیست این کار را نکنی چون مردم نمی دونندکه توبرای چی رفتی و فکرمی کنند خدای نکرده دزدی.
نفسش حق بود و ازآن روز دوستی ما که سالها از او کوچکتربودم بیشترشد و او تا زنده بود از این قضیه به کسی حرفی نزد. *****

همیشه مواظب بودتا مبادا لقمه حرامی به خانه بیاورد .نوجوان بود که برای کاربنایی به تهران رفت. هرموقع که می آمد پولش را داخل دستمالی می گذاشت و به من تحویل می داد. اول مبلغی از آن را برمی داشت و داخل دستمال جداگانه ای می گذاشت و می گفت : مادرجان این خمس مالم می باشد. و هنوز آن دستمال ها را برای یادگاری درخانه نگه داشته ام گاهی وقت هاکه هوس دیدنش رامی کنم سراغ صندوقچه میرم و دستمال ها را برمی دارم و به چشمانم می مالم... *** صدای خیلی خوبی داشت در محرم هرسال یکی ازنوحه خوان های هیئت متحده حسینی مزینان بود. وقتی نوحه می خواند در صدایش حزن خاصی دیده می شد و با همان توسلی که داشت نزد عزاداران امام حسین (ع) عزیزتر می شد و مسئولین هیئت از او درخواست می کردندکه حتی درجایگاه مخصوص که تمامی هیئتها حضور داشتند نوحه خوانی کند. یکی ازکسانی که به شدت به محمد علاقه داشت مرحوم حاج عباسعلی صدیقی بودکه درمراسم تعزیه خوانی عاشورای مزینان نقش امام حسین (ع)را اجرا می کرد و محمدنیز در دهه دوم همین نقش را ایفا می نمود،مرحوم صدیقی که جدیت و بازی زیبای او را می دید به پسرانش سفارش کرده بود که بعد از فوتش اجازه بدهندمحمد تعزیه امام را در عاشورا بخواند اماگویا دست تقدیر آنچنان بود که استاد و شاگرد هر دو این نقش رابه دیگری بسپارند

*****
برای آخرین باربه مرخصی آمده بود و می خواست برگردد جبهه .آمدخانه و موضوع را مطرح کرد.گفتم: ماچهارساله که ازدواج کردیم و توی این چهارسال تویاجبهه بودی یابرای کار رفتی تهران ،آخه من چه گناهی کردم که همه اش بایدتنهاباشم و سختی بکشم حالاباشه سال دیگه برو، شایدتااون سال جنگ هم تمام بشه.
با لبخندجواب داد:به خدانمی تونم راحت بنشینم لذا خواهش می کنم اجازه بده که این بارهم برم. می دونی طاهره خانم وقتی داشتم بر می گشتم توی قطار باخدای خودم خلوت کردم و گفتم :خدایاخودت به زن و بچه ام صبربده تابتوانم به سلامت به جبهه برگردم . خیلی صحبت کردیم و آخرش گفت:تاتو رضایت ندی نمی رم.وقتی اصرارش را دیدم و دیدم که چقدر ناراحته گفتم:برو خداپشت و پناهت...

🔆این شاهد کویر که حسینی وار زندگی می کند نمی تواند آرام بنشیند و عشق حضور در جبهه بی تابش می کند و زمستان سال1364 به همراه چند نفر از نوجوانان و جوانان و پیرمردان مزینان راهی جبهه های جنوب می شود و سرانجام در عملیات غرورآفرین والفجر هشت به شهادت می رسد و پیکر مطهرش به همراه شهیدان حاج محمدامین آبادی که تا آخرین لحظه در کنار یکدیگر بودند، سیدحسن حسینی و حسن صانعی پس از تشییع باشکوه در گلزار شهدای مزینان به خاک سپرده شد.


🚩سفارش شهید محمدمزینانی:
بسمه تعالى
با درود و سلام به وجود مبارك حضرت بقيه الله اعظم، حجت ابن الحسن و نائب برحقش حضرت امام خمينى و با سلام بر شهيدان گلگون كفن كه با خونشان درخت خشكيده اسلام را آبيارى نمودند و اسلام عزيز را به ثمر رسانيدند. شما ای پدر عزیز و مادر مهربان و برادران عزيزم و خواهران محترمم و خانواده عزيز، بنده به عنوان يك فرد مسلمان و بسيجى از خانه ام حرکت نکرده ام مگر اين كه به نداى رهبر عزيزم لبيك گفته و وارد جبهه شدم و با کمک گرفتن از خداوند منان در اين جبهه حق عليه باطل بجنگم و دشمنان اسلام را كشته و يا خوار و زبون سازم و اگر در این جنگیدن به فيض شهادت رسيدم هميشه افتخار شما پدر و مادر و برادر و تمامى فاميل ها و تمامى مسلمين است كه در راه خداوند اين وجود ناقابل را دادم.
"انا لله و انا الیه راجعون"
" ما همه از اوييم و به سوی او بازگشت مي كنيم "
و شما هميشه و در همه حال از مظلوم دفاع نموده و در برابر ظالم محكم و استوار بايستيد و اين سفارشم به همه برادران و خواهران مسلمان است، مبادا اين چنــد روز دنياى فانى شما را مغرور و سرگرم كند، و مسیر حق و جهاد در راه خدا را فراموش نموده و به برادران سربازى که تاکنون موفق نشده انـــد بروند(می گویم)، به سربازى برويد و در اين راه مقدس شركت نمایید. اين خدمت مقدس را انجام بدهيد و اگر نرفتيد فرداى قيامت در محضر خداوند چه جوابى داريد ؟ آيا مى توانيد جواب حسين را بدهيد و شما خودتان ادعا می کنبد مسلمانيم و اگر نرفتيد حتما بدانيد شما مسلمان نيستيد و به اسلام ظلم نموده اید. و شما خانواده محترم را سفارش مى كنم كه مثل زمان صدر اسلام زينب وار در اين راه مقدس بايستيد در مقابل كسانى كه در مقابل اسلام عزيز جبهه گرفته اند باشيد ، اگر چه اين ها به قول قرآن كريم كسانى هستند كه مى خواهند با فوت كردن، چراغ فروزان اسلام را خاموش كنند، ولى خداوند متعال هر روز به اين چراغ روشنايى بيشترى مي دهد. اگر چه اين ها خوششان نيايد و شما هميشه پيرو خط رهبر انقلاب باشيد و از اين حسین زمان دفاع نموده و یاورش باشید.

🔆باتشکر ازهمسر صبور و دختران محترمه شهید محمد مزینانی(روس) و مادر بزرگوارش ...

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

شاهدان کویر مزینان در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/sh_mazinan


برچسب‌ها: مزینان, مزینانی, شاهدان کویرمزینان, شهدای مزینان
| 



سفارش شهدای مزینان برای عفاف و حجاب
نويسنده: علی مزینانی عسکری - پنجشنبه بیست و دوم تیر ۱۴۰۲

🔴بسم رب الشهداء والصدیقین

🚩 شهید حسین مزینانی نیکدل فرزند حاج علی :

به شما خواهران و برادران گرامیم توصیه می‌کنم حسین‌وار و زینب‌وار زندگی کنید و شما خواهران گرامیم سنگر حجاب را مستحکم‌تر کنید و راه معنویت را که بهترین راه کمال است طی کنید.

🚩 شهیدعلی مزینانی فرزند حاج اکبر حاج محمدعلی:

خواهرانم: اگر می خواهید راه شهیدان را ادامه دهید باید حجابتان را حفظ کنید چون حجاب شما کوبنده تر از خون من است. شما می توانید با حجابتان مشت محکمی بر دهان منافقین بزنید.

🚩 شهید ابراهیم عسکری مزینانی فرزند زنده یاد شیخ عبداله:

خانواده عزیزم :حجاب خود را حفظ کنید و از انقلاب و اسلام در برابر دشمن که چون سارقان به کشورمان حمله کرده اند دفاع کنید.

🚩 شهید حسین مزینانی گلبهاری فرزند حاج رجبعلی:

و شما ای خواهران حزب الله که با تربیت صحیح فرزندان خود، آن ها را روانه میدان جنگ می کنید، اینک وظیفه سنگین دیگری هم در پشت جبهه دارید و آن این است که سنگر حجاب را هر چه بهتر و بیشتر حفظ کنید و به این وسیله مشت محکم تری به دهان آن هایی که از هر موقعیت برای ضربه زدن به موقعیت اجتماعی شما و اسلام عزیز استفاده می کنند بزنید. آری خواهرم این را همواره شعار خود بدان که حجاب تو کوبنده تر از خون من است. آری اگر حجاب شما نباشد جامعه و جوانان جامعه به فساد کشانده خواهند شد و جوانی که این گونه باشد هیچ گاه به فکر دفاع از ناموس و میهن و دین خود نخواهد بود.

🚩پاسدار شهید علی رضا مزینانی فرزند علی اصغر:
خواهران عزیزم ! مبادا یک لحظه از حجاب خود غفلت کنید .همیشه پیرو ولایت باشید.

🚩شهید محمدتقی مزینانی گلبهاری فرزند رجبعلی:
خواهرانم حجاب و متانت، زینت زنان است. پس محجوب و متین باشید.

🚩شهید محمد مزینانی روس فرزند مرحوم علی اصغر:

و شما خانواده محترم را سفارش مى كنم كه مثل زمان صدر اسلام زينب وار در اين راه مقدس بايستيد در مقابل كسانى كه در مقابل اسلام عزيز جبهه گرفته اند باشيد ، اگر چه اين ها به قول قرآن كريم كسانى هستند كه مى خواهند با فوت كردن، چراغ فروزان اسلام را خاموش كنند، ولى خداوند متعال هر روز به اين چراغ روشنايى بيشترى مي دهد. اگر چه اين ها خوششان نيايد و شما هميشه پيرو خط رهبر انقلاب باشيد و از اين حسین زمان دفاع نموده و یاورش باشید.

#روز_عفاف_و_حجاب


برچسب‌ها: مزینان, مزینانی, شاهدان کویرمزینان, شهدای مزینان
| 



گرامیداشت سالروز آزاد سازی خرمشهر و روز مقاومت با حرکت کاروان خودرویی ایثار از  مزینان
نويسنده: علی مزینانی عسکری - شنبه ششم خرداد ۱۴۰۲

ویژه برنامه گرامیداشت سالروز آزاد سازی خرمشهر و روز مقاومت با حرکت کاروان خودرویی ایثار از مزینان و حضور در روستاهای مجاور کلاته مزینان، غنی آباد، بهمن آباد، سویز، کاهک و شهر داورزن و عطر افشانی مزار شهدای والامقام به همت فرماندهی حوزه بسیج امام رضاعلیه السلام و پایگاه های بسیج شهدا و کوثر مزینان برگزار شد.

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

شاهدان کویر مزینان در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/sh_mazinan


برچسب‌ها: مزینان, مزینانی, شاهدان کویرمزینان
| 



روز شهدا در نگاه روحانی مزینانی
نويسنده: علی مزینانی عسکری - دوشنبه بیست و دوم اسفند ۱۴۰۱

🖌نویسنده؛ حجت الاسلام حاج شیخ محمد مزینانی

امروز در تقویم به عنوان «روز بزرگداشت شهدا» ثبت گردیده، که این نامگذاری به دستور حضرت امام خمینی (ره) در زمینه تأسیس بنیاد شهید در سال ١٣۵٨ شمسی بوده است.

بی‌شک در روزهای آخر سال و در آستانه عيد نوروز که آحاد مردم در حال تلاش و تکاپو برای نوروز و آغاز سال جدید هستند؛ «روز بزرگداشت شهدا» تلنگری است به ما، تا یادمان نرود که آرامش و امنیت امروز خود را مدیون دلاور مردان و شیر زنانی هستیم که از همه چیز خود گذشتند و به دشمنان اسلام نشان دادند که حاضرند از والاترین و شیرین‌ترین سرمایه‌ی خود یعنی «جانشان» بگذرند ولی یک قدم از دین و میهن و آرمان انقلابی خود کوتاه نیایند!

به همین دلیل، این روز گرامی، فرصت بسیار مناسبی برای بیعت مجدد با شهیدان سرافراز فراهم نموده تا پیش از شروع سال جدید، یک‌بار دیگر عهد کنیم که پاسدار ارزش‌های اسلامی و آرمان‌های مقدس شهدا و امام شهدا باشیم و با تلاش مضاعف در راستای ترویج فرهنگ ایثار و شهامت و شهادت، گام‌ برداریم.

اما باید بدانیم که طبق آیات الهی در قرآن کریم، شهدا بعد از شهادت هم زنده‌اند و مستقیماً ناظر اعمال ما هستند، اما ما درک نمی‌کنیم: «وَ لَا تَقُولُواْ لِمَن یُقْتَلُ فىِ سَبِیلِ اللَّهِ أَمْوَاتُ بَلْ أَحْیَاءٌ وَ لَكِن لَّا تَشْعُرُون»: «و به كسانی كه در راه خدا كشته شده‌اند، مرده نگوئید! چراکه آن‌ها زنده‌اند، ولى شما درك نمى‌كنيد»

به‌راستی زنده بودن شهدا، برای ما قابل درک نیست! چراکه ما به چشم می‌بینیم که جسم شهدا مانند بقیه از دنیا رفتگان در قبر و زیر خاک قرار می‌گیرد؛

لذا خداوند متعال به خاطر اثبات این موضوع در آیات متعدد قرآن کریم به صراحت بر زنده بودن شهدا تأکید نموده است؛ اما آنچه مسلّم می‌باشد این است که مراد از حیات شهدا، زنده بودن جسم آن‌ها نیست، زیرا همان‌طور که گذشت، جسم شهدا مانند جسم دیگران می‌میرد و به‌خاک سپرده می‌شود؛

بر این اساس، مفسرین در این زمینه، نظرات مختلفی دارند، که در این مجال کوتاه به برخی از آنها اشاره می‌نمائیم:

بعضی گفته آمد ،مراد از حیات شهداء، حیات واقعی نیست، بلکه منظور باقی ماندن نام نیک، و جاودان ماندن یاد و خاطره آنها در میان مردم و جامعه است؛

بعضی دیگر اشاره کرده اند که، مراد از حیات شهدا، زنده بودن راه و مسیر هدايت آنهاست.

البته هرچند که این دو نظریه به طور کلی درست است؛ اما نمی‌تواند تفسیر درستی از آیات قرآنی در این زمینه باشد؛ چنانچه علامه طباطبایی (ره) اشکالات اساسی به این دو نظریه وارد نموده است؛ از جمله این‌که در آیه ۵۴ بقره، تأکید شده که مردم، حیات شهدا را درک نمی‌کنند: «وَ لكِنْ لا تَشْعُرُونَ»، این در حالی است كه موضوع نام نيك، یا راه و هدایت شهدا را همه درک می‌کنند؛ و همچنین در آیات دیگر قرآنی، اوصافى مانند «روزى خوردن» و «شاد بودن» براى شهدا ذكر شده كه این ویژگی‌ها، مربوط به حیات حقیقی است. بنابراین از نظر علامه طباطبایی (ره)، آن دسته از مفسّران که دو نظریه فوق را داده‌اند، نتوانسته‌اند حيات برزخى را دقيقاً درک كنند و لذا حیات را غیر حقیقی دانسته‌اند.

بر این اساس، اکثر مفسّران، همچون فخررازى و علامه طباطبایی بر اين عقيده هستند كه «حيات شهدا» طبق کلام الهی، «حيات واقعی» است، نه «حیات مجازی و اسمی» و شهدا به راستی دارای حیات برزخى هستند و ارواح آن‌ها در عالم پس از مرگ قرار دارد؛ اما این نوع حیات به وسیله حواس ظاهری انسان، قابل درك نیست؛ و بر همین اساس، ما شهدا را فانی می‌پنداریم.

اما شاید کسی بگوید، زندگی برزخی و بعد از مرگ که انحصار به شهدا ندارد و این نوع حیات برای همه‌ی انسان‌های خوب و بد، صادق است و تمامی آن‌ها پس از مرگ، در عالم برزخ زنده بوده و بر اساس عملکرد خود در دنیا در ناز و نعمت و یا در عذاب برزخی هستند!

در پاسخ به این مسئله، باید بدانیم که، گرچه حیات برزخی برای همه انسان‌ها وجود دارد، ولی کسانی که در راه خدا به شهادت می‌رسند از مرتبه بسیار بالاتری در این نوع زندگی برخوردارند به‌گونه‌ای که توانایی توجه به عوالم دیگر و از جمله عالم دنیا را دارا بوده و از احوال اهل دنیا، کاملاً باخبر هستند و بر این دنیا اشراف کامل دارند؛ چنانچه خداوند در آیه ١٧٠ سوره آل عمران به این موضوع اشاره نموده است؛
«آنان به فضل و رحمتی که خدا نصیبشان گردانیده شادمانند، و دلشادند به حال آن مؤمنان که هنوز به آنها نپیوسته‌اند و بعداً در پی آنها به سرای آخرت خواهند شتافت که بیمی بر آنان نیست و غمی نخواهند داشت.»
در نتیجه باید بدانیم که شهدا حقیقتاً زنده‌اند و همواره ناظر اعمال و رفتار ما هستند، پس در همه حال می‌بایست این موضوع را به یاد داشته باشیم تا شرمنده شهدا در دنیا و آخرت نشویم.


شادی ارواح طیبه شهدا مخصوصا شهیدان پر افتخار مزینان صلوات

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan


برچسب‌ها: مزینان, مزینانی, شاهدان کویرمزینان, شیخ محمدمزینانی
| 



خاطره دیده بان مزینانی از عملیات خیبر و شهادت شهید حاج ابراهیم همت
نويسنده: علی مزینانی عسکری - پنجشنبه هجدهم اسفند ۱۴۰۱

✍️نویسنده و راوی؛ محمد مزینانی(بخشی)

چند روزی از فتح جزیره جنوبی مجنون می گذشت که هنوز به لطف خدا زنده مانده بودم! چون با اون حجم آتش توپخانه و بمباران هوایی روزانه و شبانه که توسط ارتش عراق بر سر رزمندگان می بارید، زنده ماندن خیلی شانس می خواست و لطف خدا بود که هنوز هم زنده مانده ام!

آخرین شبی که در جزیره جنوبی مجنون همراه با شهید کریم رضایی داخل سنگر دیده بانی بودیم، دو نفر از نیروهای اطلاعات عملیات لشگر محمد رسول الله(ص) به سنگرمان آمدند، سنگر که نبود یه گودال بود فقط برای جلوگیری از خوردن تیر و ترکش!
ایشان گفتند که مسئول محور با شما کار داره.

من و کریم هم به دنبال آنها رفتیم، حدود ۲۰۰ ، ۳۰۰ متر از خط مقدم که دور شدیم کنار جاده و آبهای حور یک سنگر بود که آن هم مثل سنگر ما بود و فقط چون کنار جاده بود مقداری از زیر جاده خاکبرداری شده بود و یک پتو هم جلوی دربش آویخته شده بود به جهت خارج نشدن نور یک فانوس، و داخل سنگر هم شهید همت بود و یک نفر دیگر که نشناختم و یک نفر بیسیم چی با سه عدد بیسیم و مقداری هم کالک و نقشه که ما هم فشرده و دو زانو نشستیم و شهید همت شروع به صحبت کردند و عذر خواهی کردند که جا خیلی تنگه!

ایشان سوال کردند که شما چطور می تونید کمک کنید که بتونیم پل طلائیه رو منهدم کنیم، چون طبق اطلاعات رسیده فردا صبح قراره که ارتش عراق به جزیره تک کنه و تنها راه ارتباط زمینی با جزیره پل طلائیه است که در اختیار عراقی هاست! من هم به ایشان گفتم که ما سه چهار قبضه خمپاره ۱۲۰ داریم و پنج شش قبضه خمپاره ۸۱ و مقدار محدودی هم گلوله مربوطه که برادر فلکی گفته اند که صرفه جویی کنید و برای هر هدفی درخواست نکنید!و قرار هم بوده که ارتش از بیرون جزیره به ما گلوله توپ بده ولی تا کنون با ما همکاری نکرده، ولی ما دستور شما را به ایشان ابلاغ می کنیم و فردا صبح تا جایی که بتوانیم گلوله های خود را روی ثبتی پل طلائیه متمرکز می کنیم.

با حاجی خدا حافظی کردیم و به سنگر خود بازگشتیم و دستور شهید همت را به فرمانده گردان برادر فلکی رساندیم و قول دادند گلوله های درخواستی را برای بعد از طلوع آفتاب گرفتیم و شب را صبح کردیم و شد مصداق آن نوحه که مکن ای صبح طلوع!!!

صبح ۱۷ اسفند ۶۲ ما با تمام توان گلوله های خمپاره را روی پل طلائیه متمرکز کردیم و بعداً شنیدم که یک تویوتا پر از مواد منفجره هم به سمت پل انتحاری رفته ولی قبل از رسیدن به هدف منفجر شده، در حدود ساعت۹/۵ صبح بود که تک عراق با گلوله باران شدید و بمباران هوایی و شیمیایی شروع شد و بچه های رزمنده مانند برگ خزان روی زمین می ریختند و کریم رضایی هم همانجا افتاد و مانند بقیه شهدا جا ماند و دیگر توان ماندن در مقابل هجوم ارتش تا دندان مسلح عراق را نداشتیم و گلوله ای هم برامون باقی نمانده بود و نیروی پیاده زنده و سالم هم نبود و نیروهای پیاده آنها هم هر لحظه نزدیکتر می شدند که با تعداد معدودی که سالم مانده بودیم به خط دوم و محل استقرار خمپاره ها رسیدم و دیدم که خمپاره ها تا گلو داخل گل و لای رفته اند و هیچ کس نیست و همه یا شهید و شیمیایی شده اند و جزیره را ترک کرده اند و من هم خودم را به اسکله رساندم و با قایق به منطقه جفیر رساندم و آنجا بود که دیدیم و شنیدیم که خیلی از دوستان و همرزمان شهید شده اند و دیگر نیستند که شهید همت هم یکی از آنان بود، یاد و نامشان گرامی و ماندگار باد.
ارادتمند دوستان و رفقا، محمد مزینانی دیده بان توپخانه لشگر ۱۰ سید الشهدا(ع)

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan


برچسب‌ها: مزینان, مزینانی, شاهدان کویرمزینان, رزمنده مزینانی
| 



محرمانه های یک شهید!/خاطرات بسیجی شهید علی(پرویز) صادقی منش مزینانی/بخش شانزدهم؛ نوشته های ناتمام
نويسنده: علی مزینانی عسکری - چهارشنبه دهم اسفند ۱۴۰۱

💠 تشنه لب

✍️بالاخره ما به راهمان ادامه دادیم و تا 1 کیلومتر راه پیمایی در جلو بودم و تا جایی که توانستم خودم را کشیدم و همه مان منتظر آمدن ماشین بودیم ولی اگر هم ماشین می آمد نمی ایستاد و حتی بعضی ها خالی بود ولی نمی دانم چرا نمی ایستادند؟! البته با سرعت زیادی هم می رفتند و شاید واهمه آنها از این بود به محض ایستادن تقریباً یک خمپاره به روی ماشین اصابت کند چون که از طریق راه بردن شان این چنین نشان می داد.

بالاخره هیچکدام نایستادند و یکی دو تا ماشین هم که خواستند بایستند به علت داشتن نیرو در داخل ماشین و جا نداشتن به راهشان ادامه دادند.من دیگر حالم خراب شده بود و خیلی خیلی تشنه شدم و از همه ی برادران سوال کردم که قمقمه ندارند؟ و همه جواب منفی دادند. آنقدر حالم خراب بود که اگر تنها بودم در همانجا می افتادم ولی چاره ای نداشتم زیرا ایستادن در آنجا سودی نداشت و بهتر این بود که به راه ادامه می دادم.

در حال راه رفتن بودیم و همه ی بچه ها از قیافه هاشان معلوم بود حالشان تقریباً مثل من است و خیلی خسته اند ولی من از همه وضعم بدتر بود تا اینکه شانس خوب ما و به خواست خدا به یک 20 لیتری آب رسیدیم و من خودم را به آن رساندم البته در نزدیکی ما بود و من نشستم که برادر مداح در آن را باز کرد اول خودش کمی خورد که ببیند آب است یا چیز دیگر و بعد با همان 20 لیتری خواست به من آب بدهد ولی من به علت اینکه دیگر حالم بیش از حد خراب شده بود در حالت نشسته به زمین افتادم و او و برادران دیگر زود آب به روی من ریختند و نشستم و مقداری آب نیز خوردم و کمی شادتر شدم و شروع به حرکت کردیم ولی این شارژ بودن دوامی نداشت تا اینکه یک ماشین اینجا آمد و دست بلند کردیم و سوار شدیم و چون بچه ها دیدند حالم خراب است لباسهای رویی را در آوردند که هوا بخورم و از همه بیشتر برادر ذوالفقاری هوای مرا داشت و چون ماشین اینجا قراضه بود هر آن امکان افتادن بود به همین خاطر مرا نگه داشته بود.

به ساحل رسیدیم و چون تشنگی دوباره به من رو آورده بود یک کمپوت از نیروهای دیگر گرفتند و از بس که تشنه و گرسنه بودم تا ته آن خوردم.

چند دقیقه ای منتظر آمدن قایق بودیم البته قایق چند تایی در آنجا بود یکی از تدارکات بود و غذا داشت، یکی میوه داشت، یکی می گفت می خواهم مجروح حمل کنم تا بالاخره یکی از قایق ها ما 7 نفر را سوار کرد و آن وقت با صلوات حرکت کرد و در این موقع بود که جای محل شهید قهرمان خالی بود و بچه ها یادش می کردند.

نوشته های ناتمام

✍️بعد از چندین دقیقه به آن بر اروند رسیدیم و از آنجا با تویوتایی خودمان را به زیر پل رساندیم. فقط خاطره ی جالبی که ما را جلب توجه کرد دیدن اسیری بود که برادران گرفته بودند و می خواستند او را به پشت جبهه انتقال دهند و تا ما او را دیدیم به پیشش رفتیم حقیقت را بگویم گرچه او انسان بود ولی از قیافه و سبیلش معلوم بود که آدم زیاد کشته و تند تند پرتقال و خیلی چیزهای دیگر می خورد و خودش تنها و با دست باز عقب تویوتا نشسته بود. آقای خرمی جریان اسارتش را به ما گفت:« ما در دیدگاه نشسته بودیم و با دوربین به سمت تانکها خیره شده بودیم که یک دفعه دیدیم یک نفر به سمت ما می آید و خوب که نگاه کردیم دیدیم یک عراقی است و وقتی به 100 متری ما رسید متوجه شدیم که دستها را با اسلحه اش بلند کرد (به عنوان اسیری). بالاخره تا به خاکریز رسید خودش را به این طرف انداخت و خودش را اسیر کرد . بعضی او را می بوسیدند و او را با چه معرکه گیری به پشت خط منتقل کردند در حالی که به برادران رزمنده می گفت:نحن مجبورین. »

این هم از جریان این اسیر که فرمانده کل تانکهای آن منطقه بود. با همین حرف ها و سوار بر ماشین تویوتا راه را طی کردیم تا اینکه به آسایشگاه زیر پل رسیدیم و با بچه ها سلام و احوال پرسی کردیم و این دفعه زیر پل بر عکس روزهای قبلی ساکت تر و آرام بود و بچه ها سکوت کرده بودند سکوتی که همراه با غم دوری یکی دیگر از بهترین یاران بود و فهمیدم که برادر انتظاریان به شهادت رسیده و چند تن دیگر از برادران نیز مجروح شده اند و این وقتی اتفاق افتاده که آنها در حال رفتن به مأموریت بودند و می خواستند به دیدگاه های خود روند که یک خمپاره 120 در پشت سرشان می خورد و شهید انتظاریان که در عقب همه بوده ترکش بزرگی به پشتش می خورد و در همان جا شهید می شود و چند نفر دیگر از جمله برادر حسین زاده و برادر ناصر رجنی و گشتاسبی مجروح می شوند که بعدها فهمیدم برادر حسین زاده به درجه رفیع شهادت نائل آمده.

در ساعت 5 همان روز برادر مداح؛ من و برادر خرمی و طباطبایی و مهینی و چند نفر دیگر را به منطقه نظامی فاطمیه منتقل کرد و گفت فعلا شما به آنجا بروید تا بعد.

ما وسایل را جمع آوری کردیم و به آنجا رفتیم و در فاطمیه چندین نفر دیگر به غیر از ما بودند و در آنجا به مدت 5 روز بودیم و در همین چند روز بود که خبر شهادت یکی دیگر از افراد دیدبانی توسط برادر توکلی به ما رسید که خیلی از دوریش رنج بردیم و در آنجا شبها دعای توسل می خواندیم و صبح زیارت عاشورا .

در این مدت گاهی با برادر شهیدی و برادران دیگر به گردش می رفتیم و یا به کنار ساحل بهمن شیر که در پشت فاطمیه قرار دارد می رفتیم....

🔴به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی است...


شهید والامقام علی صادقی منش فرزند حاج محمدحسن صادقی منش مزینانی خاطرات اولین اعزام خود و شرکت در عملیات والفجر هشت را در دو دفتر می نویسد و خاطرات دیگر او یعنی حضور در عملیات کربلای پنج و بعد تا لحظه ی شهادتش که هدف تیر مستقیم دشمن قرار می گیرد را در دفتری دیگر ثبت می کند اما این دفتر به دست یکی از همرزمان او می افتد که تا این لحظه خانواده به خصوص والدین گرامی این شهید منتظر هستند تا آن امانت به دستشان برسد و امیدواریم اگر این همرزم شهید ما هنوز در قید حیات هستند که ان شاءالله این گونه است با تحویل آن یادگار دل پدر و مادر و خواهر و برادران او را شاد نماید و ما نیز بتوانیم تقدیم حضور شما عزیزان بکنیم.

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan


برچسب‌ها: مزینان, مزینانی, شاهدان کویرمزینان, شهیدمزینانی
| 



مزینانی ها در یادواره شهدای داورزن سنگ تمام گذاشتند
نويسنده: علی مزینانی عسکری - سه شنبه دوم اسفند ۱۴۰۱

🔹در آخرین روز از ماه بهمن ۱۴۰۱ یادواره ۳۰۶ شهید والامقام دیار سربداران در شهرستان داورزن با شرکت شکوهمند آحاد مردم روستاها و بخش های تابعه و شهر داورزن برگزار شد.

🔹در این یادواره که با حضور و چهره های تلویزیونی و سینمایی کشور از جمله ماشاءالله شاهمرادیزاده(مرشد) کارگردان و بازیگر سینما، تأتر و راوی دفاع مقدس ، محمد رحمان نظام اسلامی مجری توانمند رسانه ملی، ابوذر روحی مداح و خواننده سلام فرمانده برگزار شد سردار هادی مقدسی مشاور فرمانده نیروی قدس سپاه پاسداران و حجت الاسلام جواد علیزاده امام جمعه شهرستان داورزن سخنرانی کردند.

🔹حمایت و حضور همه جانبه مزینانی ها و برپایی ایستگاه صلواتی با نام و یاد شهدای والامقام مزینان به همت پایگاه های مقاومت بسیج شهدا و کوثر شبی به یادماندنی را از ایثار و فداکاری مردم قدرشناس زادگاه معلم شهید انقلاب دکترعلی شریعتی مزینانی رقم زد.

🔹حاجیه خانم فاطمه احمدی مادر بزرگوار سه شهید والاتبار سیدمحمد و سیدحسین و سیدحسن و همسر رزمنده و جانباز دفاع مقدس زنده یاد حاج سیداحمد حسینی در این مراسم نیز حضور داشت و از این مادر ایثارگر و مقاوم تجلیل شد.

🔹رزمنده پیشکسوت و آزاده دفاع مقدس حاج مهدی مزینانی که چند صباحی است مسئولیت پایگاه بسیج شهدای مزینان به وی سپرده شده و در همین مدت کوتاه قدم های ارزنده ای در ساماندهی و برگزاری برنامه های متنوع فرهنگی و مذهبی و ورزشی برداشته است در این یادواره نیز نقش بسیار خوبی در کمک به آماده سازی محل برگزاری و هدایت مردم مزینان برای حضور و برپایی ایستگاه صلواتی ایفا کرد.

🔹وی با ارسال پیامی از حضور حداکثری شهروندان مزینانی به ویژه خانواده معزز شهدا و ایثارگران دفاع مقدس و همچنین همراهی دهیار و بسیجیان پایگاه های مزینان تشکر و قدردانی کرد.

🔹مزینان در دفاع مقدس بیش از هفتاد شهید و صدها رزمنده و ایثارگر تقدیم کرده که چندین خانواده سه شهید و دو شهید آن را از دیگر روستاهای پهناور خراسان متمایز کرده است.

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan


برچسب‌ها: مزینان, مزینانی, شاهدان کویرمزینان, داورزن
| 



محرمانه های یک شهید!/خاطرات بسیجی شهید علی(پرویز) صادقی منش مزینانی/بخش پانزدهم؛ رد خون
نويسنده: علی مزینانی عسکری - یکشنبه سی ام بهمن ۱۴۰۱

💠 معجزاتی که در خط دیدم

✍️بالاخره همه رزمندگان که در اطراف ما بودند تا جایی که خودم بودم و دیدم بیکار بودند و بعضی ها در داخل سنگر نشسته بودند تا اینکه ظهر شد و وقت نماز بود و یکی یکی نماز را به صورت نشسته در داخل سنگر که تقریباً کوچک بود خواندیم و اما قبل از اینکه ادامه بدهم بگویم که هم اکنون که در حال نوشتن هستم کجایم.

الآن در زیر پل می باشیم و حدود یک ساعت است که از چوئیده همراه با برادر وحید توکلی من و برادران خرمی و عسگری و طباطبایی و مهینی آمدیم.

و اما بقیه خاطره های خط مقدم. به علت اینکه خاطره های جزئی را تا اندازه ای فراموش کرده ام و خاطره های آنجا تقریباً تکراری است در آن مدت دو ونیم روز فقط خاطره های کلی که اهمیت بیشتری دارد برایتان تعریف می کنم.

و اما در این دو سه روز چندین معجزه برای خودم و تیم ما پیش آمد یکی اینکه نشسته بودم با برادر زنگویی که یک دفعه بی سیم گفت بمب شیمیایی و ماسک ها را بزنید و ما هم به رزمنده های اطراف این خبر را گفتیم و اکثراً ماسک زدند، یکی دهان خود را گرفته و در حال دو بود که به ماسکش برسد و هر کسی در فکر خود بود و من هم ماسک را آماده کردم و از مرکز دوباره سئوال کردم که آیا بمب شیمیایی در محل ماهم صحت دارد یا خیر؟ و او گفت احتمالاً. و ما هم که بویی احساس نمی کردیم گفتیم که ماسک ها را در بیاورند و دو سه مرتبه به علت اطمینان بیشتر از مرکز همین سوال را کردیم تا اینکه او گفت خطر رفع شده و بعد که آمدیم یعنی به پشت خط بچه ها گفتند که بمب های شیمیایی را در محلی دیگر ریخته اما با شکست روبرو شده و به علت کمک های خداوندی و بودن باد به سمت عراقی ها و همچنین عکس العمل گروه های ش.م.ر بمبارانش با شکست روبرو شد و فقط تعداد کمی از رزمندگان تلفات سطحی شده اند که مورد مداوای سرپایی قرار گرفته بودند اینها همه نشانه ی بودن خداوند با نیروی اسلام است.

بالاخره هرچه درباره ی چند روزی که در آنجا بودیم بگویم کم است و همش معجزه بود مثلاً نشسته بودیم در داخل سنگرمان(ما دو تا سنگر داشتیم که هر سنگر دو نفر جا می شدند) که یک دفعه صدای اصابت یک چیزی سنگین را به پشت خاکریز محل ما شنیدم و بعد از چند لحظه برادر توکلی گفت که توپ مستقیم بود که عمل نکرده و همین عمل یک دفعه دیگر برای خودم اتفاق افتاد و عمل هم کرد و آن موقعی بود که نزدیک ظهر بود که من تقریباً بیکار بودم و رفتم و با خمپاره اندازی که در نزدیکی دیدگاه ماه بود مقداری کمکش کردم و کار کردیم و هدف هم ، زدن داخل سنگرهای تانک بود که نفرات زیادی در همان سنگرها بودند و گاهی از همانجاها دید می زدند و سرشان را بالا می کردند و توانستیم یکی را در داخل یکی از همان سنگرها بزنیم که یک دفعه صدای سوتی شنیده شد با سرعت و صدای انفجار مهیبی را در خاکریز شنیدم ولی باید گفت خوشبختانه یا متأسفانه هیچ کارمان نشد در صورتی که خیلی خاک روی ما پاشید.

بالاخره از صبح تا شب نیروها از زمین و آسمان مورد حمله بعثی ها بودند ولی به خواست خداوند همه اش به هدر می رفت و در پشت ما که دشتی وسیع بود می خورد.

شب اول که ما آنجا بودیم نگهبانی می دادیم و از طرف شبکه مرزی دستور داشتیم که به دیگر رزمندگان آماده باش بزنیم و همین کار را کردیم و خودمان نیز نگهبانی دادیم و من نگهبانان اطرافمان را بیدار می کردم و هر بیست، سی دقیقه ای یک خبری از آنها می گرفتم که خواب نشوند.

صبح روز بعد نیز آتش آنها بر روی نیروهای ما خیلی شدید بود و نامردها یک دفعه دیدیم که چندتا تانک پشت سرهم آمدند و سنگر گرفتند البته در خاکریزهای خالی که از قبل کنده بودند و آرپی جی زن ها چون دیر جنبیدند متأسفانه نشد که آنها را بزنند و تا روبروی دیدگاه ما سنگر گرفتند ولی بیشتر از چند ساعت در آنجاها طاقت نیاوردند زیرا با آتش آرپی جی زن های ما و سلاح های دور برد از قبیل توپ و خمپاره و مینی کاتیوشا که خودمان فرمان می دادیم روبرو شدند و فرار را بر قرار ترجیح دادند و فقط دوتا تانک تا جایی که در منطقه خودمان دیدم به آتش زدیم همچنین یک ماشین آبرسانی که منبع داشت و خودم قشنگ می دیدم و یک نفربر ولی هنوز هم افرادی داخل سنگرهای تانک بودند که گاه و گداری سرشان را از خاکریز بیرون می آوردند و با این عمل اینقدر بچه ها روحیه گرفتند که حد نداشت و بچه ها منتظر همین عمل ما بودند.

(الآن مشغول نگهبانی هستم که اینها را دارم می نویسم شب 64/12/2) ان شاءالله بقیه خاطرات را موقعی دیگر تعریف می کنم.

💠شهادت قهرمان

✍️و اما بقیه خاطره ای که نشانگر حماسه های شهیدان و مجروحین می باشد و تعدادی را خود به چشم مشاهده کردم قابل گفتن است و آن شهادت یکی از بهترین افراد دیدبانی کسی که رشادت ها آفرید و خبر خوش از عملیات برای برادران می آورد و حالا باید ما خبری از او به همه می دادیم و آن قهرمان بود و واقعاً قهرمانانه به درجه رفیع شهادت نائل آمد و آنقدر خوب بود که حتی خداوند نیز جسدش را پودر کرد و همراه روحش به جایی که می خواست برد.

برادر شهید قهرمان هنگامی که ما را با تیم های قبلی تعویض کرد خودش همراه آقای حسین زاده و تیم های قبلی برگشت و اما از اینجا از زبان برادر سنجرانی شنیدم که حالا به تصویر در می آورم:
-« وقتی به ساحل اروند رود رسیدیم ماشین تویوتای حامل مهمات که از لشکر5 نصر بود از یکی از ما خواست که راهنمایی کند او را به نیروهای توپ 106 و موشکی این لشکر. در این جریان برادر قهرمان طبق آن ایثاری که دارد سوار ماشین می شود(پهلوی راننده) و همراه آنها دو نفر دیگر در روی مهمات نشسته اند و با خداحافظی، ماشین به سوی هدفش حرکت کرد هدفی که در نظر آنان معلوم بود ولی در اصل ماشین به چیزی دیگر نزدیک می شد)

و اما از اینجا خودم شاهد بودم که ماشین از دور به آرامی به طرف ما می آمد و اما الآن که در فکر فرو می روم می فهمم و احساس می کنم که آن ماشین با ماشین های دیگر که هر روز مشاهده می کردم خیلی فرق داشت چرا که افراد داخل آن از هدفشان که رساندن مهمات به 300 متری سمت راست دیگاه ما بود به سوی هدفی دیگر می رفتند. ماشین همراه با مسافرانش با خضوع و نورانیت خاصی از جلو دیدگاه ما رد شد و برادر توکلی با امیر معدنیان(از افراد موشک) احوال پرسی کرد در حین رفتن امیر به وحید گفت: چطوری ؟ حالت خوبه؟ تو هنوز زنده ای؟ البته به شوخی و برادر وحید با سلام و چند کلمه دیگر جواب احوال گیریش را داد ولی ماشین به راه خود ادامه داد مثل این بود که برای رسیدن به هدفش عجله دارد . من که با آنها آشنا نبودم و تا چند ساعت بعد از آن نیز متوجه بودن برادر قهرمان در آن ماشین نشده بودم.رویم را برگرداندم به سوی جلو که عراقی ها با تانک هایشان آماده خونخواری و تجاوز و کشتن بودند و بدون هیچ خبری از اینکه کسی به نام قهرمان در آن ماشین است فکرم متوجه تانک ها شده بود که یک دفعه صدای مهیبی توجه مرا به سمت راستم جلب کرد و آن همین ماشینی بود که چند دقیقه پیش با حالت خنده و خوشحالی به جلو پیش می رفت .

هر رزمنده ای سعی می کرد که متوجه شود چه شده و چه چیزی منهدم شده .بالاخره مهمات به برادرانی که در داخل ماشین بودند مهلت فرار نداد و توپ مستقیم تانک چنین حادثه ای را به وجود آورد( شاید مصلحت همین بود)

ساعتی مهمات با شعله های زیاد در حال سوختن بود و نزدیک های ظهر بود که آتشش ساکت شد و سکوت ماشین را فرا گرفت سکوتی که نشانه ی شهید شدن چندتن از عزیزان بود و در همان موقع برادر وحید با حالتی که نشانگر غم رفتن یکی از دوستان بود رو به من کرد و گفت قهرمان نیز داخل ماشین بود. من که از حرف او بسیار تعجب کردم گفتم: راست می گویی؟ گفت: بله.

لرزشی که توأم با غم و ناراحتی بود تمام بدنم را فرا گرفت و خیلی متأثر شدم ولی چه می شود کرد زیرا آنان رفتند و نمی شد که دیگر برگردند.

💠رد خون

✍️کارمان را محکم تر و با آتش سنگین تر ادامه دادیم نزدیک های عصر بود که برادر حسین زاده برای خبرگیری به دیدگاه ما آمد و جریان شهادت و محل معراج برادر قهرمان را سوال کرد و ما با دست آن محل را نشان دادیم و نیز جریان را گفتیم و او هم با موتورش سریع به آنجا رفت و حدود ده دقیقه ای طول کشید که آمد و گفت یک ردّی از جنازه اش پیدا شده ولی به علت اینکه همین سخنان را نیز روی موتور زد و مثل اینکه خیلی کار داشت دیگر نپرسیدیم چه چیزی از جنازه شهید پیدا شده ولی بعدها فهمیدیم وصیت نامه اش به خواست خداوند و به طور معجزه آسایی از جیبش به بیرون ماشین افتاده . برادر وحید توکلی چند روز پیش؛ خودش جریان وصیت نامه را برای بچه ها گفت.

و اما در این مدت که ما بودیم شهدا و مجروحین زیادی را از جلوی دیدگاه خودمان عبور دادند و بعضی از شهیدان مقدار زیادی در آفتاب مانده بودند زیرا گروه های بهداری براثر کم کاری آنان را به پشت خط حمل نکرده بودند یکی کالیبر به مغزش خورده بود و هر شهیدی در خون خودش غلطان بود و شاهدان زنده نیز هرکدام به نحوی زخمی شده بودند .آن مجروحینی که خودم با چشمم دیدم عبارت بودند از یک پسر جوان هم سن و سال خودم که دستش قطع شده و سعی می کرد خودش را به پشت خط برساند ولی گروه های امداد حتی به این افراد توجه نکرده بودند و آن به علت نبودن آمبولانس بود. این را بگویم که رزمنده ای که مجروح می شود حتی اگر زخم عمیقی بردارد ولی بتواند راه برود باید خودش را به پشت خط برساند که 5 کیلومتر راه است وگرنه مجروحین دیگر را که توان راه رفتن نداشتند چند ساعتی همانجا نگه می داشتند و بعضی هایشان شهید می شدند. یکی دیگر جوانی تقریباً 25 ساله بود که دستش قطع شده بود و با بی حالی و سکوتی مطلق می دوید به سمت پشت خط. یک پیرمردی که الگو برای ما بود دستش چندین ترکش خورده بود و به محل ما که رسید گفت: بجنگید و حسین(ع) یارتان باشد، فکر نکنید من موجی شده ام و این حرف ها را می زنم من سالمم... و همین طور که راه می رفت و می خواست خودش را منتقل کند، به بچه ها روحیه عجیبی می داد و باعث تعجب برادران می شد و خیلی مجروح دیگر با حالات مختلف.

عصر روز سوم برادر حسین زاده با برادر رشادتی آمده بود و مرا با آقای رشادتی تعویض کرد و گفتم هنوز زود است و می خواهم کار کنم گفت که خسته شده ای و ان شاءالله چند روز دیگر باز بر می گردانمت. بالاخره ما را برگرداند ولی برادر توکلی و زنگویی بنا به خواست خودشان ایستادند در اصل می بایستی آنها را نیز تعویض می کرد زیرا تیم هایی که همراه ما آمدند تعویض شدند و من با آنها خداحافظی کردم و با تیم های تعویضی برگشتیم.

حقیقت چون من سه روز بود که غذایی نخورده بودم و اولین بار بود که جنازه های زیادی و خون های زیادی می دیدم بعد از محلی که می خواست دو کنیم و خودمان را به نخلستان برسانیم در وسط های دو بود ( همانطور که قبلاً گفتم از خاکریز تا نخلستان 350 متر می باشد) که حالم دگرگون شده و برعکس هنوز چند قدمی با همان حال نرفتم که یک جنازه عراقی را با وضع خیلی خراب که جنازه اش سیاه شده بود و باد کرده بود دیدم و حالم بدتر شد و دیگر از قوت افتادم و آرام آرام شروع به حرکت کردم و البته بقیه برادران چون دیگر در آن بَرِ جاده فرعی بودند نیز به نخلستان رسیدند و خیالمان کمی جمع تر شد زیرا از آتش کالیبر در امان بودیم ولی گاهی خمپاره 81 و120 در اطرافمان می خورد...

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan


برچسب‌ها: مزینان, مزینانی, شاهدان کویرمزینان, شهیدمزینانی
| 



یادمان عملیات کربلای ۵/روایتی از حضور رزمندگان مزینانی در دفاع مقدس/گفتار هفتم
نويسنده: علی مزینانی عسکری - شنبه بیست و دوم بهمن ۱۴۰۱

🕯گرفتار در برزخ میان دو احساس؟!

🖌راوی و نویسنده؛ دکتر احمد باقری مزینانی


🔹️پس از آنکه برای آخرین بار جسم نحیف و بی جان فرمانده ی دوست داشتنی دسته را با نگاه پر از حسرت و تالم ورانداز کردم، خاطره چهره آرام خونین را بر سجاده در حال سجده در روز ۲۲ دیماه ۱۳۶۵ برای همیشه بر پرده دل نگاشتم، با سایر دوستان به سوی جزایر بوارین و ساختمان تاسیسات پتروشیمی بصره ادامه مسیر دادم. در حال حرکت بارها شاهد بودم که هلی کوپترهای کبری هوانیروز با پرواز در سطح بسیار پایین می آمدند و موشک های خود را به سمت تاسیسات پتروشیمی که احتمالا مقر پشتیبانی ارتش بعث بود، شلیک می کردند و برمی گشتند.
حوالی ظهر در بین کانال رو به جلو می رفتم که داخل کانال از دور دیدم یک نفر داخل سنگر دراز کشیده ولی سرش داخل کانال است. با وسواس جلوتر رفتم دیدم یک سرباز ارتش بعث است که داخل سنگر کشته ولی سرش از سنگر به داخل کانال بیرون آمده و تیری بر وسط پیشانی او اصابت کرده و خال جگری رنگ را به یادگار گذاشته است.
برای لحظاتی تنها شدم و به هیکل این سرباز عراقی با حیرت می نگریستم. برایم عجیب بود، این سرباز برعکس بقیه سربازان گارد ریاست جمهوری جسم بسیار نحیف و لاغری داشت. در همان حال که با دقت چهره سیه چرده او را ورانداز می کردم و برایش دلسوزی همراه با ترحم داشتم چرا که او را قربانی قدرت طلبی و زیاده خواهی صدام می دانستم، توجهم به جسم زرد رنگ درخشانی در انگشتش جلب شد. با دقت که نگریستم حلقه طلایش که نشان می داد متاهل بوده است، در انگشت دستش خودنمایی و جلوه گری می کرد. برای لحظاتی وسوسه شدم و با خودم نجوا کردم که ما در خط مقدم در حال جنگ هستیم و این سرباز هم که کشته شده پس حلقه طلایش غنیمت جنگی است. کمرم را دوتا کردم و خم شدم و دستم را به سوی دستش دراز کردم تا حلقه طلا را از انگشت دست اش بدر آورم. که ناگهان خشکم زد احساس کردم کمرم سوخت. حتی به گمانم آمد که صدای فرو رفتن تیر در کمرم را شنیدم. با اضطراب بلند شدم و با وسواس کمرم را از دو طرف لمس کردم. خدا را شکر کردم این احساس ناشی از وسواسم نسبت به درستی یا نادرستی اقدامم برای بدست آوردن غنیمت بود در حالی که اصلا تیری نخورده بودم و بدنم کاملا سالم بود. به عبارت دیگر قلبم لحظه ای به عقلم تلنگر زد که نکند الآن در همان حال به چنگ آوردن غنیمت هدف تیر و ترکش قرار بگیرم و کشته راه غنیمت شوم. در واقع در آن لحظه من گرفتار در برزخ میان دو احساس شده بودم. از خیر حلقه طلا گذشتم.
در حقیقت همانند کسی که در یک کارزار سخت پیروز شده است با احساسی مملو از نشاط و آرامش از جسد سرباز ارتش صدام دور شدم و در حالی که چشمان ثابت آن جسد به اعماق کانال دوخته شده بود و بدن نحیفش به داخل سنگر خزیده بود او را به اعمال خودش واگذاشتم و خیلی سریع از صحنه ای که لحظاتی برایم برزخی از دو خواسته، دو مطالبه، دو جدل، دو عالم و دو احساس ساخته بود گریختم و به سرعت دور شدم. امروز که آن صحنه خوف و خطر را مرور می کنم مطمئن هستم که پیروزی در آن میدان را باید نتیجه دعای خیر مادران و پدران بزرگ و مومنی بدانم که بدرقه راه مان می کردند.

🕯 سلاح مرموز و ناجوانمرد

✍️در حالی که تیربار گرینوف را به سختی حمل می کردم، جسد بی جان سرباز بعثی که در کانال جامانده بود را به اعمالش واگذاشتم و چند کلیومتر جلو رفتم و دوباره رفقای گروهان و دسته را پیدا کردم. بعد از مدت کوتاهی و درحالی که روز به نیمه نزدیک می شد، در نهایت فرماندهان گروهان دستور دادند تا توقف کنیم. یک خاکریز حدود ۵۰ متری به صورت جنوبی - شمالی در عرض و بین خاکریز اول و خاکریز دوم ارتش صدام که شرقی - غربی ایجاد شده بودند، انتخاب کردیم و در داخل کانالی که در وسط خاکریز حفر شده بود سنگر گرفتیم. من تیربار همراهم را که به سختی تا اینجا کشانده بودم روی لبه کانال گذاشتم و منتظر اذان ظهر ماندم و بعد از ادای نماز با تیمم و بدون خارج کردن پوتین - که تا چند روز در پایم جا خشک کرد - نهار دلچسبی آوردند که فارغ از محتوای آن یکی از بهترین وعده های غذایی در طول زندگیم بود، خوردم.
در مورد پذیرایی در جبهه، باید یک نکته مهم را برای مخاطبان به ویژه جوانان عرض کنم که ما در طول حضور در پادگان ها، اغلب غذای روزانه عامه مردم مانند لوبیا پلو، عدس پلو، قیمه، کنسرو لوبیا، کنسرو بادمجان و...، که با برنج تایلندی پخته می شد می خوردیم. برنج تایلندی در آن روزگار قوت عامه مردم بود که به دلیل کیفت نامرغوب و زمخت اش، امروزه به کامل از وعده غذایی مردم حذف شده است. وقتی به ایام عملیات نزدیک می شدیم، کیفیت غذا تغییر محسوسی می کرد به صورتی که کنسرو تن ماهی و چلو مرغ که در آن ایام غذای فاخری بود، جایگزین کنسروهای لوبیا و بادمجان و قیمه و... می شد. به گونه ای که این مساله به طنز بین رزمندگان تبدیل شده بود که هرموقع پلو مرغ یا تن ماهی در وعده غذایی قرار می گرفت آن را از شواهد و قرائن نزدیکی عملیات برمی شمردند. البته هدف بنده از بیان این نکته توجه دادن جوانان عزیز به مشکلات اقتصادی در آن دوره است که در نوع و تنوع غذا هم مشخص بود. بنابراین به رغم وجود مشکلات اقتصادی در دوره حاضر، وضع اقتصادی امروز با مشکلات دوره جنگ قابل مقایسه نبوده و نیست.
از خواندن نماز و خوردن ناهار ظهر که فارغ شدم، پشت تیربار گرینوف خودم قرار گرفتم. در فاصله ۲۰۰ متری عراقی ها مستقر بودند. در آن فاصله یک جاده ی سیاه رنگی بود که از دور به نظر آسفالت شده می آمد. یک افسر گارد ریاست جمهوری صدام که هیکل درشتی هم داشت، با کمال جسارت هر چند دقیقه یکبار می آمد روی جاده آسفالت می ایستاد و با آرپی چی به طرف ما موشک ضد نفر و زمانی شلیک می کرد که به دلیل انفجار خودکار بر روی سرمان، نفرات خودی در برابر آن بسیار آسیب پذیر بودند. (موشک زمانی موشکی است که پس از شلیک و طی کردن مسافت مشخص به صورت خودکار در آسمان منفجر و ترکش های آن از آسمان و از بالای سر رزمندگان، بر روی زمین پخش می شد). هر چه با تیربار به سمت او شلیک کردم بی نتیجه بود. دنبال راه حل بودم که بالاخره یک آرپی چی جامانده از بعثی ها پیدا کردم و موشک ضدنفر و زمانی را داخل لوله آرپی چی گذاشتم و منتظر شدم تا سرباز بعثی دوباره روی آسفالت دیده شود. مدتی بعد سرباز بعثی با غرور آمد و در حالی آرپی چی بر روی دوشش بود روی آسفالت ایستاد و داشت آماده می شد که گلوله آرپی چی به سمت ما شلیک کند. من آرپی چی را از ضامن خارج کردم روی سر او را نشانه گیری و شلیک کردم. گلوله ضدنفر آرپی چی وقتی روی سرش رسید منفجر شد و او بی اختیار روی زمین پهن شد. پس از این حادثه دیگر از سرباز بعثی خبری نشد و بعد از آن هم کسی جرات پیدا نکرد بیاید روی جاده آسفالت و مانور جسارت و شهامت بدهد.
با فروکش کردن تب تهاجم شب های گذشته و درگیری های اوائل صبح، بعد از ظهر فضا تا حدودی آرام شده بود. هرچند درگیری های رودرو تا حدی کاهش پیدا کرده بود ولی شلیک سلاح های منحنی زن مثل خمپاره به شدت ادامه داشت. در میان سلاح های منحنی زن، خمپاره ۶۰ میلیمتری از همه مرموزتر و ناجوانمردتر بود؛ چرا که هنگام فرود و قبل از انفجار گلوله، هیچ صدایی از آن شنیده نمی شد و ناگهان در نزدیکی انسان صدای انفجار بلند می شد و تعدادی را زخمی یا شهید می کرد. در یک مورد در سمت راست ما به ناگاه صدای غافلگیر کننده انفجار بلند شد، رزمنده کهن سالی که کنارم ایستاده بود و بیش از شصت سال عمر داشت، فریاد زد: "آخ سوختم" و صورتش را به سمت من برگرداند. تا نگاهش کردم دیدم یک ترکش چدنی سرخ بر گونه اش فرو رفته و حدود سه سانتی متری ریش سفیدش را سوزانده و در اعماق گونه و در گوشت صورتش فرو رفته است. گو اینکه آهن داغ داخل آب گذاشته باشند، ریش، گوشت و استخوان در داخل حفره به هم چسبیده و در حال جلز و ولز بود. برای چند ثانیه ترکش را تا عمق چند سانتی متری و در داخل گونه او دیدم و بعد کم کم خون راه خود را باز کرد و از حفره بیرون زد و ترکش سربی در زیرفوران خون ناپدید و گونه اش سرخ فام شد.

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan


برچسب‌ها: مزینان, مزینانی, شاهدان کویرمزینان, نویسنده
| 



محرمانه های یک شهید!/خاطرات بسیجی شهید علی(پرویز) صادقی منش مزینانی/بخش چهاردهم؛ عبور از اروند
نويسنده: علی مزینانی عسکری - چهارشنبه نوزدهم بهمن ۱۴۰۱

💠نگهبانی

✍️الآن ساعت 12 است و در داخل سنگر نشسته ایم هنوز هم صدای توپها و خمپاره ها و مینی کاتیوشاها از همه جا شنیده می شود و هواپیماها همانند عقابهای خون آشام از آن وقت تا کنون 3 دفعه حمله کرده اند و هر 3 دفعه هم بدون هیچ نتیجه ای فرار می کنند زیرا بمبهایشان را در بیابا ن ها می ریزند. البته گاهی هم بمب ها را در نزدیکی های ما و توپخانه می اندازند ولی نمی توانند تلفات بگیرند.

و اما یک خاطره درباره ی برادران جلو(خط)
دو تیم در ساعت 12 آمدند(تیم برادر مداح، ابراهیمی نظامی وطن، کریم زاده و حسین زاده) وقتی آنها آمدند نصف بدنشان خیس و گلی بود و حتی غنائمی نیز با خود آورده اند که یک رادیو قراضه و یک شلوار و یک پیراهن نظامی و هنوز هم هست ولی از کوله هاشان در نیاورده اند که ببینیم چی هست همه خوشحال بودیم که پیروز و سالم برگشته بودند و تعریف های زیادی در باره حمله دیشب شان می کردند و خیلی راضی بودند.... و می گفتند خیلی کم تلفات داده ایم و توانسته ایم جاده آن بر اروند رود را بگیریم. بعد از آن نماز را با جماعت ادا کردیم و سپس نهار را که عدس پلو بود خوردیم.

الآن ساعت 12/5نصف شب است و مشغول نگهبانی هستم و از بیکاری نشسته ام و دارم خاطره می نویسم . نگهبانی در اینجا یک شوری دیگر دارد و اصلاً خسته کننده نیست و هم اکنون در داخل آسایشگاه نشسته ام و یک فانوس و یک چراغ والور نیز دارم .

و اما بقیه خاطره های دیروز
در ساعت 2 بود که من و اکثر برادران خواب شدیم و در ساعت5 از خواب بیدار شدیم و چایی را که قبلاً برادران شهردار درست کرده بودند(انتظاریان و قاسمی) جای شما خالی نوش جان کردیم و چون وقت قرآن خواندن بود رفتیم و وضو گرفتیم و آمدیم نفری چند آیه خواندیم و در آخر طلب پیروزی رزمندگان و طول عمر برای امام عزیزمان را از خداوند بخشنده خواستیم. بعد از قرآن نماز جماعت را به امامت برادر زنگویی خواندیم و همراه نماز دعای توسل را که یک حالت روحانی به بچه ها دست می داد خواندیم سپس نوبت شام بود که عدس پلو(البته از ظهری اضافه آمده بود) و کنسرو ماهی را نوش جان کردیم و اما از آن به بعد وقت مصاحبه و به قول بچه ها میزگرد بود که بعضی برادران یکی یک روایت می گفتند و کمی توضیح می دادند(صبر، اخلاق، شهادت) و خیلی مسائل دیگر و در حین مصاحبه و صحبت گرم شده بودیم که برادر قهرمان وارد شد همراه با کلی خاطره و صحبت و قبل از او برادر عامری که در پادگان از او و بعضی بچه های دیگر دیدبانی خداحافظی کرده بودیم به جمع ما پیوست.

بالاخره از بس که بچه ها شوق داشتند که وضع عملیات و خط را بشنوند باقی مانده نوبت صحبتشان را دادند به برادر قهرمان و او هم به سئوالات برادران جواب می داد و می گفت که سه تیمی که انتخاب شده اند آماده باشند برای فردا که ساعت 5/5 بروند به خط و یک تیمشان تیم ما است که ان شاءالله فردا برویم.

فعلاً هنوز معلوم نشده که نگهبانی من تمام شده یا خیر زیرا ساعت ندارم این را بگویم که نگهبانان دو نفری می باشند ولی من یک نفری هستم با برادر خرمی بودم ولی چون او خواب است تنهایی نگهبانی می دهم و اول برادر علی اکبر حاجی بیگلو تقریباً یک ربعی در اینجا نشسته بود و از خاطره هایش تعریف می کرد(خداوند ان شاءالله اجرش دهد و همچنین همه ی برادران را) بعد از آن رفت و خواب شد هم اکنون فکر می کنم وقتش باشد که کشیک های بعدی یعنی قوانلو و ذوالفقاری را بیدار کنم خوب با اجازه این دفتر را تا موقعیتی دیگر بسته می کنم شب 64/11/22

💠عبور از اروند

✍️صبح روز سه شنبه 64/11/22 از خواب بلند شدیم و در ساعت 5/5 چیزهایی که لازم بود از قبیل بادگیر، کوله پشتی و کلاش را برداشتیم و با راهنمایی برادر قهرمان و حسین زاده سوار ماشین تویوتا شدیم و ماشین با صلوات برادران به راه افتاد و راه خود را به سوی جاده سید یوسف پشت سر گذاشت.

بعد از 300متربه نخلستان رسیدیم و از آنجا به محل فرماندهی و مسجد که 600 متری راه بود با همان ماشین رفتیم و نماز را در مسجد خواندیم و خواستیم سوار ماشین شویم که خوشبختانه برادر اسماعیلی را دیدم و خوشحال شدم و بعد از چند دقیقه ای ماشین به سمتی که برای ما تقریباً نا آشنا بود حرکت کرد و بعد از 10 دقیقه به رودخانه اروند رود رسیدیم و بعد از مدتی کوتاه سوار قایق موتوری شدیم .

از دور دیده می شد دود غلیظی که از شهر فاو حرکت می کرد و این نشانه این بود که اسکله نفتی این بندر به آتش کشیده شده و معلوم شد که این شهر به دست رزمندگان افتاده و چون قبلاً به ما گفته بودند که در هنگام عملیات یک قایق موتوری با چند نفر رزمنده غرق شده همه از قیافه شان معلوم بود که کمی ترس دارند البته بعضی ها.

این روخانه نشانگر آن همه حماسه های برادران بود و انسان را به فکر عملیات می انداخت و رفتن غواصان شجاع از این طرف رود به طرف دیگر که 300 متر فاصله دارد و به دنبال آنها نیروهای دیگر و گرفتن سرزمینهای اطراف فاو.

بالاخره بعد از چند دقیقه ای به آن طرف رودخانه رسیدیم و هوا روشن شده بود و ساعت7/5 به علت اینکه قایق در محل اسکله ای ما را پیاده نکرد می خواست که از راه فرعی که برای عبور از آنها تا زانو به گل می رویم رفتیم و با چه زحمتی از میان باتلاق ساحلی عبور کردیم البته خیلی زحمت داشت و حتی چند نفرمان تمام به گل فرو رفتیم و با چه زحمتی درآمدیم، وقتی پایمان را در یک قسمت می گذاشتیم فرو می رفت و می خواست که با زور دست این پا را در آوریم.

از آنجا گذشتیم ولی دستهای من و بعضی دیگر از برادران به علت گلی شدن چون صبح بود و هوا مقداری سرد یخ بسته بود و با همان وضع به راه ادامه دادیم. برادر قهرمان و حسین زاده جلوتر از همه با راهنمایی های گوناگون و بقیه به دنبالشان با هزار فکر و خیال می دیدیم رزمندگانی که چند شب قبل پیروزمندانه همه ی آنجاها را به تصرف خود در آورده بودند دیگر از اینجا به بعد هر لحظه اش و هر نفس که می زدیم یک خاطره بود. دیدگاههای بتونی که از مزدوران عراقی به جا مانده بود نشانه ی ترس آنها بود در صورتی که با وجود مستحکم ترین جا بازهم خداوند آنها را در امان نگذاشته بود و در همه جاها برادران رزمنده پیدایشان کرده بودند.

عراقی ها تابلوهای گوناگونی نصب کرده بودند که برادر طباطبایی آن را معنی می کرد«پیروزی از آن عراقی هاست»! در صورتی که در چند قدمی آن تابلو چندتا کشته عراقی افتاده بود و من که اولین بار جنازه دیده بودم و آن هم با چه وضعی خیلی حالم دگرگون شد سعی می کردم خودم را به جلوی صف یعنی برادر حسین زاده و قهرمان برسانم.

💠 استقرار در خط مقدم

✍️همه در انتظار خط اصلی بودیم و راه طولانی بود و خودمان را از میان نخل ها عبور می دادیم و در میان نخلستان، جنازه های بعثی ها حال انسان را دگرگون می کرد یکی در حال فرار بوده که تیر به مغزش اصابت کرده بود یکی ترکش خورده بود بعضی جنازه ها در اثر ماندن زیاد باد کرده و زرد شده بودند و بعضی کشته ها هم بودند که نشانه ی اسیر شدن و سپس کشته شدن بودند و جنازه هاشان با قیافه های وحشتناک در گوشه و کنار مشاهده می شد .

در حال راه رفتن گرم گفتگو با هم بودیم که صدای هواپیمای بعثی نشانگر این بود که آمده و می خواهد بمباران کند و همه ی ما به دستور برادر قهرمان و حسین زاده در میان درختان نخل و سنگرهای عراقی پخش شدیم . حقیقت چون من اولین بار بود که این اوضاع را مشاهده می کردم ترسیده بودم و همینطور بعضی برادران دیگر.

در آن موقع که هر لحظه ممکن بود هواپیماها که از بالای سرمان و در سطح خیلی پایین عبور می کردند و بمبهایشان را بریزند فقط یاد خدا بود که از ذهن من نمی رفت و با گفتن«الله اکبر و لا حول ولاقوه الاباالله» و غیره خداوند بخشنده را صدا می زدیم و او هم اجابت می کرد و من که اینچنین وضعی داشتم و دیگران هم از قیافه هاشان معلوم بود که کمتر از وضع من ندارند.

آن مزدوران بالاخره بمبها را فرود آوردند آن هم در 200 متری ما و ضدهوایی ها هم خیلی سعی می کردند که آنها را سرنگون کنند ولی متأسفانه کوششان بی نتیجه ماند و هواپیماها با صداهای عجیب و غریبشان نشانگر زیاد بودنشان بودند و فکر کنم 8 فروند می شدند و دو سه فروندشان بمبهایشان را در همان موقع خالی کردند.


چند دقیقه ای طول نکشید که باز ما به راه خودمان ادامه دادیم و تا خود خط سه دفعه هواپیماها پشت سرهم اطراف ما را بمباران کردند تا اینکه به 400 متری خط پدافندی رسیدیم که دشت وسیعی بود و از آنجا چون دشمن به منطقه تقریباً دید داشت می خواست که خیلی خیلی مواظب خودمان باشیم.

با حالتی نیم دو و تقریباً خمیده به خط پدافندی رسیدیم. رزمندگان سرتاسر خط را گرفته بودند و تا هرجا چشم کار می کرد نیرو بود ابتدا به دیدگاه چرخکار رفتیم و یک تیم از ما را با آنان تعویض کردند البته توسط برادر حسین زاده (نورعلی، خرمی، مهینی) و آن کسانی که تعویض شدند برادران (خضیری، نادری، قاسمی) بودند که به علت خستگی به پشت خط برگشتند و ما توسط برادر حسین زاده که دو تیم دیگر بودیم به جلو رفتیم و به دیدگاه دومی، در آنجا برادر لنگرانی و برادر مداح و برادر لطفی که با تیم ما یعنی خودم و برادر وجید توکلی و برادر زنگویی تعویض شدیم و به جای آنها جایگزین شدیم و برادر حسین زاده منطقه را برای مسئول تیممان توجیه کرد یعنی برادر توکلی و سپس تیم دیگر که برادرعباس زاده و طباطبایی و ذوالفقاری بود رفتند به دیدگاه بعدی که دیدگاه رئوف نامیده شده بود و آنها هم عوض شدند.

بالاخره ما کارمان را با نام خدا شروع کردیم و صبحانه نخوردیم البته بگویم که ما اصلاً غذا نمی خوردیم زیرا با آن دستها و وضع خیلی کثیف و دیدن جنازه های بعثی و شهدای خودمان همچنین مجروحین و نیز هر لحظه امکان زیادی می دادیم خمپاره در داخل سنگر ما بیفتد و به همین خاطر تا ظهر روحیه خوبی نداشتم و اینکه رفتم به بالای خاکریز و جلومان را نگاه کردم و حدود 350 متری مان فقط خاکریز تانگ مشاهده می شد اما در سمت راست مان تانکهایی در درون خاکریز مشاهده می شدند و خیلی جای تعجب بود زیرا با آن همه نزدیکی که من اول فکر کردم که اینها ایرانی هستند بازهم نتوانسته بودند از نیروهای خودی تلفات بگیرند...

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan


برچسب‌ها: مزینان, مزینانی, شاهدان کویرمزینان, شهیدمزینانی
| 



محرمانه های یک شهید!/خاطرات بسیجی شهید علی(پرویز) صادقی منش مزینانی/بخش سیزدهم؛ خط مقدم
نويسنده: علی مزینانی عسکری - سه شنبه هجدهم بهمن ۱۴۰۱

💠پیش به سوی خط مقدم با آمپر داغ

✍️و اما بعد آن که؛ ساعت 2/5 بود چایی را برای بچه ها درست کردم و ساعت 3 خوردیم. الآن ساعت 4 می باشد و بیکاریم و در حالت آماده باش به سر می بریم زیرا هر آن امکان دارد که بیایند و ما را از اینجا به خط مقدم ببرند....

بالاخره در ساعت 6 بود که من رفتم از قسمت تغذیه غذای آبگوشت را گرفتم و آوردم در آسایشگاه گذاشتم برای بعد از نماز و رفتم به مسجد برای نماز جماعت که امامت نماز را روحانی جوانی که جدید آمده بود به عهده گرفت و بعد از آن به آسایشگاه آمدیم و شام را دسته جمعی خوردیم و هنوز در حین غذا خوردن بودیم که بلندگو توجه همه را جلب کرد و چندین بار این حرف را تکرار کرد که؛ برادران دیدبانی و 81 هرچه زودتر برای رفتن به مأموریت جلو آسایشگاه به خط شوند و ما هم با عجله غذا را خوردیم و آماده شدیم که برویم سوار ماشین بنزده تن بشویم ولی متأسفانه ماشین اصلاً جایی نداشت و ما برگشتیم به داخل آسایشگاه و از دیشب تا الآن داخل آسایشگاه به سر می بریم.

اما خاطره های امروز پنجشنبه 64/11/17
امروز صبح برای نماز با صدای بلند برادر معدنی که با شوخی می گفت صادقی، صادقی بلند شو جلو دستشویی تلفن کارت داره! بیدار شدم.

من که اول چرتی بودم از این حرف تعجب کردم و کمی در فکر فرو رفتم و بعد از مدتی کوتاه فهمیدم که شوخی می کند و بلند شدم رفتم وضو گرفتم. هوای بیرون بارانی بود و بعد از آن آمدم نماز را خواندم. بعد از نماز برادر شهیدی پور گفت که اگر مایلی پاشو برویم یک دوشی بگیریم و من هم موافقت کردم و همراه او و برادر معدنی رفتیم به حمام دو دوشه نزدیک آسایشگاهمان. اما اول آبش سرد بود و مدتی ایستادیم برای اینکه گرم شود و اول من به حمام رفتم و بعد آنان.

وقتی از حمام آمدم باران خیلی شدید می بارید و ساعت 7/5 بود ولی همه ی بچه ها خواب بودند و چای را یکی از برادران درست کرده بود و من هم همه ی بچه ها را بیدار کردم برای صرف چایی و صبحانه.

صبحانه و چایی را دسته جمعی خوردیم و خیلی خوشمزه بود الآن نیم ساعت است که از صرف صبحانه گذشته و همه ی ما بیکاریم و روی تخت نشسته ام. فعلاً خدا نگهدار تا ساعتی دیگر البته اگر ما را به خط نبردند که ان شاءالله می برند.

و اما بقیه خاطره های دیروز
دیروز ظهر بعد از صرف نهار قورمه سبزی آماده شدیم برای رفتن و با چه زور و فشاری سه تیم از 5 تیم را جای دادند داخل ماشین بنز ده تن و تا اینجا 7 ساعت در راه بودیم این را بگویم که این بدترین سفری بود که من و از قول بچه ها انجام دادند زیرا بالای ماشین را با چادر بسته بودند و باران هم می آمد و تاریک بود و همه در فشار بودند و خیلی خیلی خیلی سخت گذشت زیرا که 55 نفر را داخل یک ماشین جا داده بودند آن هم با کوله پشتیِ پر، پتوهای زیاد و وسایل زیاد دیگر. من هم هنوز در وسط های راه بودیم که آمپرم داغ کرد و خیلی به خودم فشار آوردم که در مقابل آن صبر کنم ولی داغ کردن آمپر از یک طرف و فشار بچه ها از طرفی دیگر غیر قابل تحمل بود و همانند بُز تا اینجا داغون شدیم و هیچ جا را نمی دیدیم. بالاخره این را بگویم که هرچه بگویم کم است و اصلاً غیر قابل توجیه می باشد.

در ساعت 7/5 به اینجا رسیدیم همانند زندانی ها هیچ جا را یافت نمی کردیم یعنی نمی شناختیم. هم اکنون در داخل مسجد مقر می باشیم و ساعت 7 است . دیشب ما را آوردند به اینجا البته بعد از تحمل و صبر زیاد و همه ی زمین ها گلی و بارانی بود و شام را کنسرو بادمجان خوردیم و بعد از نماز خواب شدیم.

💠دیدار در خط مقدم

✍️جمعه 64/11/18
صبح ساعت 5/5 ما را بیدار کردند برای نماز صبح و من رفتم و اول در صف طویل توالت آن هم یک توالت ایستادم! بعد از آن آمدم و نماز را خواندم و دعای ندبه توسط یکی از برادران برگزار شد بعد از آن نیروهای غیر از ما رفتند. ما صبحانه را که حلوا بود همراه یک چایی خوردیم و بعد من آمدم بیرون و چیز غیر منتظره ای مشاهده کردم و خیلی خوشحال شدم آن هم آقای زارعی مزینانی را که چندین هفته بود ندیده بودمش سوار بر یک جیپ دیدم ولی متأسفانه چون جیپ نایستاد نتوانستم با او احوالپرسی و روبوسی کنم بعد از آن از یکی از بچه های 60 در باره مزینانی ها سئوال کردم و او گفت که در فلان جایند و من هم رفتم و با محمد مزینانی و عباسعلی مزینانی(نیکوفر) و علی رضا مزینانی (بزرگ)(اکبر کربلایی عباس) احول پرسی کردم و مهدی و علی رضا(کوچک)(نباتی) را برده بودند خط مقدم و بعد از آن من و برادر کریم زندی مشغول راه رفتن شدیم و حدود یک ساعتی در این روستای بدون اشخاص غیرنظامی می گشتیم همان طور به رودخانه نیز رفتیم که 300 متری از مسجد فاصله داشت و خیلی خوب بود.

راجع به آب و هوا و وضع طبیعی اینجا بگویم که اینجا تا جایی که بخواهید درخت خرما وجود دارد و چون که ان شاءالله عملیات نزدیک است مردم را به جایی دیگر انتقال داده اند و مردم از همه چیزشان گذشته اند. و همانطور ما دو نفر چندین ساختمان را مورد بررسی و مهندسی قرار دادیم(البته به شوخی) و توی خانه ها را می گشتیم و اکثر خانه ها خالی بود ولی درهای آنان باز بود وقتی از این گردش چند ساعته آمدیم دیدیم که بچه ها با کلیه وسایل به جای دیگر رفته اند و ما هم گشتیم دیدیم در نزدیکی مسجد یک اطاق بزرگی را تمیز می کنند برای استراحتگاهمان البته خانه تا جایی که خواسته باشی فراوان است زیرا این روستا بزرگ است و عاقبت آسایشگاه را پیدا کردیم و ظهر من وضو گرفتم و در مسجد که بزرگیش به اندازه یک مهمانخانه می باشد و جای 60 نفر می باشد رفتم و نماز جماعت را مانند صبح خواندیم و بعد از آن آمدم به آسایشگاه و نهار را خوردیم البته نهار صبحانه ای بگویم بهتر است زیرا حلوا بود و برادر پورحسینی که مسئول تدارکات ما است رفته بود تغذیه بگیرد نداده بودند اصلاً در اینجا بگویم هنوز نیاورده بودند بهتر است و حلوا را خوردیم بعضی ها کنسرو بادمجان می خوردند . بعد از آن برادر پورحسینی رفت کنسرو قیمه آورد و گرم کردیم و چهار نفره خوردیم البته بقیه بچه ها رفته بودند هوا خوری (من و حسن جاجی بیگلو و کریم زندی و پور حسینی) بعد از آن چند تایی پرتقال نوش جان کردیم. الآن ساعت 38/5 می باشد و از آن وقت تا کنون بیکاریم و مطالعه می کنم با اجازه تا ساعتی دیگر

امروز شنبه 64/11/19
قبل از اینکه چگونگی آمدنمان را به پشت خط بگویم اجازه بدهید از بقیه خاطرات دیروز عصر که مهم نیست بگذریم و شام را هم ببرم که خورشت تنها بود و من هم نخوردم.
امروز صبح با صدای برادران از خواب بلند شدم. نماز را در خود آسایشگاه خواندم بعد از آن کمی استراحت کردیم سپس صبحانه که پنیر بود خوردیم و اما بعد از آن من که بیکار بودم مشغول مطالعه شدم که از در آسایشگاهمان برادران مزینانی عباسعلی(نیکوفر) و محمد را دیدم و رفتم بیرون و با هم رفتیم به محل تسلیحات و در آنجا برادر احمد(عسکری) و قربانعلی مزینانی را دیدم و خیلی خوشحال شدیم زیرا من نزدیک 40 روز بود ندیده بودمشان. سپس به محل تغذیه رفتیم که با برادر قربانعلی زارعی احوال پرسی کنیم ولی متأسفانه نبود.

بالاخره بعد از ساعتی به آسایشگاه آمدم و من با آنها به علت اینکه می خواستیم به اینجا بیاییم خداحافظی کردم و رفتم و بند و بساط را جمع و جور کردیم تا اینکه یک ماشین بنزده تن آمد و ما را بعد از نیم ساعتی راه به اینجا که 2 کیلومتری خط است پیاده کرد و برادران دیدبانی(حسین زاده(فرمانده)، قهرمان(معاون)، عباس زاده، نورعلی، صرافان، قنبری، ذوالفقاری، زنگویی، رشادتی،علی اکبری، حاجی بیگلو) را دیدم ولی بنا بر حرف آنان بقیه برادران را به خط مقدم برده اند من خیلی خوشحال شدم و آسایشگاهمان در اینجا یکی از تونل های زیر جاده است البته یک طرف تونل را بسته اند و تمیز درست کرده اند و برای نشستن در اینجا پتو انداخته اند.

بالاخره اول بعد از کمی خستگی گرفتن نماز را با جماعت و به امامت آقای صرافان خواندیم البته به قول برادر حسین زاده 5 نفرا برگرداندند(قربانیان، گل گوش، پورحسینی، حسن حاجی بیگلو، کریم زندی) و شانس من خواند که من را برنگرداندند و هم اکنون ساعت 3 می باشد و در داخل سنگر تونلی نشسته ام.

بعد از چند دقیقه ای برادر ابراهیمی که به اینجا آمد البته از محل دیدگاهش و بعد از آن برادر نظامی و اما وقتی که آنها رفتند چندتا روحانی آمدند و برادر صرافان را از اینجا بردند.
شام دیشب برنج و خورشت کنسرو بود و جلسه ی قرآن نیز بعد از آن داشتیم و از آن به بعد بچه ها راجع به مسئله روزی و رزق بحث می کردند.

و اما از امروز ان شاءالله دیگر در این دفتر نمی نویسم زیرا این دفتر چون بزرگ است حمل کردن آن در دست نیز مشکل است و در یک دفترچه کوچک می نویسم.

64/11/20 علی صادقی منش

💠دعا برای پیروزی

✍️براستی که اینجا فضای روحانی دارد و بوی فتح و پیروزی را می آورد. دیروز 64/11/20 یکشنبه بود صبح که تا ظهر خط ساکت بود و از آن به بعد گاه گاهی صدای انفجارات توپها و سلاحهای سبک و سنگین در جلوتر از ما شنیده می شد و عصر خودم مشاهده کردم که در 300 متری ما که نخلستانی بود 2 گلوله خمپاره 120 فرود آمد و معلوم نشد که کسی کارش شده یا خیر.
دیشب برادر قهرمان و حسین زاده به آسایشگاهمان آمدند و اعلامیه برادر محسن رضایی را خطاب به رزمندگان خواندند و از آن اعلامیه چنین برآمد که حمله* امشب می باشد یعنی شب 21. البته از قبل بوی حمله به اینجا آمده بود و یک خبرهایی شنیده می شد ولی با خواندن آن معلوم شد که حتماً حمله است.

بالاخره بعد از آن ما مانند همیشه شروع کردیم به دعا و مناجات تا ان شاءالله خداوند نصرتی دهد و به وسیله ی همین دعاهایی که ما انجام می دهیم رزمندگان را به آرمانشان برساند.

نماز را در ساعت مقرر خواندیم و بعد از آن دعای توسل البته در مکان مطهر . ما هرشب و هر صبح دعا می کنیم و کاری بهتر از دعا نمی بینم که ان شاءالله خداوند منان یاری کند و این آخرین حمله باشد و همه را با پیروزی برگرداند.

ساعت 10 بود که صدای انفجارات مهیبی از خط شنیده می شد و توپها و سلاح های پشت ما که 3 کیلومتر فاصله داشت شروع به کار کرد و تا جایی که می توانست این عراقی های مزدور را می زد. اما بگویم چه شور و شینی بود همه ی بچه های ما که تقریباً17 تا 18 نفر بودند به بیرون آمده و به مقابله دو طرف نگاه می کردند. عراقی ها آنقدر گیج و منگ شده بودند که گلوله هایشان معلوم نبود به کجا می رود و الکی تیراندازی می کردند در صورتی که نیروهای ما از روبروی ما حمله کرده بودند آنها به طرف راست تیراندازی می کردند!

تا ساعت 12 ما یا می نشستیم و یا می رفتیم و یک دید می انداختیم و بالاخره بر اثر خستگی زیاد خواب شدیم و من در پاس 1 تا 12 نگهبان بودم ولی مرا بیدار نکرده بودند نمی دانم چرا ؟! فکر کنم پاس 1 خواب رفته بوده.

صبح با صدای برادران از خواب پا شدم و وقت نماز بود و نماز را خواندیم و بعد از آن زیارت عاشورا را مانند هر صبح به جا آوردیم و از خداوند باز هم خواستیم که رزمندگان را پیروز کند و بعد از آن صبحانه خوردیم و هنوز صدای پرتاب گلوله های خمپاره و توپ و سلاحهای سبک به طرف عراقی ها خیلی زیاد شنیده می شد تا اینکه در ساعت10 بود که هواپیماهای عراقی آمدند و درست 300 متری ما را بمباران کردند یعنی محل نخل ها را زدند ....

*منظور شهید صادقی منش از حمله ، عملیات پیروزمندانه والفجر هشت است.

عملیات والفجر هشت بیستم بهمن ماه ۱۳۶۴ با رمز یا «فاطمه‌الزهرا(س)» در جبهه جنوبی و منطقه فاو آغاز شد. مهمترین هدف عملیاتی که تا نهم اردیبهشت سال ۶۵ ادامه یافت؛ تصرف فاو و تهدید بصره از جنوب بود.
فاو جزیره‌ای محصور میان روخانه اروند، دریای خلیج فارس و منطقه خورعبدالله بود اما ارتباط خاکی آن با بصره؛ این منطقه را به یکی از استراتژیک‌ترین مناطقی تبدیل کرده بود که ایران را به تسلط نسبی بر جبهه ها می‌رساند. فرماندهی و سازماندهی عملیات با سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و پشتیبانی با ارتش بود.
در این عملیات شهر بندری فاو تصرف و اسکله و تاسیسات نفتی آن به همراه کارخانه نمک و پایگاه‌های نیروی دریایی آزاد شد. دشمن بعث هم در سطح ادوات و هم نیروی انسانی متحمل خسارات و تلفات بسیار شد. ایران برای نخستین بار از آغاز جنگ تحمیلی به صورت گسترده بر اروندرود تسلط یافت و توانست امنیت خلیج فارس در آن منطقه را برای تردد کشتی‌ها و نفت‌برهای ایرانی تامین کند.
دو پایگاه موشکی ساحل به دریای عراق که با آتشباری مکرر، مدت‌ها مانع از تسلط بر اروند بودند؛ به تصرف ایران درآمد و مسیر عراق به خلیج فارس مسدود شده و جمهوری اسلامی با تصرف فاو در این عملیات با کشور کویت هم مرز شد.
در این عملیات حدود 30 رزمنده مزینانی در لشکرهای مختلف به ویژه 5 نصر خراسان حضور داشتند و هفت تن از آنها به نام های حاج محمد امین آبادی، محمد مزینانی(روس)، حسن صانعی، سیدحسن حسینی، موسی الرضا تاجفرد، محمدسعید مزینانی(منوچهری) و محمدرضا تاج مزینانی به درجه رفیع شهادت نائل آمدند...

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan


برچسب‌ها: مزینان, مزینانی, شاهدان کویرمزینان, شهیدمزینانی
| 



من و رزمنده دیده بان مزینانی
نويسنده: علی مزینانی عسکری - شنبه هشتم بهمن ۱۴۰۱

🖌راوی؛ یداله مزینانی رزمنده دفاع مقدس و مربی آموزش

✍️« در بازدیدی که از خط دوم جنگ در منطقه آبادان داشتم قرار شد که از دکل های دیده بانی سپاه بازدید کنیم.
🔹ارتفاع دکل ۶۰تا ۷۵ متر بود که روی سه پایه تعبیه شده بود. دکل ها تقریباً در دید عراقی ها قرار داشت و بعضی از همکاران پیشنهاد دادند چون نمی شه تعداد زیادی بروند بالا "البته بیشتر به خاطر خطرش بود" قرعه کشی کنیم یا که یک نفر داوطلب شود.

🔹یکی از دوستان پیشنهاد داد که:« آقای مزینانی که مسئول تاکتیکه بره بالا» و همگی نظر او را تأیید کردند. شروع به بالارفتن کردم ۱۰الی ۱۵متر که رفتم چنان ترس و خستگی برمن مستولی شد که توان بالا رفتن نداشتم از طرفی هم رزمنده های دیگه منو تشویق به رفتن می کردند در بین راه انرژی دست هایم تموم شد و من مجبور بودم برای رفع خستگی میله ۱۵سانتی رو که برای جا پا درست کرده بودند به دندون بگیرم تا خستگی دستم رفع بشه. خلاصه با تلاش زیاد به بالا رسیدم. رزمنده ای که در داخل دکل به عنوان دیده بان بود گفت : سلام برادر ! خواستم پاسخ بدم از ترس زبانم بند آمده بود چون هم ارتفاع زیاد بود و هم دکل خیلی تکان می خورد با کوچکترین جابجایی شبیه گهواره حرکت می کرد خلاصه سعی کردم به خودم مسلط بشم نگاهی به سر و وضعم کردم دیدم موقع بالا رفتن چنان به دیواره دکل چسبیده بودم که تقریباً تمام دکمه های پیراهنم کنده شده بود به هر شکلی بود پاسخ سلام آن رزمنده عزیز را با حالی پریشان و مضطرب دادم . نگاهی به من کرد و گفت :
-آقا یدالله خوبی
❗️تعجب کردم از اینکه او مرا می شناسد و به اسم صدایم می کند. وقتی خوب دقت کردم فهمیدم این رزمنده غیور دیده بان کسی نبست جز #سید_مصطفی_میرشکاری_مزینانی که به عنوان سرباز سپاه در واحد دیده بانی خدمت می کرد؛ رزمنده ای که فقط در طول روز می توانست یک بار برای امر ضروری پایین بیاید . موقعیت دکل بسیار خطرناک و حساس و پیروزی و حیات منطقه بستگی به آن داشت ، ظمناً دشمن دکل های مجاور را همان رور منهدم کرده بود . ارتفاع به حدی بود که وقتی پشت دوربین دیده بانی قرار می گرفتی فکر می کردی عراقی ها زیر پای شما هستند اما این رزمنده مزینانی بدون هیچ ترسی مشغول به خدمت بود.» همان لحظه هزاران درود بر او فرستادم و هرگز صلابت او را در چهره معصومانه اش از یادم نمی رود...

یداله مزینانی و سردارسرلشکر شهید محمودکاوه

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan


برچسب‌ها: مزینان, مزینانی, شاهدان کویرمزینان, رزمنده مزینانی
| 



🔴محرمانه های یک شهید!/خاطرات بسیجی شهید علی(پرویز) صادقی منش مزینانی/بخش دوازدهم؛ وداع
نويسنده: علی مزینانی عسکری - یکشنبه دوم بهمن ۱۴۰۱

💠نامه

✍️ چهارشنبه 64/11/9
امروز صبح وقتی که از خواب بلند شدم اول نماز را خواندم و بعد از آن نوبت ورزش بود و صبحگاهی سپس سخنرانی ولی چون نیرو از پادگان دیگری به اینجا آمده بود سخنرانی نبود و آنها در مسجد خواب شده بودند گفتند فعلا آزادید و تا ده دقیقه دیگر این نیروها می روند و شما بروید برای صرف صبحانه و بعد از نیم ساعت از بلندگوی تبلیغات صدا زدند برای صبحانه ما رفتیم به مسجد و پنیر و چایی و کشمش خوردیم و در ساعت 9 درسی که اصلا ربطی به دسته ما ندارد درس داده شد ،درس پلاتین برد، این را نگفتم که وقتی که از صبحانه آمدم برادر توکلی را دیدم و از خوشحالی با او روبوسی کردم و گفت که به علتی هنوز نرفته الان نیز در همین جاست . ساعت دوازده است و وقت اذان و نماز و سخنرانی و ناهار.

الان ساعت 10/5 پنج شنبه است بقیه خاطره های دیروز را ادامه می دهم .دیروز ظهر رفتم به مسجد و بعد از سخنرانی و نماز نوبت ناهار بود .آقا راجع به وضع نیروها بگویم و شلوغی پادگان به علت اینکه حدود صد نقر از تربیت معلم سبزوار و مشهد آمده اند و ده نفر دیگر از پادگان دیگر . مسجد خیلی شلوغ بود طوری که تمام نماز خانه را جمعیت رزمندگان فراگرفته بود و ناهار برنج و گوشت را خیلی خوشمزه و چرب بود خوردیم (جای شما خالی) و بعد از آن من به محل آسایشگاه موقتی برادران تربیت معلم رفتم برای اینکه ببینم کسی در میان آنها شناس هست یا خیر.

وقتی به آنجا رفتم شناس که نداشت ولی سبزواری زیاد داشت که با دونفرشان صحبت کردم و آنها خودشان را معرفی کردند یکی شان دلبری بود و یکی دیگر برزویی.من راجع به آقا دایی محمد و عبدالله سوال کردم و آنها گفتند که می شناسیمش و دوستمان است.بالاخره بعد از صحبتی کوتاه از آنجا بیرون آمدم و بعد از ساعتی به آسایشگاه آمدم .برادر توکلی گفت که بیا و عکس بگیریم .دوربین را برداشت و به بیرون رفتیم و همراه برادر اسماعیلی عکس یادگاری گرفتیم. برادر محمد مزینانی که ده روز پیش به مرخصی رفته بود را دیدم و بسیار خوشحال شدم .پیشش رفتم و نامه ای به من داد و آن نامه از پدرم بود و همچنین کیسه ای که بعد که باز کردم آجیل و پسته و تخمه و شکلات داشت که بابام به عمو سید روح الله داده بود و آنهم به برادر محمد سفارش کرده بود .

آن را گرفتم بعد که عکاسی تمام شد کیسه را بردم به محل پاتق برادران مزینانی و باز کردم و در حدود دو ساعتی با هم در آنجا صحبت می کردیم و تخمه می خوردیم و شکلات. سپس چایی درست کردیم و خوردیم و خیلی خوش گذشت و در همان موقع صدای اذان را شنیدیم و بلند شدیم و رفتیم به مسجد و بعد از نماز جماعت مانند همیشه آش را خوردیم و بعد از شام همراه برادران مزینانی(علی رضا،علی رضا،محمد و عباسعلی و محمد ناطقی) به مخابرات رفتیم چون آنجا تلویزیون دارد برای فیلم سینمایی که نشستیم حدود یک ساعتی و بعد فیلم یک سرباز و نصفی را نگاه کردیم و خیلی خوب بود اما فراموش کردم راجع بع به پرژکتور بگویم آن جریان این بود که بعد از نماز جماعت شب پرژکتور آوردند و همه خوشحال شده بودند که می خواهند فیلم بگذارند ولی متأسفانه نمی دانم پرژکتور چه مرگش بود که خاموش شد قرار شد که بعد از شام ویدئو نشان دهند ولی مراسم سینه زنی در مسجد ویدئو هم نگذاشتند این هم از خاطره های دیروز...

امروز همانطور که گفتم 64/11/10 پنج شنبه می باشد و دیشب بعد از اینکه از مخابرات آمدم اکثر بچه ها خواب بودند و برادر کریم زاده به من گفت که نامه ای برایت آمده. من هم نامه را از او گرفتم و چون دیشب نگهبانی داشتم آن را گذاشتم حین نگهبانی بخوانم و در ساعت 2 نصف شب برادر زردتشت مرا بیدار کرد و اسلحه را از او تحویل گرفتم و در حین نگهبانی که در جلو آسایشگاه بود نامه را که از مجید بود خواندم ...

💠دوری از دوستان

✍️ امروز صبح نماز را خواندم و چون هوا بارانی بود هیچ گونه مراسم نداشتیم و در ساعت 7/5 به مسجد رفتم برای سخنرانی و بعد از آن نوبت صبحانه پنیر و چای شیرین بود و در ساعت 9 برادر صرافیان یکی از برادران روحانی داخل آسایشگاه کلاس عقیدتی سیاسی برای ما گذاشته بود و در همان حین متأسفانه برادر توکلی رفتند به مأموریت و من از جلسه بلند شدم و رفتم بیرون و با او او خداحافظی کردم. هم اکنون نیم ساعت است که برادر توکلی رفته است والسلام تا ساعتی دیگر

امروز 64/11/14
متأسفانه به علت کمی وقت خاطره های 3 روز پیش را ننوشته ام ولی به طور خلاصه می گویم.
روز یازدهم اکثر برادران دیدبانی برای رفتن به مأموریت تقسیم شدند ولی من جزو آن تیم های رفتنی نبودم کسانی که رفتند عبارت بودند از برادران؛ کریم زاده، معینی، نورعلی، نظامی وطن، ذوالفقاری، نادری، رشادتی (که شبی که می خواستند بروند همین برادر نوحه ای خواند)، نظری، زنگویی، قنبری، عسکری، سیدهاشم طباطبایی، رضا طباطبایی، عباس زاده، علی اکبر حاجی بیگلو....

بالاخره یازدهم گذشت و شب آنها را با ماشین های کمپرسی و هجده چرخ و غیره بردند البته نیروهای زیادی نیز از واحدهای دیگر اعزام کردند.

روز شنبه دوازدهم من و برادر مجید اسماعیلی برگه ی مرخصی از آقای قهرمان گرفتیم و به اهواز رفتیم در آنجا که رسیدیم بعد از خواندن نماز و صرف غذای کنسرو لوبیا به علت اینکه برادر مجید اسماعیلی کار نظامی داشت کارش را انجام داد سپس با هم به محل دیدبانی لشکر رفتیم زیرا برادر مجید می خواست دوستانش را ببیند و کمی استراحت کردیم.
بالاخره در ساعت 6 از آنجا آمدیم و در ساعت 7 به پادگان رسیدیم و 2 ساعت تأخیر کردیم.

یک شنبه 64/11/13صبح با برادر اسماعیلی رفتیم به قمست فرماندهی پادگان خودمان و کمی کمک او کردم در نوشتن کدها و رمزها و غیره. مشغول کار بودم که برادر قهرمان آمد و مرا صدا زد و گفت بلند شو برو لوازم مأموریت را تحویل بگیر که قرار است شما هم به مأموریت بروید. من هم آمدم و لوازم را تحویل گرفتم یک ماسک، یک قمقمه، یک کیسه خواب، یک بادگیر، یک فانوسقه و لوازم دفع مواد شیمیایی .

ما را قرار بود که دیشب اعزام کنند ولی باز رأیشان عوض شد و نبردند. این را هم بگویم که ما اگر برویم دیگر دیدبانی خالی می شود و همان طور واحدهای دیگر...

دوشنبه 64/11/14
نزدیک صبح برادر صرافان من و برادر شهیدی پور را بیدار کرد برای نماز شب و بعد به مراسم صبحگاه و ورزش رفتیم البته ورزش فقط واحدها. صبحانه را در واحد خودمان خوردیم و از آن وقت تا کنون بیکاریم الآن ساعت 9/5 است.

و حالا بقیه خاطره ها از ساعت 9/5 به بعد
وقتمان تقریباً به بیکاری گذشت ولی گاهی با برادر صرافان که یک روحانی است صحبت می کردم و شوخی می کردیم و برادر شهیدی پور نیز شریکمان بود و ظهر آخرین نماز جماعت را با برادر صرافان و به امامت او خواندیم و این را بگویم که در همین حین آماده بودیم که اگر ماشین برود ما هم برویم خط مقدم.

بعد از نماز چون غذا در مسجد نمی دادند آن را گرفتیم و به آسایشگاه آوردیم و خوردیم (برنج و خورشت) و از آن به بعد نیز با آقای صرافان و برادران دیگر صحبت می کردیم ولی جای برادر اسماعیلی خالی بود و هست زیرا او هم بدون خبر رفته است.
دل من خیلی برای آن برادرانی که قبلاً به خط مقدم رفته اند تنگ شده مخصوصاً برادر توکلی ولی این هم یک غم دیگر که برادر صرافان را نیز از ما دور کردند چون که عصر برادر قهرمان در هنگامی که همه آماده بودیم برای رفتن گفت که در ماشین ها جا نیست و شما در وقت دیگری می آیید و خودش با نیروهای دیگر رفت و برادر صرافان را نیز برد.

💠بخور و بخواب

✍️بالاخره در ساعت6 بعد از اذان نماز را در آسایشگاه خواندم و بعد از آن شام که پنیر و خرما بود خوردیم و هم اکنون جلسه ی قرآن می باشد و در حال خواندن هستند.
هم اکنون وقت خوبی است برای نوشتن اسامی برادران؛ برادر حسن حاجی بیگلو، برادر شهیدی پور، برادر گل گوش، برادر هندوئی، برادر احمدی، برادر زردتشت، برادر عامری، برادر انتظاریان، برادر سوسرایی، برادر قاسمی، برادر رزاق، برادر بخشی، برادر کریم زندی، برادر گشتاسب، برادر معدنی، برادر پورحسینی، برادر غوانلو... خداحافظ تاوقتی دیگر

امروز64/11/15 سه شنبه
صبح با صدای برادر شهیدی پور از خواب برخاستم که مرا برای نماز شب بیدار می کرد ولی چون چیزی به اذان صبح نمانده بود نماز شب نرسیدم و نماز صبح را خواندم و مانند روزهای قبل چند آیه از قرآن را نیز خواندم و دوباره یک چرت کوتاهی زدم تا ساعت 7 صبح، در این ساعت بچه های دیدبانی در جلو آسایشگاه بنا به دستور آقای سو سرایی و عامری به خط شدند و مراسم دوی ورزش را انجام دادیم البته به طرز عجیبی چون به علت نبودن فرمانده ی اصلی و همیشگی بچه ها نافرمانی می کردند، ورزش خنده دار شده بود.
بعد از آن مراسم صبحگاهی که جای بحثی برای آن نیست و از آن به بعد را برایتان بگویم که بعد از ورزش غذای پنیر و خرما را به ما دادند البته در داخل آسایشگاه و به قولی پنیر انسان را کم عقل می کند خدا کند که ما کم عقل نشویم چون الآن دو روز است که پنیر به ما می دهند و همراه آن خرما. البته کیف داشت چون همه ی بچه ها پهلوی هم بودند و بعضی هاشان در همان حین خوردن نیز با هم شوخی می کردند .

بالاخره از آن به بعد بیکار بودیم و در ساعت 12 نماز ظهر و عصر به امامت یک برادری که فکر کنم روحانی بود برگزار شد و بعد از آن من و برادر انتظاریان که شهردار امروز بود رفتیم و غذا و دو سطل از تدارکات با چه زور و کلکی گرفتیم برای بردن غذا برای بچه های دیدبانی.

غذا برنج و ماست بود و در آسایشگاه دسته جمعی خوردیم و از آن به بعد نیز بیکاریم و در ساعت 6 بعد از نماز و دعای توسل آمدیم به آسایشگاه و استانبولی عجیب و غریب که همه اش نخود و لوبیاست خوردیم و الآن ساعت 9 است و ظرف های کثیف هم اکنون به من نگاه می کند که بشورم زیرا فردا شهردار من هستم البته اکثر بچه های مخابرات رفته اند که فیلم سینمایی نگاه کنند.

امروز چهارشنبه 64/11/16
اما قبل از اینکه خاطره های امروز را تا این ساعت یعنی ساعت 4 برایتان تعریف کنم اجازه بدهید که بقیه خاطره های دیشب را تعریف کنم .

بعد از اینکه ظرف ها را با چه زحمتی شستم زیرا هوا سرد بود؛ به آسایشگاه آمدم و برادر سوسرایی نگهبانان دیشب را معین کرده بودند و من هم کشیک 2-3 بودم سپس خواب شدم چه خواب شیرینی بود ولی در ساعت ذکر شده برادر زرتشت کشیک قبل از من، مرا از خواب شیرین بیدار کرد و یک ساعتم را نگهبانی دادم. هوای بیرونی هم رطوبتی و تقریباً سرد بود و من مانند همیشه کفشهای بسیجی پایم نکردم و یک جفت کفش 3*4 بود یعنی چپه ! ولی اهمیتی ندادم تازه جوراب هم نداشتم!

بالاخره نگهبانی ام تمام شد و کشیک بعدی را که برادر کریم زندی بود بیدارش کردم و سپس خواب شدم تا ساعت 6 که وقت نماز صبح بود نماز را در آسایشگاه خواندم و در ساعت 7 به علت اینکه شهرداری به من محول شده بود سطل ها را برداشتم و رفتم پنیر و نان را از تغذیه گرفتم و همه ی بچه ها در مراسم صبحگاه بودند چون هوا بارانی بود ورزش نکردند...

چایی را برایشان درست کردم و آوردم و دسته جمعی خوردیم و بعد از آن سفره و دم دستگاه آن را تمیز کردم و اما از آنجا که بیکار بودیم و حالت بخور و بخواب داشتیم اکثر بچه ها خواب شده بودند ولی من مطالعه های فرعی می کردم و دوساعت هم چون خسته بودم خواب شدم و هنوز در حال چرت بودم که با صدای آقای سو سرایی از خواب پاشدم برای گرفتن نهار ظهر و رفتم اول سطل های مسجد را که از قبل گرفته بودند تحویل دادم و دو سطل از تدارکات گرفتم و رفتم منتظر نهار در جلو تغذیه مانند همه ی شهردارهای واحدها ایستادم تا بالاخره بعد از یک ربع ماشین تدارکات آمد و غذا را تحویل گرفتم که ساچمه پلو بود(عدس پلو) و آوردم به آسایشگاه و اول برادران نمازشان را خواندند و من هم خواندم سپس شروع کردیم به بخور و بخور، جایتان خالی چه غذای چرب و نرمی بود.

بعد از خوردن غذا سفره را تمیز کردم و ظرف ها را رفتم و آب داغ کردم و شستم اما خیلی سخت بود شستنش زیرا خیلی چرب و هوا هم سرد بود و بادی شدید می آمد به همین خاطر روغن ها ته ظرف ها خشک شده بود...

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan


برچسب‌ها: مزینان, مزینانی, شاهدان کویرمزینان, شهیدمزینانی
| 



یادمان عملیات کربلای ۵/روایتی از حضور رزمندگان مزینانی در دفاع مقدس/گفتار ششم
نويسنده: علی مزینانی عسکری - یکشنبه دوم بهمن ۱۴۰۱

🕯سجده برخون
🖌راوی و نویسنده؛ دکتر احمد باقری مزینانی

🔹️با گریختن گارد ریاست جمهوری ارتش بعث صدام و پس از مدتی تعقیب آنها، سنگینی سلاح و خستگی روحی - روانی، همراه با کم خوابی و استرس و هیجان چند شب قبل، جسم را کم رمق و جانم را آسیب پذیر کرده بود. در چنین وضعیت جسمی، روحی و روانی و فشار ناشی از عقب نشینی روز قبل و مواجهه مکرر با پیکر مطهر شهدا، باعث شد که از سرعتم کاسته شود. سرعت پیشروی نیروهای خودی هم به حدی بود که سامانه های متعارف نظامی و سازماندهی نیروها در شکل دسته و گروهان از هم پاشیده شده بود. در چنین شرایطی مهمترین مسئله ای که ذهنم را به خود مشغول کرده بود، جستجوی دو گروه بود؛
اول شناسایی آن چند رزمنده دلیر و شجاعی بود که با دمیدن روح مقاومت در سایرین، زمینه تغیر موازنه جنگ از شکست به پیروزی را مهیا کردند.
دوم یافتن بچه های گروهان و دسته خودمان بود.
بنابراین همزمان با حرکت به سمت جلو برای حل معمای ذهنی خودم در یافتن شخص و سنجش شخصیت افراد مورد نظرم، جستجوگری را آغاز کردم.
از دوستان حاضر در صحنه که شاهد ماجرای یورش جوانمردانه آن چند نفر در آن کارزار سخت بودند پرسیدم، آنها سه نفر را معرفی کردند. متاسفانه دو نفر را نمی شناختم و هرگز هم با آنها مواجه نشدم و تا کنون هم از سرنوشتان خبری نیافتم. ولی با مشخصاتی که دوستان برشمردند متوجه شدم نفر سوم، فرمانده دسته خودمان بوده است.


فرمانده دسته ما فردی به نام حسین مالداری بود (قبلا تصور می کردم که نام ایشان حسین محمدی است اما جستجوگری اسم ایشان درسایت بنیاد شهید پیدا کردم و تصویر ایشان راهم کشف کردم که در پایان به همین گفتار الصاق خواهم کرد)، او یک انسان ریز اندام و کوچک جثه ای بود از یک خانواده کشاورز و چوپان روستایی و (احتمالا با توجه به فامیلی ایشان اجدادش چوپان بودند) که در آن مقطع عضو رسمی سپاه شهرستان سبزوار بود. او سنی حدود ۲۵ سال (تاریخ تولد ایشان در سایت بنیاد شهید ۱/۱/ ۱۳۴۰) داشت. به رغم جثه کوچکی که به سختی به ۶۰ کلیو گرم می رسید روحی با عزمت و چهره ای جذاب از یک انسان ساده ولی صمیمی و محجوب داشت. به ویژه نشانه ای از عملیات خیبر بر چهره داشت که برای من تجلی داستان زخم ابروی مالک اشتر را عینیت می بخشید. داستان جوانمردی مالک اشتر را بارها در کودکی شنیده و یا در کتاب های داستانی به ویژه کتاب داستان راستان خوانده بودم. قصه شیرینی که از مالک برایم اسوه ای تاریخی ساخته بود که حال در عرصه دفاع مقدس برایم به حقیقت نزدیک می شد.
هنر دهر و لطف جنگ نقشی ظریف از اثر تیر مستقیم قناسه بر چهره آرام حسین مالدار طرح کرده بود که برای همیشه تصویرش در تخیلم ثبت شد. تیر قناسه سمت چپ صورت او را خراشیده بود بگونه ای که از کنار دهان و نزدیکی محل تلاقی دو لب و تا کنار گوش را شکافته بود و یک شیار در گونه چپش ایجاد کرده بود که مثل یک نوار سفیدرنگ، ریش حنایی رنگ و پر پشت و خوش حالتش را به عرض نیم سانتی متر به دو بخش بالا و پایین تقسیم نموده بود. او انسان بسیار کم حرف و محجوبی بود و در طول مسئولیت اش به عنوان فرمانده دسته، به جز در زمان آموزش نظامی و یا جلسه توجیهی عملیات، کمتر از او سخن دیگری شنیده می شد و موقع سخن گفتن هم لهجه ترکی او ماهیت روستازادگی و نجابتش را بیشتر برملا می کرد. هر چند، وقتی با او مواجه می شدیم، همیشه نیمه راست صورتش تبسم دلنوازی داشت و نیمه چپ صورت به دلیل شیار قناسه، ثابت ولی پر جبروت می ماند.
قبل از عملیات از همین فرمانده در مورد علت شیار در نیمه چپ صورتش پرسیدم. در پاسخم در حالی با لهجه ی شیرین فارسی - ترکی و با ادب و حیایی روستایی سخن می گفت شرح داد که: "در عملیات خیبر غواص بودم و در حین شناسایی سنگرهای کمین دشمن در داخل آب های هورالعظیم، افراد مستقر در سنگر کمین دشمن بعث متوجه حضورم در نزدیکی سنگرشان شدند و با قناسه به سمت من تیراندازی کردند که یک تیر از گوشه لبم تا کنار گوشم را شکافت که با وجود خون ریزی، به سختی و شناکنان خودم را به دوستان رساندم."
بنده قبل از شروع عملیات کربلای پنج به حسب اتفاق نیمه شبی بیدار شدم و دیدم این فرمانده با اخلاص در گوشه ای از پادگان شهید برونسی برای خود محفل انس با معشوق برپا کرده و چادر را محراب، و محراب را سکوی وصال با معبود قرار داده و با تمام وجود به تعبد و تهجد مشغول است.
الغرض پس از آنکه شنیدم او یکی از همان سه نفر جوانمرد صحنه حماسه تغییر موازنه شکست به پیروزی است، بیشتر مشتاق یافتن شدم. در داخل کانال به دنبالش گشتم تا به حسب حق فرماندهی که به گردنم داشت با افتخار از حماسه سازی اش بپرسم و برای ادامه ماموریت و در ادامه نبرد مجددا تحت فرمان او طی طریق کنم. پس از مدتی جستجوگری محل حضور او را در درون کانال به من نشان دادند. جلو رفتم دیدم در حالی که بادگیر سبز رنگی به تن داشت در حال سجده بر روی زمین آرام گرفته بود. نزدیکتر رفتم دیدم صورتش بر سجاده ای از خون تازه به قطر حدود ۴۰ سانتی متر قرار گرفته است و در همان حال سجده، بدن پر از تیر و ترکش نارنجک اش در کانال و در سجده جامانده است و روح پر از اسرار و بلندش، مهمان جوار رحمت حق شده است.
بله شهید حسین مالدار یک روستا زاده ترک زبان اهل روستای خرم آباد بخش جوین، از همان کسانی بود که در هنگام تنگ شدن عرصه بر فرزندان عاشورایی امام خمینی (ره) با جسارت و شهامت بر خلاف قاعده شکست، به جای پشت کردن به دشمن رو به دشمن می رفت و جوانمردانه در چند قدمی آنان به صورت تن به تن به مقابله با آنان برخواسته بود. حال تصور کنید یک فردی با قد حدود ۱۶۰ سانتی متری و وزن حداکثر ۶۰ کیلو گرم چگونه با سربازان گارد ریاست جمهوری صدام که از نظر قد از او بسیار بلندتر و از نظر وزن برخی مواقع دوبرابر وزنش بودند، مقابله کرده است. بعدها از دوستان نقل و قول شنیدم که در هنگام درگیری تن به تن با افسر گارد ریاست جمهوری صدام گلاویز شده بود که افسر بعثی با سلاح کمری چندیدن گلوله هر چه بود به ایسان شلک کرده و احتمالا در پایان تسر خلاصی هم به سر و صورتش زده بود.
شهید حسین مالداری مزد مقاومت و فداکاری را از معبود گرفت و به مصداق آیه: «یَا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِی إِلَى رَبِّكِ رَاضِیَةً مَّرْضِیَّةً فَادْخُلِی فِی عِبَادِی وَادْخُلِی جَنَّتِی»(سوره فجر/۲۷تا۳۰) حتی در هنگام شهادت در هئیت یک عبد با اخلاص در حال سجده و با همان تبسم همشگی جسم و جان را یکجا تقدیم جان آفرین کرده بود. بادگیر روی سرش را کمی کنار زدم صورتش متمایل به راست بر روی سجاده خون در سجده بود و سمت چپ صورت دیده می شد ولی این بار آرامش و رضایت در صورت جوانمردانه اش می درخشید و با انسان نجوا می کرد، حتی با وجود شیار خشن و ناجوانمردانه ای که تیر قناسه بین دو لب تا کنار گوش چپ اش.

🔹️شهید حسین مالداری فرزند نیاز علی در تاریخ 40/1/1 در روستای خرم آباد منطقه جوین سبزوار بدنیا آمد . تحصیلات دوره ابتدایی را در زادگاهش گذراند و تحصیلات دوره راهنمایی را در روستای حکم آباد سپری کرد . سپس به سبزوار نقل مکان کرد و تحصیلات دوره متوسطه را در سبزوار گذراند . در جوانی به تهران عزیمت نمود و به شغل جوشکاری مشغول شد . حسین اوقات فراغت را با مطالعه کتابهای مختلف سپری می کرد . او فردی خوش اخلاق ، ساده زیست و صبور بود . با اطرافیان به نیکی رفتار می کرد و به مستضعفان و محرومان کمک می نمود . بسیار مؤمن و متدین بود و به نماز اول وقت اهمیت می داد و در برابر مصائب و سختیها فقط به خداوند متوسل می شد . به اهل بیت (ع) عشق می ورزید و در مراسم مذهبی فعالانه حضور می یافت و به نماز شب علاقه خاصی داشت . وی قبل از انقلاب اسلامی درتظاهرات و راهپیمایی های مردمی تهران بر ضد رژیم پهلوی شرکت می کرد و پس از پیروزی انقلاب اسلامی به فعالیتهای سیاسی خود خصوصاً شرکت در راهپیمایی ها و نماز جمعه ادامه داد و در پایگاه بسیج فعالیت می نمود .حسین در سال 1362 به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و از تاریخ 10/10 بارها و بارها به جبهه های نبرد حق علیه باطل شتافت و فرمانده دسته گردان عبدالله از لشکر 5 نصر بود . او در سال 1365 ازدواج نمود و پس از چند روز به جبهه های نور علیه ظلمت اعزام شد و سرانجام در تاریخ 65/10/22 در منطقه شلمچه و در جریان عملیات کربلای 5 به فیض شهادت نایل شد .پیکر پاک و مطهرش را پس از تشییع باشکوهی در زادگاهش روستای خرم آباد به خاک سپردند .

ادامه دارد...

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan


برچسب‌ها: مزینان, مزینانی, شاهدان کویرمزینان, نویسنده
| 



خاطره نوشت  آزاده سرافراز کربلایی علی مزینانی یحیایی
نويسنده: علی مزینانی عسکری - سه شنبه بیست و هفتم دی ۱۴۰۱

🌐خاطره نوشت آزاده سرافراز کربلایی علی مزینانی یحیایی از دوران اسارت در زندان های دیکتاتور بعث عراق

🌴 راه و رسم آزادگی در اسارت

✍️اردوگاه ما از سه قاطع تشکیل شده بود و در قاطع هم ۸ آسایشگاه ۱۰۰نفری، اندازه آسایشگاه هم تقریبا ۸×۲۵ که تمامی کارها مخصوصا شبها در آنجا انجام می شد.

یادم هست اوایل اسارت بود که اسرای قدیمی با چهار یا پنج سال اسارت از اردوگاه های دیگر را به اردوگاه ما آردند چون آنها خیلی حزب الهی بودند و به گفته عراقیها به هیچ صراطی مستقیم نبودند. توی هر آسایشگاه ۴ الی۵ نفر را تقسیم کردند تا بلکه عقیده آنها نسبت به جمهوری اسلامی تغییر کند.

در مدتی کوتاه این اسرا راه و رسم اسارت را به ما نشان دادند هر کسی به نحوی یکی با بچه ها به طور مخفی کارهای رزمی آموزش می داد یکی قرآن یکی زبان انگلیسی .آلمانی .فرانسه وهر کسی به نحوی تجربیات خودش را به اسرای جدید انتقال می داد تا اینکه یک روز صلیب سرخ به اردوگاه آمد. عراقی ها با عنوان اینکه ما زبان صلیبی ها را بلد نیستیم برای ما مترجم آورده بودند که اگر اعتراض داشتیم آنها بر عکس ترجمه کنند که با اعتراض اسرا مواجه شدند و گفتند ما خودمان می خواهیم صحبت کنیم.

افسر عراقی با تعجب گفت: مگه شما بلدید به زبانی غیر فارسی صحبت کنید؟
بچه ها گفتند: بله!

افسر اول قبول نمی کرد بعد یکی از نیروهای خودشان را گذاشتند پیش ما دیدند که راسته البته این را هم بگویم در زمان گفتگو با صلیب سرخ، اسرای قدیمی برای اینکه عراقیها متوجه اعتراض نشوند اگر صلیب سرخ ها با انگلیسی صحبت می کردند آنها با زبان فرانسه جواب می دادند و اگر آلمانی اسرا به زبان دیگر چون قدیمی‌هایی که آورده بودنند پیش ما بعضی هاشان به ۲ تا۳ زبان مسلط بودند اینجا بود که عراقیها فهمیدند چه اشتباهی کردند و چگونه راه و رسم آزادگی در اسارت را به اسرای جدید نشان دادند و دوباره جابجایی شروع شد و ما ماندیم با روش زندگی جدید در اسارت البته ناگفته نماند که کل زندگی بچه های قدیمی پیش ما ۱ ماه بیشتر نبود ولی کلی تغییر به وجود آوردند و درست زندگی کردن تو اسارت را به بچه ها یاد دادند...

آزاده مزینانی و هنرمند نامی موسیقی بهنام بانی

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan


برچسب‌ها: مزینان, مزینانی, شاهدان کویرمزینان
| 



مطالب قديمي تر »