
🖌نویسنده؛ حسین تهرانچی مزینانی
✍️خانه ات آباد زادگاه مادری که چه دلگیرم برای یک دل سیر نشستن بر لب ساحل کویریت و نوشیدن یک فنجان چای نعنا و رفتن به یاد ایامی که می دانم هیچگاه تکرار نمی شوند و چون برفی لذت بخش بودند که شادی آفریدند و آب شدند و در لابه لای روزمرگی ها گم که نه، ولی مخفی شدند، تا هرگاه تو ای قریه ی دوست داشتنی من ، آغوش باز کنی و مرا در امان خود جای دهی، دوباره ظاهر شوند و تداعی کنند آن روزهای طلایی کودکی را.
خانه ات آباد ای عشق آباد، ای زادگاه مادری، دلگیرم برای یک کاسه آش داغ سر دیگی که یک روز مانده به عید حال و هوایی به راه می انداخت در کوچه ها و نوید سال نو میداد و بوی یکرنگی و نامش را اجداد گزارده بودند،" روز علفه" و هر جا که پای می گذاشتی بوی آش با آن سبزی محلی به مشام می رسید و خدا برکت می داد به کشتگاه دهقانان ،وگرنه آن همه سبزی چگونه فراهم می شد برای برپایی آداب و رسومی جذاب و دلگیرم برای نوشیدن کاسه ای " شوربا" که از آب همان آش ساخته و پرداخته می شد و می ساخت یک نوشیدنی به طعم وطن و چقدر طعمش را دوست داشتم و گویا وقتی آن را می نوشیدی آخرین مرحله صرف آش را اجرا کرده ای و آنچه از همه مهم تر بود داشتن یک دل شاد برای اهالی بود، چیزی که امروزه به هم می گوئیم:" دل خوش سیری چند؟"
خانه ات آباد وطنم ، ای زادگاه مادری که چه دلگیرم برای یک شب نشینی های آن روزها و یادش بخیر که چقدر سادگی برقرار بود در آن محافل و بزرگ و کوچکی مورد توجه و میزبان با یک چای و کمی تخمه محلی دست پخت بانو و هر آنچه در خانه بود بی ریا از میهمانانش پذیرایی می کرد و چه اوسنه ها و حکایات و خاطره ها نقل می شد و گاه بزرگان حرف از جن و دیدنش را به میان می آوردند و این حرف ها برای کودکانی به سن من عجیب باورکردنی و هولناک بود و صحبت به این موضوع جذاب بزرگتر ها که می رسید گویا همه مطلبی برای ارائه داشتند و چنان با آب و تاب گوینده حرف هایش را می زد که احساس می کردی تو نیز در فاصلهی نچندان دوری آن را خواهی دید و این ها لطف آن ایام را دو چندان می کرد.
خانه ات آباد ای عشقگاه ، ای زادگاه مادری که چه دلگیرم برای تنور مادر بزرگ ها که چه برکت ها از آن بیرون می آمد همه ممتاز و بی مثال، که گاه چند عدد نان روغنی برشته و حاوی سبزی محلی بود و گاه نان به بوی عطر خدا و گاه آن کلوچه هایی که از خوردنش جذاب تر، مراحل ساختش بود و آن وقت که مادر اقدام به پخت کلوچه می کرد ، تو می فهمیدی که عید نزدیک است و یاد می کنم از ادوات تهیه ی آن که " پری بود و نوبری" و همه را مشغول می کرد در خانه و یک شادی منتشر می کرد بر دل آنان که اقدام به درست کردنش می کردند و دلگیرم برای آن نان ها که مادر بزرگ با آن چهره ی بر افروخته از هرم تنور ، می پخت و پیاله ای ماست که در دست ما بود تا به همراه آن نان های عجیب میل کنیم و در حیاط هر کس گوشه ای نان سهمش را به دست داشت و ظرفی ماست در پیشش، خاصه ما کودکان که مایل تر به این کار بودیم و خدای بیامرزد مادر بزرگ ها را که چه هنر ها داشتند و چه تجربه ها.
خانه ات آباد ای زادگاه مادری که چه دلگیرم برای آن روزهای قنات تو و اطرافش و آن پیرمرد سفالینه فروش، که کوزه می ساخت تا آب را به آبادی برساند، و چه زحمت ها می کشید و چه خدمت ها می کرد بر مردمان روستا و هیبت جاه و دکان او،هنگامی که به سر آب نزدیک می شدی حال و هوایی به تو می داد، گویا آن مغازه جزئی از جورچین تمدن آنجاست و یاد دارم آن صفای پر درخت قنات را با آن جوی پر آب و عمیق که گاه برخی از نقاط آن از بالای سر کودکانی چون من به آن سن می گذشت و جلبک ها و گیاهان آبزی چه زیبا نقاشی خدا را بر کف و دیواره های آن کشیده بودند و درختانی که برخی خود را بر روی آن گذر آب خم کرده بودند و تصویر ها ساخته بودند و زیبایی ها و دل گیرم برای پهنه ی آبی که یکی دیگر از خدمات چشمه ی ما بود به کودکان و نوجوانان و برای خردسالان چون جزیره ای بود در آن روزگاران که آنجا نیز بوته هایی سر از آب بیرون آورده بودند و سنجاقک ها بر آبش راه می رفتند و اهالی " غوطگاه" نامش گذارده بودند و بعد آنکه مسیر را ادامه میدادی، می رسیدی به " تراز" که بزرگسالان درباره اش حکایت ها داشتند و آن زمان چشم نواز تر و زرین بود و نگذار که عاقبتش را بگویم که تو نیز می دانی .
خانه ات آباد ای میلادگاه میعادگاه، که دلگیرم برای چیدن یک دسته " گل نان روغنی " که گیاهی جویدنی با آن گل های خوراکی و بسیار زیبا بود و آمدنش، آمدن سال نو را نویدمان میداد و برای پیدا کردن قارچ های خوراکی خودرو و برای خوردن بوته ای" گل سفیده" که همگی مخصوص این روزها بودند و حال خوش بهار را برای ما زیباتر می ساختند و یادی دارم از بازی های آن ایام که با نزدیک شدن به سال نو تیله بازی رونقی می گرفت و هر نوجوانی یکی دو جوراب زنانه پر از تیله داشت و برای آن چال های کنده شده بر روی زمین که از لازمات این بازی بود و گفتن واژه ای از واژه های این بازی همچون "( شنده )و( نه خانه مین خانه)"و گفتن همین کلمات در حین بازی چه هیجاناتی به همراه داشت و چه تمرکز و فکری می خواست و برای بازی الک دولک و روپل و کل کل و هفت سنگ " که با احوال روزهای عید سازگاری داشتند و آن را چشم نواز تر و خاطره انگیز تر می ساختند و شوری ایجاد می کردند و رفاقتی استوار در بین دوستان .
خانه ات آباد ای آبادی دلخسته از گذر روزگار ، سرت سلامت که به هر گوشه و کنارت که می نگرم حسی در من پدید می آورد و یادی در ذهنم می سازد که برایش ساعت ها می توان خاطره نویسی کرد و شرح احوالی نوشت و پا بر جا بمانی و بدرخشی ای مایه ی آرامش و اصالت گاه ما ای قریه ی مادری ای مزینان.
به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan
شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan
برچسبها: مزینان, مزینانی, شاهدان کویرمزینان, قنات
| | |

مگر نوروز را خود مکرر نمیکنید؟ پس سخن از نوروز را نیز مکرر بشنوید. در علم و ادب تکرار ملالآور است و بیهوده؛ “عقل” تکرار را نمیپسندد؛ اما “احساس” تکرار را دوست دارد، طبیعت تکرار را دوست دارد، جامعه به تکرار نیازمند است، طبیعت را از تکرار ساختهاند؛ جامعه با تکرار نیرومند میشود، احساس با تکرار جان میگیرد و نوروز داستان زیبایی است که در آن، طبیعت، احساس و جامعه هر سه دستاندرکارند.
جناب شیخ نگاهی به آنان انداخت ؛سر تا پای آنان را بادقت ملاحظه کرد و گفت: «به به؛ به به. آی؛ چی بگم !؟...به خدا قسم که در ربع مسکون زمین از شما دو نفر زشت تر نداریم!!!» این دو نگاهی به هم کردند و خنده ی بی پیر آنان را گرفت چه خنده ای که پایانی نداشت هی به هم دیگر نگاه کردند و خندیدند!! الله اکبر. چندین مرتبه باعینک؛ کراوات و کلاه شاپو وارد مجلس شدند اما نتوانستند خنده شان را کنترل کنند دوباره برگشتند .جالب اینکه آنقدر این رفت و آمد و خنده تکرار شد که مردم هم همگی با صدای بلند خنده می کردند.مرحوم شیخ حسین ناطقی که دید امیدی به حضور آقایان نیست و خنده آنان و مردم قطع نمی شود رو به قبله ایستاد و با لبخندی برلب گفت: «کجا رویم که را خوانیم غیراین درگاه/ بلندبگوی ده مرتبه یاالله .بده قیافه ی خوبی به غلامرضا و حبیب اله...»









بد نیست بدانید اولین موتورسیکلت بنام زونداپ توسط مرحوم کربلایی عبداله محمدی وارد مزینان شد این موتورسیکلت که دنده های آن با دست عوض می شد موتور بسیار قدرتمندی بوده که به دهه بیست تا سی بر می گردد.










✍️ حکّام جبَار بنی عباس که براساس احادیث پیامبر و ائمَه ی معصومين علیهم السّلام به نزدیک بودن تولّد مهدی موعود(عج)آگاه شده بودند، از زمان امامتِ امام هادی بهشدت نگران و مضطرب بودند که با تولد ایشان دستگاه حکومت غاصبان خلافت واژگون شود.از اينرو تصميم گرفتند تا مانع تولد آن حضرت شوند يا اينكه پس از تولد به سرعت آن حضرت را به شهادت برسانند.














✍️بالاخره ما به راهمان ادامه دادیم و تا 1 کیلومتر راه پیمایی در جلو بودم و تا جایی که توانستم خودم را کشیدم و همه مان منتظر آمدن ماشین بودیم ولی اگر هم ماشین می آمد نمی ایستاد و حتی بعضی ها خالی بود ولی نمی دانم چرا نمی ایستادند؟! البته با سرعت زیادی هم می رفتند و شاید واهمه آنها از این بود به محض ایستادن تقریباً یک خمپاره به روی ماشین اصابت کند چون که از طریق راه بردن شان این چنین نشان می داد.



🔷مسجد اعظم ( 17 )



✍️اوج کمال تورا در قامت سرو گون وخُلق رسول گونه ات باید جست.آنگاه که بین صورت و سیرت و زیبایی جسم و روح جمع کردی و جوانی شدی در حد کمال.







