✍️داوود مزینانی فرزند غلامحسین(گلبهاری) اول فروردین سال 1346ه.ش در مزینان به دنیا آمد. عدم درآمد کافی موجب شد تا پدر او به سبزوار مهاجرت کند و پس از آن خانه و زندگیش را برای همیشه به این شهر منتقل نماید.
داوود در کنار تحصیل در سبزوار همواره یار و مددکار پدر بود همت بلند و مقاومت در برابر سختی را از او می آموخت همین آموزه ها موجب شده بود تا در جبهه های نبرد حق علیه باطل شجاعانه سخت ترین مأموریت ها را برعهده بگیرد.
مرحوم غلامحسین پدر داود در خاطره ای نقل می کند:
قبل از تولد داود، چندین فرزند ما در حین تولد می مردند و ما از این بابت ناراحت بودیم. زمانی که او در رحم مادرش بود و ما نگران از بین رفتن او بودیم، روزی یکی از همسایه ها به خانه ما آمد و گفت: دیشب خواب دیدم که شما در حرم امامزاده داود هستید. چند روز بعد من و همسرم به آنجا رفته و نذر کردیم و پس از به دنیا آمدن بچه نامش را داود گذاشتیم.
با شروع انقلاب اسلامی حضور فعالی در مساجد داشت و با تشکیل بسیج او نیز به عضویت پایگاه مسجد زینبیه در آمد و با جدیت در کارهای فرهنگی و رزمی شرکت می کرد چندبار برای اعزام به جبهه اقدام کرد اما به دلیل قانونی نبودن سنش نمی توانست رضایت مسئولین را کسب کند ولی بالاخره پس از تلاش فراوان و سپری کردن آموزش نظامی به آرزوی دیرینه خود رسید و عازم سرزمین های نور شد.
داوود در جبهه به عضویت گروه تخریب درآمد و در ماموریتهای ویژه داوطلبانه شرکت می کرد . به دلیل خلق خوش و برخورد مهربانانه اش از احترام خاصی نزد رزمندگان و فرماندهان به خصوص سرداران شهید حاج عبدالحسین برونسی و حاج حسین محمدیان برخوردار بود.
این شاهد کویر مزینان پس از یک سال و نیم حضور در جبهه عاقبت در اول اردیبهشت ماه هزار و سیصد و شصت و شش درحالی که هنوز بیست سال از بهار زندگیش می گذشت دعوت حق را لبیک گفت و در منطقه عملیاتی غرب و در امتداد عملیت کربلای 10 به شهادت رسید و پیکر مطهرش در گلزار شهدای سبزوار قطعه اصلی ردیف2 شماره 6 و در کنار همسنگرانش به خاک سپرده شد.
دو پسرعموی دیگر داوود شهیدان والامقام محمدتقی و حسین مزینانی فرزندان رجبعی گلبهاری در جنگ تحمیلی جان خود را فدا کردند و مزار پاکشان در گلزار شهدای سبزوار قرار دارد.
خاطره دیدار شهید داوود مزینانی با امام خمینی(ره)
بسم الله الرحمن الرحیم
به نام الله پاسدار حرمت خون شهدا
آری روز چهارشنبه بود مورخ 65/2/10 که صبح ما را بردند به دیدار امام خمینی...قلبها در تپش درآمده بود و همه منتظر بودند که هر چه زودتر به داخل خانه امام بروند. بخصوص من یک شوری در دلم پیدا شده بود که انتظارش را هم نداشتم خلاصه با چه شوری رفتیم به بازدید.
خلاصه من پنجمین نفری بودم که بازدید شدم وقتی بازدید کردند رفتیم داخل کوچه ای شدیم و در همین حال که می دویدم به دفتر جایگاه امام یکدفعه دیگر بازدید کردند و کفشهایمان را در آوردیم و با قلبی شاد وارد جماران شدیم.
آری فیلمبرداران آمده بودند.خلاصه رفتیم جلو صف یعنی صف دومی بودم که با خودم می گفتم که امام را قشنگ ببینم.
همه یک به یک داخل می شدند و قلبها و صورت ها خندان وارد می شدند.
در ضمن دو روز به حرکتم از جبهه خواب امام را دیدم که دارم دست و صورتش را زیارت می کنم
خلاصه همه همین جور داخل می شدند و قلب من هم تند تند می طپید.
وقتی تقریبا همه جا از نیرو هوایی تا نیرو زمینی و دریایی و دیگر ارگانها(پرشد) دم به دم همه صلوات می فرستادند و بعد یکی از نوحه خوانان که از مشهد با ما اعزام شده بودن نوحه ای خواند و بعد آقای مردانی شعری خواند و بعد دوباره همان مداح نوحه ای خواند که یک بیتش را یاد دارم.
ما فاتحان فاو و سرباز حسینیم(2) ما حامی نهضت دین خمینیم حسین حسین شعار ماست شهادت افتخار ماست.
ای اهل عالم ای اهل عالم
خلاصه هی بزرگان و علما هم داخل می شدند که خلخالی و بعد محسن رضایی و آقای رفسنجانی و بعد فرمانده نیروی هوایی و چندی دیگر...
قلب من همچنان می طپید و چشمم منتظر در بود که امام از در وارد می شد.
هی آقای طبسی وارد می شد و نگاهی می کرد به جمعیت و هی می رفت و من هم هی منتظر بودم که کی امام وارد می شود.
خلاصه همه هی صلوات می فرستادند و همه چشمها منتظر بود
خلاصه امام وارد و همه بلند شدند و آخرین نفسی که داشتند و شعار می دادند همچنین هی یک شوقی به من دست می داد که خدا می داد.
آری چه چهره نورانی.آری بوی بهشت می داد.بوی خاص می داد.
و امام با دستهای مبارکش روی ما دست تکان می داد و رفت روی صندلی نشست.
من آنقدر نگاهش می کردم که نمی دانم چه بگویم.
خلاصه هی چهره ها را نگاه می کرد و یک نگاهی هم به من کرد که گویی می گفت که تو به آرزویت می رسی یعنی آرزوی شهادت که سالها منتظرش بودم
حجة الاسلام رفسنجانی شروع به صحبت کرد که درباره ما بود که چطوری آمده ایم و چکار کرده ایم
خلاصه چشمهای من خیره شده بود به چهره منور نایب امام زمان(عج) یعنی بت شکن زمان
اما یک... در میانمان خالی بود .دوستان شهید شده مان یعنی (ایزدی و باشتنی و سویزی و...)
خلاصه صحبت های آقای رفسنجانی تمام شد.
و امام هم برخاست و با دست های مبارکش روی ما تکان می داد و روی ما می کشید.
خلاصه امام کم کم داشت از پیشمان می رفت و رفت اما چه چهره ی نورانی داشت .
دلم گرفت به امام با خودم گفتم که خوش بحالش که با امام زمان رابطه دارد و با امام زمان ملاقات می کند.
و کم کم حرکت کردند و با شعارهای همیشگی امام را به خدا سپردند و خداحافظی کردیم و امام ما را به خدا سپرد
آنچه خواندید برگرفته از دست نوشته های شهید داود مزینانی است که در بخشی از نامه ای به خانواده شرح حالاتش در دیدار با حضرت امام خمینی (ره) را به رشته تحریر درآورده است برای دیدن اصل دستخط شهید به صفحه شخصی شهید در سامانه رصد مراجعه کنید.

داوود در آیینه خاطرات
به محض اینکه شنیدیم توی گردان بغل دستیمان یه نفرمزینانی هست که مسئولیتی هم به اوداده اند و فرماندهان گردان روش خیلی حساب می کنند ذوق زده شدیم و منتظر فرصت بودیم که هرچه زودتر بریم پیداش کنیم و ببینیم کیه؟خیلی زود به این آرزو رسیدیم با یکی از رفقا رفتیم به گردان ولی الله و از بچه های رزمنده که اغلب سبزواری بودند سراغ مزینانی را گرفتیم. چادر فرماندهی را نشانمان دادند و گفتند:اسمش داوود مزینانیه. نزدیک چادرشدیم و صدازدیم : برادر مزینانی ملاقات! بعد از دقایقی یه جوان سبزه رویی سرش را از چادر در آورد و در حالی که چشمهایش نشان می داد که خواب بوده اما سعی می کرد خودش را هوشیار نشان بدهد گفت :امری داشتید برادر؟!
گفتم:ببخشید اخوی با مزینانی کار داشتیم تشریف دارند؟
لبخندی زد و گفت:درخدمتم.
رفیقم گفت: با خودشان کار داشتیم آخه ما از اقوامشان هستیم اگه می شه صداش بزنید.
متعجب نگاه عمیقی به هردو نفر ما کرد و پس از ورانداز کردن سرتاپایمان دوباره لبخندی زد و گفت:ببخشید از کدام اقوامشان، دور یا نزدیک؟
گفتم:ای بابا اخوی شما هم وقت گیرآوردی و بیست سوالی می پرسید اگه تشریف دارند بگین یه لحظه بیان دم چادر اگه هم ماموریت هستند که بریم بعدا بیایم!
گفت:آخه من خودداوود هستم ببخشید که شمارا به جا نمی آورم.بفرماییدداخل چادر یه چایی در خدمتتان باشیم.
بعد ازاینکه خودش را معرفی کرد و ما هم به دوستان مزینانی گفتیم همگی شگفت زده شدند و به این خانواده که ازقشر زحمتکش جامعه هستند آفرین گفتندکه چنین فرزندی را پرورش داده اند که نه تنها موجب افتخار آنها که دیگرهمشهریانش نیز باشد.
*****
تازه آفتاب طلوع کرده بود. شوهرم طبق معمول بعد از نماز صبح رفته بود سرکار،داشتم کارهای خانه را انجام می دادم که صدای در شنیدم ابتدا فکر کردم آقا غلامحسینه و چیزی فراموش کرده ولی وقتی در را باز کردم دیدم حاج خانم همسایه است. تعارفش کردم به داخل. بعد از اینکه یه چایی نوش جان کرد گفت: دیشب خواب می دیدم باشوهرت درحالی که یک سفره نان روی سرتان گرفته بودید رفتین زیارت امامزاده داوود !
گفتم:چه چیزی از این بهترکه آقا ما را طلبیده ان شاءالله می ریم.
موضوع را باشوهرم درمیان گذاشتم. گفت:آخه توحامله ای می ترسم مشکلی برات پیش بیاد.
گفتم:یقین دراین سفرخیر و برکتی هست که حاج خانم چنین خوابی دیده.
بعد از کمی صحبت او هم پذیرفت و عازم سفرشدیم در راه هر چی که حاج خانم گفته بود مو به مو انجام دادم. موقعی که به مزار امامزاده رسیدیم و زیارت کردیم یه جای خلوتی نشستیم برای غذا خوردن ،سفره را باز کردم کمی نان و فلفل و نمک داشتیم به شوهرم گفتم:اگه کمی گوشت می آوردی خیلی خوب می شد!
لحظه ای نگذشته بود که دیدم یه آقاسیدی درحالی که ظرفی در دست دارد به طرف ما می آید.کاسه را به شوهرم داد و گفت: مقداری گوشت نذری برایتان آورده ام!
***
شبی خواب دیدم، ماری پای خود را نیش می زند. همان شب در خواب به نظرم رسید،که فرزندم داود شهید شده است. صبح روز بعد خبر شهادت فرزندم را برایم آوردند.
***
شبی خواب دیدم، در صحرای محشر قرار دارم و در همان اوضاع داود به سمت من آمد و دستم را گرفت و راهی را نشانم داد و گفت: پدر جان! از این راه برو.
***
داود از کودکی در انجام فرائض دینی و ترک محرمات بسیار کوشا و دقیق بود و به نماز فوقالعاده اهمیت میداد و در همه حال با وضو بود. همرزم شهید می گوید: او در هوای سرد و نیمه شب ها روی برف ها نماز می خواند.

وصیتنامه شهید داوود مزینانی
"و لئن قتلتم فى سبيل الله او متم لمغفره من الله و رحمه خير مما يجمعون"
اگر در راه خدا كشته شده يا بميريد در آن جهان به آمرزش و رحمت خدا نائل شويد و آن بهتر از هر چيزي است كه در حيات دنيا براى خود فراهم توان آورد. به نام ا... پاسدار حرمت خون شهداء.
به نام ا... كه زمين و آسمان و بهشت و دوزخ را آفريد. به نام ا... كه ما را آفريد تا از نعمت هايش بهره مند شويم و ما بايد در برابر نعمت هاى بى كران شكرگزارباشیم. بار خدایا مرا از سپاه خود قرارده که سپاه تو منحصرا هميشه فاتح و غالبند و مرا از حزب خود مقرر فرما كه حزب تو منحصرا پيوسته پيروزند.
خدايا، اصلاح فرما دينم را و اصلاح فرما آن جا که عالم آخرتم است و منزلگاه ابدي ام است و مرگم را موجب راحتى از هر گونه شرور گردان. خدايا ، درود فرست بر محمد (ص) و آل او و بر تمام عده رسولانت. خداوندا، شنيده ام كه حين شهادت آقايمان امام زمان (عج) بر بالين سربازانش و خود امام حسين (ع) در صحراى كربلا بر بالين يارانش مى شتافت و خواهد شتافت. پس دوست دارم كه اگر مورد قبول درگاه حق هستم بارها و بارها بميرم و زنده شوم كه مرا شهيد گويند و گناهانم ريخته شود و امام زمانم را ببينم كه سرم بر دامنش گرفته و نويد وصال حق را مى دهد. چقدر شادمان و خوشحال مى شوم آن وقت است كه خود را از اين كالبد خالى مى رهانم.
ای خدا عاجز است دستم از نوشتن احساسم، چه کنم که نمى توانم بيان كنم كه فقط تو را دوست دارم و براى رضاى خاطر تو جان مى دهم و دشمنان تو را كه دشمنان دين اسلام است مى كشم تا جايى كه بتوانم، و ننگ اســـــارت را بر پيشانى شـــان خواهم گذاشت و اگر نتوانستم خواهم مرد. و تو اى خدا اين مردن من را شهادت در راه خودت قرار ده كه من شرم دارم از گناهـــــانى كه نموده ام و ترسم از عقوباتى است كه تو در روز يوم الورود بر ما روا دارى. دوست دارم در بهترين و سخت ترين حال، جان دهم و بميرم و بارها اين عمل تكرار شود تا تو از من راضى شوى و من اينك احساس مى كنم كه شهادت، مرا به زندگى نوينى مى كشاند و من نيز با آغوش باز او را مى پذيرم و افتخار مى كنم كه اين فيض نصيبم گشته كه اين لذت چشيدنى را بايد حتما چشيد و فهميد. بر من روا داشته اينك آنچه ديده ام و در ذهنم است و خداوند كمكم كند برای ملت شهيد پرور بعد از خـودم اگر قابل باشد بيان كنم .
سخنى كه من براى امت شهيد پرورم دارم. اولین) راستش من كوچكتر از آنم كه برايتان سخن بگويم و يا برايتان پيامی برسانم. من يك خواهش بزرگى كه از شما امت دارم اين است كه از همه مهم تر امام را تنها نگذاريد، اين بزرگ مرد تاریخ كه از خود مايه گذاشت و بر ما منت نهاد و تنها اين انقلاب را رهبرى نمود و همچنين سربازان او كه ياران امام زمان (عج) هستند به ياريشان بشتابند و عاجزانه مى خواهم كه در نماز جماعت ها و دعاها و مراسم ها شركت كنيد، همين هاست كه قلب ها را از تاريكى بيدار و منور مى كند و انسان را به درجه والا مى رساند. و اين عزاهاى حسينى را با شكوه بيشتر برگزار كنيد و از جهاد كردن هم يادتان نرود چه از نظر مالى و چه از نظر جانى، چون امروز امام زمان (عج) احتياج به يار و ياور دارد، پس بايد جبهه ها را پر كنيد تا دل امام روشن شود و از شما مى خواهم گرچه من نتوانستم كربلا را ببينم چون آرزوى كربلا را داشتم.
و سخنى با هم درسانم و يا محصلين، تا مى توانيد سنگر هاى مدرسه ها را نگه داريد و با درس خواندنتان مشت محكمى به زورگويان و تجاوزگران بزنيد گر چه پشت جبهه را داريد يعنى همــــان مدرسه، اما جبهه را هم داشته باشيد و از خـدا بخواهيد كه جبهه را نصيب شما گرداند، اگر مى خواهيد امام زمان (عج) را ببينيد .
و شما اى معلمان و مديران عزيز، شما با درس دادنتان و با آموختن علمتان نهال هاى پاكى را مى توانيد پرورش دهيد و تا مى توانيد براى اين عزيزان محصل زحمت بكشيد.
برای دیدن تصاویر به ادامه مطلب بروید
برچسبها:
مزینان,
مزینانی,
شاهدان کویر مزینان,
شهید داود مزینانی
ادامه مطلب ...