درباره نويسنده
علی مزینانی عسکری
کویر تاریخی مزینان زادگاه دانشمندان و اندیشمندانی است که سالهاست برتارک زرین صفحات تاریخ و جغرافیای ایران زمین می درخشد. این سایت مفتخر است که جاذبه های گردشگری و متفکرین ، فرهیختگان، علما وشهدای این دیار رابه تمامی فرهنگ دوستان  معرفی نماید.
دهستان مزینان باقدمت هزاران ساله اش ،  و از  توابع بخش داورزن و شهرستان سبزوار، با مختصات جغرافيايي 56 درجه و 49 دقيقه طول شرقي و 36 درجه و 18 دقيقه عرض شمالي، در 6کيلومتري جنوب غربي شهرستان داورزن و در 295 کيلومتري شهر مقدس مشهد  و هشتاد کیلومتری شهرستان سبزوار قرار دارد. اين دیار با ارتفاع 810 متر از سطح دريا و اقليم نيمه بياباني، تابستان‌هاي گرم و خشک و زمستان‌هاي سرد دارد.
مزینان از شمال غربي به روستاي بهمن آباد، از جنوب به روستاي غني آباد و از شرق به ارتفاعات پيرامون محدود مي‌شود.
قدمت  مزينان به دوره‌هاي قبل از اسلام مي‌رسد. محوطه باستاني، مسجد جامع و کاروانسرا، در داخل و همچنين بافت قديمي روستا نشانگر تاريخ کهن آن است.
ريشه کلمه مزينان، مزن و مزنا است. در زبان کردي، «مزن» به معناي دانشمند و «مزنا» به معناي جايگاه دانشمندان است و از اين رو، لغت مزينان به معناي جايگاه دانشمندان ترجمه شده است.
رود کالشور از جنوب مزینان می گذرد و قنات پرآبی در قسمت جنوبی این روستا وجود دارد که سرچشمه ی آن کوه های شمالی بخش داورزن می باشد و گوارایی و وفور آن در حاشیه کویر موجب حیرت است. مرحوم دکتر علی شریعتی از این قنات درکتاب کویر خود یاد کرده است .
مسجد جامع آن تک ایوانی و مربوط به عهد صفوی است. صنیع الدّوله می نویسد : «ده سال قبل در مزینان مسجد جامعی بنا کرده اند . ولی قبل از این ، در همین مکان مسجد جامعی بوده است.»
بقعه امام زاده سید حسین و آرامگاه سید اسماعیل در 2 کیلومتری مزینان و در حاشیه بهمن آباد قرار دارد. تپه ی باستانی بِل قوز و خرابه های شهر قدیمی بادغوس درمسیر بادقوس و آب انبار و رباط شاه عبّاسی و یک بنای چاپارخانه مربوط به عهد مأمون عباسی که برای امرِ بَرید و مراسلات از آن استفاده می شده ، در اطراف این روستا قرار دارد. مضافاً این که دَه ها مسجد درکوچه وخیابان های آن ساخته شده که نشان از اعتقاد و ریشه های دینی اهالی دارد. در دوره ی قاجار وقایعی در آن رخ داده است از جمله ، قتل شاهرخ میرزا ، نوه ی نادرشاه افشار به دستور آقا محمدخان قاجار ، هجوم ترکمان ها دراواخر قاجار به ناحیه ی بیهق که باعث ناامنی و بی ثباتی منطقه گردیده و عدم کنترل دولت مرکزی باعث هجوم یاغیان وراهزنان به این دیار شده است.
مزینان از دیرباز دارالحُکم یا دادگاهی محلی داشته و بزرگان آنجا مورد وثاق منطقه بوده ، برای حلّ و فصل دعاوی خود به آن مراجعه می نموده اند . در مورد بیارجَمَند و میامی و عباس آباد می خوانیم که اهالی آن جا برای تأمین مایحتاج و نیز برای مداوای امراض و تأمین داروی مورد نیاز خود به مزینان می رفته اند. از طرف دیگر عشایر "خارتوران" نیز محّل رجوع و رفت و آمدشان مزینان بوده است.
(منبع : فرهنگ اماکن و جغرافیای تاریخی بیهق (سبزوار) / نویسنده : محمود محمّدی (کارشناس ارشد در زمینه تاریخ و تمدن ملل اسلامی) ، نشرآژند ،  صفحات 167 تا 169)
مردم مزينان به زبان فارسي سخن مي‌گويند، مسلمان و پيرو مذهب شيعه جعفري هستند. که می توان از آن به عنوان دروازه ورودی فرهنگی و مذهبی خراسان رضوی نام برد .
براساس نتايج سرشماري سال 1375، مزينان 1794 نفر جمعيت داشته است که سال 1385، به حدود 1835 نفر افزايش يافته است.
این دهستان به لحاظ آثار تاریخی و باستانی و جاذبه های توریستی آن ، به ثبت آثارملی درآمده است.
مزینان خاستگاه خاندان بزرگ شریعتی است که مرحوم استاد محمدتقی شریعتی مزینانی و فرزند برومندش دکتر علی شریعتی مزینانی ازاین دیار برخاسته و درتاریخ انقلاب اسلامی می درخشند.
عاشورای حسینی درمزینان، همیشه موردتوجه عزاداران اهلبیت عصمت وطهارت است و هرسال خیل عظیمی ازشیفتگان مکتب تشیع در تعزیه ی عاشورای مزینان که باشکوه خاصی برگزار می شود شرکت می کنند.
بیش از شصت شهید و دهها ایثارگر ، جانباز و آزاده ازاین خطه قهرمان پروردر هشت سال دفاع مقدس تقدیم به نظام مقدس جمهوری اسلامی شده است که دو خانواده سه شهید و دو خانواده دو شهید، مزینان را متمایز از روستاهای دیگر خطه خراسان نموده است  لذا این وب به یاد شهدای مزینان  با عنوان شاهدان کویر مزینان از دی ماه سال 1390 در فضای مجازی شروع به فعالیت کرد تا پایگاهی باشد برای تمامی مزینانیها درسراسر گیتی...
در معرفی این کویر تاریخی همین بس که فرزند شایسته اش دکترعلی شریعتی مزینانی بارها مزینان را عشق آباد و محل هبوط خویش می داند وعلاوه برکتاب ارزشمند کویر در دیگر آثارش از مزینان و مزینانی به نیکی یاد می کند و آرزویش دوباره باز گشتن او به زادگاهش بود و امیدواریم این آرزو حداقل با رجعت پیکر مطهرش که به امانت در جوار حرم بانوی صبر ومقاومت حضرت زینب (س) آرمیده است محقق شود. در این تاریخ نوشت گوشه ای از عشق علی به مزینان را تقدیم به همه ی مزینانی ها می نماییم :

روستای محبوب من !مزینان!

روستاي محبوب من ! مزينان ! اي گرسنه ژنده پوش مغموم که بر حاشيه خشک و تشنه کوير افتاده ‏اي ، اي نجيب ‏زاده بزرگواري که قرباني ستم ايّامي و رنجور فقر و محکوم ويراني و فراموشي و شرف تبار و شکوه تاريخت مستمندي را بر تو روا نمي‏ دارد .

اي کوه و کوير و اَرگ و بازار و مدرسه و رِباط و سرچشمه و قبرستاني که همه از اجداد من سخن مي‏ گویيد و يادگار عصمت اعصاريد ، اعصار سرشار از ايمان و لبريز از آرامش و يقين و طهارتي که در زير منجلاب اين تمدّن کثيفي که در آن ، تنها وقاحت و حقارت و نيرنگ و قساوت خوب مي ‏پرورند ، براي هميشه مدفون شدند و عصري آمد که خورشيدش از مغرب مي ‏تابد و اشعه سياهش همچون چنگال هول آور ديو بر سرزمين اهورایي ما سايه افکنده است وقنديل‏هایي را که در آن عصير زيتون شرقي مي ‏سوخت و از آن خدا تابان بود خاموش کرد . اي در و ديوارهاي شکسته ، خانه ‏هاي گلين ، مزرعه‏ هاي غبار گرفته و کوچه باغ‏هاي اندوهبار هميشه پایيزي و شما مردم نيرومند و هوشيار و مغروري که اينک گرسنگي آواره‏ تان کرده است و به بردگي شهرهاي روسپي خسب تهران و گرگان و... تان برده است !

و تو اي* مسينان ! اي نام اهورایي که از بزرگي عصر مزداپرستي حکايت مي‏ کني و اکنون ، پيران شکسته و زنان چشم به راه و کودکان بي ‏پناهي را در خود داري که پدران ، شوهران و پسران‏شان به جستجوي نان ، تو را که تهيدست مانده ‏اي ترک کرده‏ اند . چقدر شما را دوست مي‏ داشتم و شما مي ‏دانيد که علي رغم زندگي ، چه تعصّبي داشتم که يک روستایي راستين بمانم و به شما وفادار باشم . [ دکتر علی شریعتی ، مجموعه آثار 35 ، بخش 1 ،انتشارات آگاه ، چاپ دوم ، 1372 ، ص 437 ]

ابوالحسن علی بن زید بیهقی معروف بابن فندق، مزینانی ها را مردمانی هنرمند و با مروت می داند و در معرفی بیت حکام مزینان می گوید: " ابوعلی الحسن بن عباس مروزی بود که درمزینان متوطن شد و سلطان محمود سبکتکین ریاست مزینان بوی داد بنیابت خواجه رئیس صاحب دیوان خراسان ابوالفضل سوری المعتز ، واولاد اوحکام ربع بودند ، مردمانی هنرمند وبامروت"
درادامه فصل بیت حکام مزینان ، بیهقی از قاضیان وراویان حدیثش  یادمی کند که روزگاری در مزینان متوطن شده اند و به کار قضاوت مشغول بوده اند از جمله الحاکم ابوالعلاء صاعدبن محمد الحنیفی که هم قاضی بوده وهم محدث وجد اومسعود بن شعیب بن محمدبن جعفر الحنیفی نیز که از علما و روات احادیث بوده و درجایی دیگر ازادیبانش می گوید که سرآمد شاعران عصر بوده اند"الادیب ابوسعد اسعد بن محمد المزینانی ، اورا ادیب ابوسعد المزینانی گفتند، ادیبی فاضل و مخرج بود ، ازمنظوم او این ابیات است که امام محمد بن حمویه را گوید:

یا صاحب الدیران زمت جمالکم              بجانب الجزع من جرعاء وادیها

بلغ سلامی الی الذلفاء من حرض           و انشدیها قریضا  قاله فیها...

علامه علی اکبردهخدا که عمری را برای احیای زبان پارسی تلاش و مجاهدت نموده وتوانسته درمدت حیات مبارکش آثار ارزنده ای را برجای بگذارد در توضیح  واژه ی مزینان با اشاره به کتاب " الانساب سمعانی "  درلغتنامه اش آورده است :" مزینان شهری است در خراسان ، وسپس به  این شاعر مزینانی اشاره می کند که سوزنی درتضمین اشعار او گفته :

 چونین قصیده گفت مزینانی ادیب             اندرحق امیر اسماعیل گیلکی...

 هست این جواب شعرمزینانی آنکه گفت       یارب چه دلربای وفریبنده کودکی...

ابنیه و اماکن تاریخی مزینان

همان گونه که ذکر شد دیار  تاریخی مزینان جزئی از شهرستان سبزوار می باشد و در آخرین حد غربی این شهرستان قرار گرفته است . بافت قدیمی این روستا که در چهارچوب باروی قدیمی دوره قاجار قرار گرفته، به وسیله سازمان میراث فرهنگی به ثبت رسیده است. این روستا دارای یک مجموعه تاریخی شامل: کاروانسرا، دو مسجد تاریخی، مدرسه علمیه، باروی قدیمی و دو تپه باستانی می باشد. در ادامه، به معرفی این مجموعه ی تاریخی  می پردازیم؛

مدرسه علمیه شریعتمدار

این مدرسه در مرکز بافت قدیم روستا بر روی بدنه خیابان اصلی که بافت قدیم را به دو بخش منشعب می کرده، قرار گرفته است .  پلان کلی ابن بنا مدرسه ای است دو ایوانی با حیاط مرکزی، ده حجره در اطراف حیاط، دو مدرسه در ضلع مقابل ورودی و اتاقهای مربوط به اساتید و رئیس مدرسه و آشپزخانه، کتابخانه و سرویس بهداشتی. مساحت کل زمین مدرسه 810 متر مربع است؛ حیاط آن، 229 متر مربع است و زیربنا با زیرزمین، 650 متر مربع می باشد.

ویژگیهای معماری

ورودی مدرسه در جهت شرق می باشد. در دو سوی ورودی مدرسه، در هر طرف، سه رواق وجود دارد که به تناوب در هر سو، دو رواق بزرگ تر و یکی کوچک تر می باشد. پس از عبور مدرسه شریعتمدار، نمای بیرونی مدرسه دید ازشمال شرق از پیش طاق ورودی که در دو طرف دارای سکوست، وارد هشتی مدرسه می شویم، پس از ورود به هشتی در سمت چپ، اتاق رئیس مدرسه و در سمت راست، اتاق مدرّسان قرار گرفته است. پس از عبور از هشتی و ایوان مدرسه وارد حیاط می شویم. حیاط مدرسه مستطیل شکل است که در وسط دارای دو باغچه و حوض می باشد. کف حیاط با موزائیک مفروش است. در ضلع غربی حیاط که محور اصلی بنا می باشد یک ایوان دیگر قرار گرفته و جلو ایوان برای استفاده به عنوان مدرس در تابستان، باز بوده است. در ده 1350ش دهنه ایوان را با درِ مشبّک آهنی پوشانده اند و اکنون به عنوان کتابخانه مورد استفاده قرار می گیرد. طاق ایوان به صورت گهواره ای است. در دو سوی ایوان، دو مدرس قرار دارد که دارای پوشش گنبدی به شکل کلمبه است. در ضلع شرقی مدرسه بجز ورودی و دو اتاقی که توضیح داده شد، دو اتاق گنبددار دیگر نیز در انتهای این ضلع قرار دارد که از اتاق دارای پوشش گنبدی در ضلع جنوب شرقی اکنون به عنوان آشپزخانه استفاده می شود. اتاق ضلع شمال شرقی نیز که دارای دو قسمت است که بخشی به طاق گنبدی و بخشی به طاق گهواره ای پوشش شده است احتمالاً این قسمت به عنوان کتابخانه مورد استفاده بوده است. زاویه شمال شرقی مدرسه دو طبقه است که در زیرزمین آن، سرویسهای بهداشتی قرار دارد. حجره های مدرسه در ضلع شمالی و جنوبی واقع شده که در هر ضلع، پنج حجره قرار گرفته است. کف حجره ها نسبت به حیاط حدود چهل سانتیمتر ارتفاع دارد. هر حجره دارای یک پیش طاق است. این پیش طاقها خیز کم و سقف هلالی شکل دارند. درِ هر ضلع حجره میانی که در محور تقارن بنا قرار گرفته است، نسبت به حجره های جنبی بزرگ تر است و در دو طرف ورودی حجره نیز دو طاقچه تعبیه شده است. هر یک از حجره ها دارای دو درگاه، چهار طاقچه برای گذاشتن وسایل و یک اجاق می باشد که اجاقهای داخل حجره ها در مرمّتهای اخیر مدرسه مسدود شده است. در جلو ورودی حجره ها در زیر پیش طاق نیز اجاق دیگری تعبیه شده است که اجاق داخل برای گرم کردن و اجاق بیرونی برای پخت و پز استفاده می شده است. با توجه به اینکه مدرسه در کنار مسجد قرار داشته، دارای مسجد نبوده است. مصالح به کار رفته در بنا آجر به همراه ملات گچ نیم کوب است. در مرمتهای جدید از آجر و ماسه سیمان استفاده شده است

قدمت؛
تاریخ دقیق بنای مدرسه مشخص نیست، ولی بر اساس نوشته مطلع الشمس در مسافرت ناصرالدین شاه به سال 1300ق مدرسه مزینان وجود داشته است . احتمالاً مدرسه اندکی پس از سیل مزینان که به سال 1286ق به وقوع پیوسته، با ساخته شدن روستا در محل جدید بنا شده است. بانی مدرسه آیة اللّه حاج سید ابراهیم غفوری، معروف به شریعتمدار، مرجع تقلید و روحانی معروف سبزوار می باشد. وی موقوفاتی نیز بر مدرسه وقف کرده که وقفنامه آن معرفی می شود . مرمّتها از ابتدا زیر نظر متولّی بر اساس درآمد موقوفات بوده است، با متروکه شدن مدرسه در چند دهه اخیر، مرمّتهای مدرسه به وسیله مردم روستا انجام شده است
این بنا در دوران انقلاب اسلامی و دفاع مقدس مرکز شکل گیری حرکتهای انقلابی و پایگاه های فعال؛ انجمن اسلامی مزینان،بسیج شهدای مزینان ،کتابخانه دکترعلی شریعتی مزینانی، دفتر شورای حل اختلاف، شورای اسلامی ،مرکز بهداشت و دوره ای نیز مدرسه علمیه حضرت صاحب الزمان(عج) بوده است

کاروانسرای شاه عباس (رباط)

این بنا از خارج دارای یک پلان مستطیل شکل است که اضلاع شمالی و جنوبی آن طولانی تر از اضلاع شرقی و غربی آن است. ورودی بنا در میان یک ایوان رفیع واقع شده است که این ایوان در ضلع شمالی بنا قرار دارد ودر طرفین ایوان در هر طرف سه طبقه طاقنما واقع شده که طاقنمای وسطی و آخری بصورت مربع می باشد.حال اینکه طاقنماهای طبقه اول و سوم بصورت مستطیل بوده که از طریق وروردی باریکی که این قوس هلالی روی آن زده شده به اطاقک انتهای آن راه پیدا می کنیم .در طرفین این طاقناها در هر طرف یک غرفه دو طبقه وجود دارد که هر دو دارای طاقنماها و قوسهای جناغی هستند.
از انتهای دیوار غرفه ها در طبقه دوم دو در گاهی به اطاق پشت غرفه ها نورمی دهند.قوس این در گاهی ها نیز هلالی  هستند.در طرفین این غرفه ها نیز در هر طرف دو غرفه یک طبقه وجود دارد که در دیوار انتهای هر کدام از غرفه ها یک یا دو سراخ مستطیل شکل 20*10است که به طاقنمای غرفه نور می دهند.
در داخل ایوان بالای سر در کتیبه مربع شکل به ابعاد 1*1متر در وسط و داخل قاب ورودی در روی هر لچکی یک لوحه مستطیل به ابعاد25*60سانتیمتر نصب شده است.لوحه بزرگ وسطی و لوحه سمت راست از سنگ مرمر سفید و لوحه سمت چپ از سنگ خاکستری رنگ است.در طرفین ایوان دو سکو وجود دارد که هرکدام حدود یک متر از زمین ارتفاع دارند.

قدمت؛
بر اساس اولین گزارش منتشر شده باستانشناسی ، این بنا به سال 1064هجری قمری توسط حاج محمد طالب فرزند حاج معین الدین محمد اصفهانی برسم سنت حسنه وقف ، بر بازماندگان راه احداث گردیده است در سال 1283هجری قمری توسط حاج علی تقی تاجر کاشانی مرمت گردیده وسپس به سال 1318توسط حاج محمد علی آقا فرزند حاج علی تقی کاشانی ترمیم گردیده است.
داشتن ایوان های قرینه در مقابل یکدیگر و غرفه ها و طاقنماهای جناقی این بنارا مربوط به دوران صفویه کرده است.از آثار باقیمانده این کاروانسرا آجرهای بزرگ آن است که احتمالاً متعلق به دوره ساسانی بوده و در اوایل دوره اسلامی احتمالاً دوره عباسیان با مصالح آن کاروانسرای بزرگی در این منطقه ساخته اند ، آن را به زمان هارون الرشید نسبت می دهند.

کاروانسرای مأمونی؛
این بنا که حاکی از عهد عباسیان است در مقابل کاروانسرای صفوی ساخته شده است که متأسفانه و به بهانه مرمت در حال حاضر تخریب و به دلایل نامعلوم به فراموشی سپرده شده است.

حدیره؛
معروف است به محل دفن دختر هارون الرشید که می گویند حذیره نام داشته است. این بنا نیز مورد سرقت یغماگران فرهنگی قرار گرفته و به احتمال دفینه ای از آنجا به تاراج برده اند.

مسجد جامع ؛
اين مسجد که در عهد سلجوقيان يا ديليميان ساخته شده است، داراي شناسنامه ثبتي از سازمان ميراث فرهنگي است و از ابنيه بسيار قديمي است که در وسط بازار مزینان بنا شده است

جاده تاریخی ابریشم؛

جاده ابریشم یا راه ابریشم شبکه راههای متصل شده‌ای بمنظور بازرگانی در قاره آسیا بود که شرق و غرب و جنوب آسیا را بهم و به شمال آفریقا و شرق اروپا متصل می‌کرد.
این راه از شهرستان توان هوانگ در چین به ولایت کانسو می‌آمد و از آنجا داخل ترکستان شرقی امروزی می‌شد و از طریق بیش‌بالیغ و آلمالیغ و اترار به سمرقند و بخارا می‌رسید. در بخارا قسمت اصلی آن از راه مرو،سرخس،نیشابور، گرگان به ری می‌آمد و از ری به قزوین و زنجان و تبریز و ایروان می‌رفت و از ایروان به طرابوزان یا بیکی از بنادر شام منتهی می‌گردید.
مزینان در مسیر این راه تاریخی قرار دارد و گفته اند امام هشتم شیعیان از این مسیر به سمت نیشابور و توس عزیمت نمود به همین خاطر در چند سال اخیر همزمان با ولادت با سعادت این امام همام مراسم استقبال با هنرمندی تعزیه خوانان مزینانی و حضور مسئولین فرهنگی و محلی شهرستانهای سبزوار و داورزن برگزار می شود.

قنات ؛

این قنات در جنوب غربی مزینان واقع شده و مشهور است شخصی به نام طاهر آبشناس در 1400 سال پیش و در زمان مأمون عباسی آن را حفر و گسترش داده و البته نقل است که قدمت آن بیش از 2500 سال می باشد.

طول این قنات 13کیلومتر و دارای 127لیتردرثانیه  آبدهی شیرین و گوارا است که سیصدمترجلوتر ازمظهرقنات تبدیل به دونهرعلیا(بالا)  سفلی(پایین) می شود و یکی از طولانی ترین قنات های موجود در کشور است و دارای 138 حلقه چاه می باشد که به وسیله نقب های زیر زمینی به هم متصل شده اند.عمق مادر چاه آن 130متر می باشد؛با توجه به اینکه متوسط عمیق ترین مادر چاه های قنات های موجود در کشور 120 متر است؛ از این حیث نیز قنات مزینان از قنات های استثنایی کشور است.
دکتر علی شریعتی مزینانی در باره ی قنات و چشمه ی جاری آب مزینان در کتاب زیبای کویر می نویسد: «بركرانه كوير، به تعبير حدودالعالم ، "شهركي" است كه شايد با همه روستاهاي ايران فرق دارد . چشمه آبي سرد كه در تموز سوزان كوير ، گويي از دل يخچالي بزرگ بيرون مي آيد ، از دامنه كوه هاي شمالي ايران به سينه كوير سرازير مي شود و از دل ارگ مزينان سر بر مي دارد ... از اينجا درختان كهني كه سالياني دراز سربرشانه هم داده اند ، آب را تا باغستان و مزرعه مشايعت مي كنند و بدين گونه ، صفي را در وسط خيابان مستقيمي كه ستون فقرات اين روستاي بزرگ را تشكيل مي دهد ، پديد مي آورند و از دو سو ، كوچه هايي هم اندازه و روي در روي هم و راسته و همگي در انتها ، پيوسته به خياباني كمربندي كه محتواي ده را از باروي پيرامون آن جدا مي سازد . درست گويي عشق آباد كوچكي است ، و چنانكه مي گويند ، هم بر انگاره عشق آبادش ساخته اند ، [ مجموعه آثار 13 ( هبوط در کویر ) ، ص 235 ]»
اطلاعات بیشتر درباره ی مزینان را در بخش مزینان شناسی همین وب و در کانال تلگرامی شاهدان کویر به نشانی ؛
http://telegram.me/shahedanemazinan
مشاهده بفرمایید
  • صفحه نخست
  • پروفایل نویسنده وبلاگ
  • نسخه موبایل
  • آرشيو وبلاگ
  • تماس با من
  • فيد وبلاگ
مطالب اخير
  • پیام تسلیت رییس بنیاد شهید و امور ایثارگران در پی درگذشت مادر شهیدان والامقام «حسینی مزینانی»
  • پیام تسلیت رئیس مجلس برای درگذشت مادر شهیدان حسینی مزینانی
  • پیام تسلیت پزشکیان در پی درگذشت مادر شهیدان حسینی مزینانی
  • مادر شهیدان حسینی مزینانی به فرزندان شهیدش پیوست
  • مناطق آزاد، پشتوانه تاب آوری ملی در حوزه سلامت و غذا و دارو در بحران جنگ کشور
  • عاشورای مزینان طولانی ترین نمایش آیینی در جهان به روایت تصویر...بخش  دوم؛ صبح عاشورا
  • عاشورای مزینان طولانی ترین نمایش آیینی در جهان به روایت تصویر...بخش اول؛ صبح عاشورا
  • مزینانی: بهشت زهرا در زمان کرونا نه آرامستان که خط مقدم یک جنگ تمام عیار بود
  • تاکید مزینانی بر اجرای هدفمند سند راهبردی اعتلا
  • جلسه هم اندیشی توسعه گردشگری با محوریت مزینان در بنیاد شریعتی برگزار شد
  • اولین گردهمایی رزمندگان و ایثارگران مزینانی در تهران برگزار شد
  • گلواژه شعر مزینان(23)...  ولادت حضرت معصومه(س) /  حاج شیخ حبیب اله عسکری مزینانی
  • برپایی بازارچه کسب و کار دانش آموزی در کاروانسرای تاریخی و جهانی مزینان
  • اجرای کنسرت "جوانه در کویر" در کاروانسرای جهانی مزینان
  • کتاب «چند تکه از محراب»؛ نوشته طیبه مزینانی روایتی از ورزش، ایثار و شهادت
  • موفقیتی دیگر برای هنرمند مزینانی  در شب موسیقی ایران
  • مزینانی گریمور سینما: گریم؛ جادویی‌ست که گاه خود نیز بخشی از آن می‌شویم
  • تجلیل از بانوی کشاورز نمونه مزینانی حاجیه خانم مریم ناطقی مزینان
  • گلواژه شعر مزینان(22)...  ولادت امام زمان(عج) /  علی مزینانی عسکری
  • راهپیمایی یوم الله بیست و دوم بهمن در مزینان
  • بازگشایی مجدد کتابخانه شریعتی نور امید فرهنگ کتابخوانی در مزینان
  • گلواژه شعر مزینان(21)...  بعثت /  حاج شیخ حبیب اله عسکری مزینانی
  • برگزاری جلسه هم‌اندیشی مدیران داروخانه‌ها با مزینانی مدیر رفاه و سلامت دانشگاه علوم پزشکی تهران
  • مزینانی یا شاهمرادی؟
  • تأکید مزینانی بر عزم ملی برای ارتقا جایگاه ورزش در مناطق آزاد
  • تاج مزینانی: عدم اطمینان نسبت به آینده موجب می‌شود احساس رضایت وجود نداشته باشد
  • عناصر اسطوره ای در رقص اسب چوبی سبزوار
  • مزینانی: رویای افزایش صادرات به اروپا چگونه محقق می‌شود؟
  • 🕌مسجد بلال یادگار اسلاف مزینانی ها با قدمت هشت قرن
  • دلنوشته هنرمند مزینانی در رثای استاد فریدون شهبازیان
موضوعات سایت
  • فیلم
  • با شهدا و رزمندگان مزینان
  • اخبار مزینان
  • مشاهیر مزینان
  • یادواره شهدای مزینان
  • آلبوم شهدای مزینان
  • ورزشی
  • آثارباستانی
  • سیاسی
  • مذهبی
  • مقاله
  • فرهنگی
  • شریعتی
  • گالری عکس مزینان
  • مزینان شناسی
  • مزینان دررسانه
  • بهداشت و درمان
  • عاشورای مزینان
  • هنری
  • شعر مزینان
  • اجتماعی
  • خاطرات و دلنوشته
برچسب‌ها سایت
  • مزینان
  • مزینانی
  • شاهدان کویرمزینان
  • شاهدان کویر
  • شریعتی
  • عاشورا
  • شهید
  • هنرمند
  • محرم
  • شاهدان کویر مزینان
  • شاعر
  • داورزن
  • امام
  • علی مزینانی عسکری
  • جاده
  • حسین محمدی
  • علی جعفری مزینانی
  • دکتر علی شریعتی
  • ع
  • روزی روزگاری مزینان
آرشيو وبلاگ
  • عناوين مطالب
  • مهر ۱۴۰۴
  • مرداد ۱۴۰۴
  • خرداد ۱۴۰۴
  • اردیبهشت ۱۴۰۴
  • فروردین ۱۴۰۴
  • اسفند ۱۴۰۳
  • بهمن ۱۴۰۳
  • دی ۱۴۰۳
  • آذر ۱۴۰۳
  • آبان ۱۴۰۳
  • مهر ۱۴۰۳
  • شهریور ۱۴۰۳
  • مرداد ۱۴۰۳
  • خرداد ۱۴۰۳
  • اردیبهشت ۱۴۰۳
  • فروردین ۱۴۰۳
  • اسفند ۱۴۰۲
  • بهمن ۱۴۰۲
  • دی ۱۴۰۲
  • آذر ۱۴۰۲
  • آبان ۱۴۰۲
  • مهر ۱۴۰۲
  • شهریور ۱۴۰۲
  • مرداد ۱۴۰۲
  • تیر ۱۴۰۲
  • خرداد ۱۴۰۲
  • اردیبهشت ۱۴۰۲
  • فروردین ۱۴۰۲
  • اسفند ۱۴۰۱
  • بهمن ۱۴۰۱
  • دی ۱۴۰۱
  • آذر ۱۴۰۱
  • آبان ۱۴۰۱
  • مهر ۱۴۰۱
  • شهریور ۱۴۰۱
  • مرداد ۱۴۰۱
  • آرشيو
دوستان من
  • مقام معظم رهبری(مدظله)
  • آپلود عکس
  • داورزن نیوز
  • آسمان آبی من
  • فرهنگ واژگان فارسی
  • بهمن آباد
  • خبرگزاری فارس
  • هزاران سایت
  • بی مرگی(شاعر مزینانی)
  • خطه فریومد
  • روستای مهرسبزوار
  • اسلام دین حق وبلاگ مزینانی
  • فانوس خیمه مزینانی
  • مرجع عالیقدر آیت الله سیستانی
  • مرجع عالیقدر آیت الله وحیدخراسانی
  • پایگاه خبری سبزوارما
  • خبرگزاری نسیم
  • سبزوار نگار
  • سبزوارپیام
  • مجله اینترنتی اسرارنامه
  • خانه فرهنگ دانشجو
  • سبزوارنیوز
  • سلام سربدار
  • سبزوارآنلاین
  • خط ربط
  • استاد شیخ حسین انصاریان
  • هاشمی رفسنجانی
  • رشنکی وبلاگ کلاته مزینان
  • وبسایت دکترشریعتی
  • مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام
  • وبلاگ طنزهای اجتماعی مملی سبزواری
  • وبلاگ مزینان سیتی
  • روایت های  فابریک جنگ
  • وبلاگ تاج مزینانی
  • شعر،خاطره
  • کانون فرهنگی هنری زینبیه مزینان
  • فاش نیوز
  • مجمع جهانی اهلبیت(ع)
  • پایگاه خبری تحلیلی صبح سبزوار
  • دهیاری مزینان
  • اخبارداورزن
  • وبلاگ یزدان سالاری
  • صنایع دستی چرم شوکا مزینانی
  • مشهدعکس
  • وبلاگ دکترعلی شریعتی
  • جبهه آرمانی یاران شریعتی
  • وبلاگ قاسم ملا
  • وبلاگ فراهنگ طوس
  • پایگاه اطلاع رسانی علی شریعتی
  • میهن میل
  • وبلاگ افلاکیان  0098 تاج مزینانی
  • کربلایی حسن ذاکری بهمن آبادی
  • وب سایت سبزوار نیوز
  • وبلاگ کویرمزینان
  • کلمات قصاردکتر شریعتی
  • وبلاگ شریعتی
  • وب دکتر شریعتی از دید دیگران
  • آپلود عکس رایگان
  • وبلاگ مزینان مجری
  • دکتر علی شریعتی
  • عاشقان اهلبیت(ع)
  • تاوپلیج
  • وبلاگ روستای تندک
  • فیلم عاشورا درمزینان(کلیپ مرو ای دوست)
  • چرم فیروزه (مزینانی)
  • ترجمه گوگل
  • فیلم شهیدان کویرمزینان
  • گل زیره
  • لغتنامه فارسی - دیکشنری آبادیس-
  • روستانیوز
  • پایگاه خبری شهدای ایران
  • مجله اینترنتی سبزواریها
  • پایگاه خبری تحلیلی بصیر سبزوار
  • فرومد - جان محمدی
  • تارنمای جاورتن
  • صدخرونیوز
  • خانه بهداشت مزینان
  • موسسه خیریه نرجس خاتون مزینان
  • وبلاگ زندگی (صدیقی مزینانی)
  • اداره تبلیغات اسلامی سبزوار
  • مدافعان حرم(امیرحسین مزینانی)
  • حادثه نیوز(اخبار حوادث داورزن)
  • وبلاگ خودمن
  • وبلاگ هم نوا باشما
  • وبلاگ بام کویر"درزاب"
  • وبلاگ بهمن آباد خبر(قاسم ملا)
  • وبلاگ زندگیم شد...
  • سامانه خبری رصد (سبزوار)
  • وبلاگ شورای اسلامی بهمن آباد
  • آفتاوه دیمه
  • سبزوار من
  • آپلود جدید
  • روستای منیدر
  • اخبار وبلاگستان
  • قالب هاي بلاگفا
پیوندهای روزانه
  • لینک خبرنامه شاهدان کویر در تلگرام
  • مزینان در حال و هوای عید فطر
  • محرم در مزینان
  • مزینان از نگاهی دیگر (سبزوار ما)
  • مزینان از نگاهی دیگر 15
  • آداب ورسوم مردم مزینان درشب یلدا. مجله اسرار نامه
  • عاشورای مزینان به روایت تصویر7
  • خاندان شریعتی مزینانی
  • محمد صادق مزینانی
  • ازحدیره تاباغستان (ره آورد سفربه مزینان)
  • کتاب زندگی ساز وهدایتگر
  • اخبار وبلاگستان
  • قالب هاي بلاگفا
کدهاي اضافي کاربر


شاهدان کویر مزینان
کویرمزینان زادگاه دانشمندان واندیشمندانی است که برتارک زرین صفحات تاریخ وجغرافیای ایران زمین میدرخشد
دستنوشته دو جانباز شهید مزینانی
نويسنده: علی مزینانی عسکری - جمعه هفتم مهر ۱۴۰۲

📸دعای جانباز سرافراز شهیدوالامقام حاج محمد مزینانی کربلایی اسداله برای خود و فرزندان و والدینش در بیمارستان ساسان که چند ماه قبل از شهادتش نوشته است

✍️پروردگارا، من و فرزندانم را برپاکننده نماز قرار ده...

پروردگارا دعایم را اجابت کن..

پروردگارا در روز برپایی حساب من و پدر و مادرم و مؤمنین را مشمول بخشش خود قرار ده...

پاسدار رشید اسلام «حاج محمد مزینانی»همزمان با سالروز رحلت حضرت فاطمه معصومه (س) و در آستانه فرارسیدن 22 بهمن 1392 در اثر صدمات شیمیایی دشمن بعثی در سالروز عملیات والفجر 8 به فیض عظیم شهادت نائل آمد

پیکر مطهر این جانباز سرافراز پس از تشییع در تهران یوم الله 22 بهمن با شرکت راهپیمایان شهرستان داورزن تشییع و در گلزار شهدای مزینان آرام گرفت

پاسدار رشید اسلام حاج محمد مزینانی عضو لجستیک نیروی زمینی سپاه بود که با حضور در عملیات های مختلف دفاع مقدس از ناحیه ریه مورد اصابت بمب های شیمیایی دشمن قرار گرفت و 70 درصد سلامتی خود را در این راه تقدیم کرد و با تحمل سه دهه درد و رنج جسمانی عاقبت در سحرگاه بیستم بهمن ماه به درجه رفیع شهادت نائل شد.

🔴دعای جانباز سرافراز شهیدوالامقام حاج خلیل مزینانی نیکدل

✍️سلام خداوند سبحان بر شهیدان

بارالها شهدای ما این کبوتران خونین بال که از شلمچه ، فاو و نقاط دیگر عراق امروز آوردند ، با شهدای صدر اسلام محشورشان فرما و مارا ادامه دهنده راه این از خود گذشته های در راه دین و قران و مملکت و ناموس قرار بده الهی آمین
السلام علیک یا شهداء الله

حاج خلیل مزینانی(نیکدل) جانباز سرافرازی که بیش از 5 سال در جبهه های نبرد حق علیه باطل و عملیات های مختلف حضور داشت صبح روز 26 فروردین بر اثر جراحات شیمیایی ناشی از جنگ تحمیلی به یاران شهیدش پیوست.

این جانباز سرافراز که در دو عملیات والفجر هشت و کربلای پنج بر اثر گازهای شیمیایی بخشی از ریه های خود را از دست داده و با مشکل تنفسی مواجه بود چهاردهم اسفند 1399 در بیمارستان بعثت تهران بستری و پس از مدت کوتاهی مرخص و به خانه بازگشت.

حاج خلیل مزینانی فرزند خادم الحسین(ع) زنده یاد حاج غلامرضا نیکدل و متولد چهارم دی ماه 1344 است که از نخستین روزهای یورش دژخیمان دیکتاتور عراق عازم جبهه های نبرد گردید و با کسوت بسیجی در لشکر 27 حضرت محمد رسول الله(ص) سازماندهی و در عملیات های مختلف مجروح شد اما بازهم از پا ننشست و مدت 65 ماه در مناطق مختلف جنوب و غرب کشور دلاورانه به جهاد با دشمن پرداخت و علاوه بر جراحات شیمیایی از تیر و ترکش و موج های انفجار سلاح های سنگین در امان نماند.

پیکر این جانباز شهید روز شنبه 28 فروردین 1400 با حضور مردم قدرشناس مزینان و نیروهای نظامی و انتظامی و بنیاد شهید داورزن در گلزار شهدای مزینان تشییع و در آرامستان بهشت علی علیه السلام زادگاهش برای همیشه آرام گرفت.

از جانباز کربلایی خلیل مزینانی دو فرزند پسر و یک دختر به یادگار مانده است.



برچسب‌ها: مزینان, مزینانی, شاهدان کویر, شهیدمزینانی
| 



گنجینه شاهدان کویر مزینان(4)... شهیدمحمد مزینانی
نويسنده: علی مزینانی عسکری - دوشنبه چهارم اردیبهشت ۱۴۰۲

مزینان، دهه ی شصت...

تعزیه خوان پیشکسوت و مداح و ذاکر آل الله شهید والامقام محمد مزینانی(روس) که در عملیات والفجر هشت به شهادت رسید.

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

شاهدان کویر مزینان در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/sh_mazinan


برچسب‌ها: مزینان, مزینانی, شاهدان کویرمزینان, شهیدمزینانی
| 



محرمانه های یک شهید!/خاطرات بسیجی شهید علی(پرویز) صادقی منش مزینانی/بخش شانزدهم؛ نوشته های ناتمام
نويسنده: علی مزینانی عسکری - چهارشنبه دهم اسفند ۱۴۰۱

💠 تشنه لب

✍️بالاخره ما به راهمان ادامه دادیم و تا 1 کیلومتر راه پیمایی در جلو بودم و تا جایی که توانستم خودم را کشیدم و همه مان منتظر آمدن ماشین بودیم ولی اگر هم ماشین می آمد نمی ایستاد و حتی بعضی ها خالی بود ولی نمی دانم چرا نمی ایستادند؟! البته با سرعت زیادی هم می رفتند و شاید واهمه آنها از این بود به محض ایستادن تقریباً یک خمپاره به روی ماشین اصابت کند چون که از طریق راه بردن شان این چنین نشان می داد.

بالاخره هیچکدام نایستادند و یکی دو تا ماشین هم که خواستند بایستند به علت داشتن نیرو در داخل ماشین و جا نداشتن به راهشان ادامه دادند.من دیگر حالم خراب شده بود و خیلی خیلی تشنه شدم و از همه ی برادران سوال کردم که قمقمه ندارند؟ و همه جواب منفی دادند. آنقدر حالم خراب بود که اگر تنها بودم در همانجا می افتادم ولی چاره ای نداشتم زیرا ایستادن در آنجا سودی نداشت و بهتر این بود که به راه ادامه می دادم.

در حال راه رفتن بودیم و همه ی بچه ها از قیافه هاشان معلوم بود حالشان تقریباً مثل من است و خیلی خسته اند ولی من از همه وضعم بدتر بود تا اینکه شانس خوب ما و به خواست خدا به یک 20 لیتری آب رسیدیم و من خودم را به آن رساندم البته در نزدیکی ما بود و من نشستم که برادر مداح در آن را باز کرد اول خودش کمی خورد که ببیند آب است یا چیز دیگر و بعد با همان 20 لیتری خواست به من آب بدهد ولی من به علت اینکه دیگر حالم بیش از حد خراب شده بود در حالت نشسته به زمین افتادم و او و برادران دیگر زود آب به روی من ریختند و نشستم و مقداری آب نیز خوردم و کمی شادتر شدم و شروع به حرکت کردیم ولی این شارژ بودن دوامی نداشت تا اینکه یک ماشین اینجا آمد و دست بلند کردیم و سوار شدیم و چون بچه ها دیدند حالم خراب است لباسهای رویی را در آوردند که هوا بخورم و از همه بیشتر برادر ذوالفقاری هوای مرا داشت و چون ماشین اینجا قراضه بود هر آن امکان افتادن بود به همین خاطر مرا نگه داشته بود.

به ساحل رسیدیم و چون تشنگی دوباره به من رو آورده بود یک کمپوت از نیروهای دیگر گرفتند و از بس که تشنه و گرسنه بودم تا ته آن خوردم.

چند دقیقه ای منتظر آمدن قایق بودیم البته قایق چند تایی در آنجا بود یکی از تدارکات بود و غذا داشت، یکی میوه داشت، یکی می گفت می خواهم مجروح حمل کنم تا بالاخره یکی از قایق ها ما 7 نفر را سوار کرد و آن وقت با صلوات حرکت کرد و در این موقع بود که جای محل شهید قهرمان خالی بود و بچه ها یادش می کردند.

نوشته های ناتمام

✍️بعد از چندین دقیقه به آن بر اروند رسیدیم و از آنجا با تویوتایی خودمان را به زیر پل رساندیم. فقط خاطره ی جالبی که ما را جلب توجه کرد دیدن اسیری بود که برادران گرفته بودند و می خواستند او را به پشت جبهه انتقال دهند و تا ما او را دیدیم به پیشش رفتیم حقیقت را بگویم گرچه او انسان بود ولی از قیافه و سبیلش معلوم بود که آدم زیاد کشته و تند تند پرتقال و خیلی چیزهای دیگر می خورد و خودش تنها و با دست باز عقب تویوتا نشسته بود. آقای خرمی جریان اسارتش را به ما گفت:« ما در دیدگاه نشسته بودیم و با دوربین به سمت تانکها خیره شده بودیم که یک دفعه دیدیم یک نفر به سمت ما می آید و خوب که نگاه کردیم دیدیم یک عراقی است و وقتی به 100 متری ما رسید متوجه شدیم که دستها را با اسلحه اش بلند کرد (به عنوان اسیری). بالاخره تا به خاکریز رسید خودش را به این طرف انداخت و خودش را اسیر کرد . بعضی او را می بوسیدند و او را با چه معرکه گیری به پشت خط منتقل کردند در حالی که به برادران رزمنده می گفت:نحن مجبورین. »

این هم از جریان این اسیر که فرمانده کل تانکهای آن منطقه بود. با همین حرف ها و سوار بر ماشین تویوتا راه را طی کردیم تا اینکه به آسایشگاه زیر پل رسیدیم و با بچه ها سلام و احوال پرسی کردیم و این دفعه زیر پل بر عکس روزهای قبلی ساکت تر و آرام بود و بچه ها سکوت کرده بودند سکوتی که همراه با غم دوری یکی دیگر از بهترین یاران بود و فهمیدم که برادر انتظاریان به شهادت رسیده و چند تن دیگر از برادران نیز مجروح شده اند و این وقتی اتفاق افتاده که آنها در حال رفتن به مأموریت بودند و می خواستند به دیدگاه های خود روند که یک خمپاره 120 در پشت سرشان می خورد و شهید انتظاریان که در عقب همه بوده ترکش بزرگی به پشتش می خورد و در همان جا شهید می شود و چند نفر دیگر از جمله برادر حسین زاده و برادر ناصر رجنی و گشتاسبی مجروح می شوند که بعدها فهمیدم برادر حسین زاده به درجه رفیع شهادت نائل آمده.

در ساعت 5 همان روز برادر مداح؛ من و برادر خرمی و طباطبایی و مهینی و چند نفر دیگر را به منطقه نظامی فاطمیه منتقل کرد و گفت فعلا شما به آنجا بروید تا بعد.

ما وسایل را جمع آوری کردیم و به آنجا رفتیم و در فاطمیه چندین نفر دیگر به غیر از ما بودند و در آنجا به مدت 5 روز بودیم و در همین چند روز بود که خبر شهادت یکی دیگر از افراد دیدبانی توسط برادر توکلی به ما رسید که خیلی از دوریش رنج بردیم و در آنجا شبها دعای توسل می خواندیم و صبح زیارت عاشورا .

در این مدت گاهی با برادر شهیدی و برادران دیگر به گردش می رفتیم و یا به کنار ساحل بهمن شیر که در پشت فاطمیه قرار دارد می رفتیم....

🔴به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی است...


شهید والامقام علی صادقی منش فرزند حاج محمدحسن صادقی منش مزینانی خاطرات اولین اعزام خود و شرکت در عملیات والفجر هشت را در دو دفتر می نویسد و خاطرات دیگر او یعنی حضور در عملیات کربلای پنج و بعد تا لحظه ی شهادتش که هدف تیر مستقیم دشمن قرار می گیرد را در دفتری دیگر ثبت می کند اما این دفتر به دست یکی از همرزمان او می افتد که تا این لحظه خانواده به خصوص والدین گرامی این شهید منتظر هستند تا آن امانت به دستشان برسد و امیدواریم اگر این همرزم شهید ما هنوز در قید حیات هستند که ان شاءالله این گونه است با تحویل آن یادگار دل پدر و مادر و خواهر و برادران او را شاد نماید و ما نیز بتوانیم تقدیم حضور شما عزیزان بکنیم.

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan


برچسب‌ها: مزینان, مزینانی, شاهدان کویرمزینان, شهیدمزینانی
| 



محرمانه های یک شهید!/خاطرات بسیجی شهید علی(پرویز) صادقی منش مزینانی/بخش پانزدهم؛ رد خون
نويسنده: علی مزینانی عسکری - یکشنبه سی ام بهمن ۱۴۰۱

💠 معجزاتی که در خط دیدم

✍️بالاخره همه رزمندگان که در اطراف ما بودند تا جایی که خودم بودم و دیدم بیکار بودند و بعضی ها در داخل سنگر نشسته بودند تا اینکه ظهر شد و وقت نماز بود و یکی یکی نماز را به صورت نشسته در داخل سنگر که تقریباً کوچک بود خواندیم و اما قبل از اینکه ادامه بدهم بگویم که هم اکنون که در حال نوشتن هستم کجایم.

الآن در زیر پل می باشیم و حدود یک ساعت است که از چوئیده همراه با برادر وحید توکلی من و برادران خرمی و عسگری و طباطبایی و مهینی آمدیم.

و اما بقیه خاطره های خط مقدم. به علت اینکه خاطره های جزئی را تا اندازه ای فراموش کرده ام و خاطره های آنجا تقریباً تکراری است در آن مدت دو ونیم روز فقط خاطره های کلی که اهمیت بیشتری دارد برایتان تعریف می کنم.

و اما در این دو سه روز چندین معجزه برای خودم و تیم ما پیش آمد یکی اینکه نشسته بودم با برادر زنگویی که یک دفعه بی سیم گفت بمب شیمیایی و ماسک ها را بزنید و ما هم به رزمنده های اطراف این خبر را گفتیم و اکثراً ماسک زدند، یکی دهان خود را گرفته و در حال دو بود که به ماسکش برسد و هر کسی در فکر خود بود و من هم ماسک را آماده کردم و از مرکز دوباره سئوال کردم که آیا بمب شیمیایی در محل ماهم صحت دارد یا خیر؟ و او گفت احتمالاً. و ما هم که بویی احساس نمی کردیم گفتیم که ماسک ها را در بیاورند و دو سه مرتبه به علت اطمینان بیشتر از مرکز همین سوال را کردیم تا اینکه او گفت خطر رفع شده و بعد که آمدیم یعنی به پشت خط بچه ها گفتند که بمب های شیمیایی را در محلی دیگر ریخته اما با شکست روبرو شده و به علت کمک های خداوندی و بودن باد به سمت عراقی ها و همچنین عکس العمل گروه های ش.م.ر بمبارانش با شکست روبرو شد و فقط تعداد کمی از رزمندگان تلفات سطحی شده اند که مورد مداوای سرپایی قرار گرفته بودند اینها همه نشانه ی بودن خداوند با نیروی اسلام است.

بالاخره هرچه درباره ی چند روزی که در آنجا بودیم بگویم کم است و همش معجزه بود مثلاً نشسته بودیم در داخل سنگرمان(ما دو تا سنگر داشتیم که هر سنگر دو نفر جا می شدند) که یک دفعه صدای اصابت یک چیزی سنگین را به پشت خاکریز محل ما شنیدم و بعد از چند لحظه برادر توکلی گفت که توپ مستقیم بود که عمل نکرده و همین عمل یک دفعه دیگر برای خودم اتفاق افتاد و عمل هم کرد و آن موقعی بود که نزدیک ظهر بود که من تقریباً بیکار بودم و رفتم و با خمپاره اندازی که در نزدیکی دیدگاه ماه بود مقداری کمکش کردم و کار کردیم و هدف هم ، زدن داخل سنگرهای تانک بود که نفرات زیادی در همان سنگرها بودند و گاهی از همانجاها دید می زدند و سرشان را بالا می کردند و توانستیم یکی را در داخل یکی از همان سنگرها بزنیم که یک دفعه صدای سوتی شنیده شد با سرعت و صدای انفجار مهیبی را در خاکریز شنیدم ولی باید گفت خوشبختانه یا متأسفانه هیچ کارمان نشد در صورتی که خیلی خاک روی ما پاشید.

بالاخره از صبح تا شب نیروها از زمین و آسمان مورد حمله بعثی ها بودند ولی به خواست خداوند همه اش به هدر می رفت و در پشت ما که دشتی وسیع بود می خورد.

شب اول که ما آنجا بودیم نگهبانی می دادیم و از طرف شبکه مرزی دستور داشتیم که به دیگر رزمندگان آماده باش بزنیم و همین کار را کردیم و خودمان نیز نگهبانی دادیم و من نگهبانان اطرافمان را بیدار می کردم و هر بیست، سی دقیقه ای یک خبری از آنها می گرفتم که خواب نشوند.

صبح روز بعد نیز آتش آنها بر روی نیروهای ما خیلی شدید بود و نامردها یک دفعه دیدیم که چندتا تانک پشت سرهم آمدند و سنگر گرفتند البته در خاکریزهای خالی که از قبل کنده بودند و آرپی جی زن ها چون دیر جنبیدند متأسفانه نشد که آنها را بزنند و تا روبروی دیدگاه ما سنگر گرفتند ولی بیشتر از چند ساعت در آنجاها طاقت نیاوردند زیرا با آتش آرپی جی زن های ما و سلاح های دور برد از قبیل توپ و خمپاره و مینی کاتیوشا که خودمان فرمان می دادیم روبرو شدند و فرار را بر قرار ترجیح دادند و فقط دوتا تانک تا جایی که در منطقه خودمان دیدم به آتش زدیم همچنین یک ماشین آبرسانی که منبع داشت و خودم قشنگ می دیدم و یک نفربر ولی هنوز هم افرادی داخل سنگرهای تانک بودند که گاه و گداری سرشان را از خاکریز بیرون می آوردند و با این عمل اینقدر بچه ها روحیه گرفتند که حد نداشت و بچه ها منتظر همین عمل ما بودند.

(الآن مشغول نگهبانی هستم که اینها را دارم می نویسم شب 64/12/2) ان شاءالله بقیه خاطرات را موقعی دیگر تعریف می کنم.

💠شهادت قهرمان

✍️و اما بقیه خاطره ای که نشانگر حماسه های شهیدان و مجروحین می باشد و تعدادی را خود به چشم مشاهده کردم قابل گفتن است و آن شهادت یکی از بهترین افراد دیدبانی کسی که رشادت ها آفرید و خبر خوش از عملیات برای برادران می آورد و حالا باید ما خبری از او به همه می دادیم و آن قهرمان بود و واقعاً قهرمانانه به درجه رفیع شهادت نائل آمد و آنقدر خوب بود که حتی خداوند نیز جسدش را پودر کرد و همراه روحش به جایی که می خواست برد.

برادر شهید قهرمان هنگامی که ما را با تیم های قبلی تعویض کرد خودش همراه آقای حسین زاده و تیم های قبلی برگشت و اما از اینجا از زبان برادر سنجرانی شنیدم که حالا به تصویر در می آورم:
-« وقتی به ساحل اروند رود رسیدیم ماشین تویوتای حامل مهمات که از لشکر5 نصر بود از یکی از ما خواست که راهنمایی کند او را به نیروهای توپ 106 و موشکی این لشکر. در این جریان برادر قهرمان طبق آن ایثاری که دارد سوار ماشین می شود(پهلوی راننده) و همراه آنها دو نفر دیگر در روی مهمات نشسته اند و با خداحافظی، ماشین به سوی هدفش حرکت کرد هدفی که در نظر آنان معلوم بود ولی در اصل ماشین به چیزی دیگر نزدیک می شد)

و اما از اینجا خودم شاهد بودم که ماشین از دور به آرامی به طرف ما می آمد و اما الآن که در فکر فرو می روم می فهمم و احساس می کنم که آن ماشین با ماشین های دیگر که هر روز مشاهده می کردم خیلی فرق داشت چرا که افراد داخل آن از هدفشان که رساندن مهمات به 300 متری سمت راست دیگاه ما بود به سوی هدفی دیگر می رفتند. ماشین همراه با مسافرانش با خضوع و نورانیت خاصی از جلو دیدگاه ما رد شد و برادر توکلی با امیر معدنیان(از افراد موشک) احوال پرسی کرد در حین رفتن امیر به وحید گفت: چطوری ؟ حالت خوبه؟ تو هنوز زنده ای؟ البته به شوخی و برادر وحید با سلام و چند کلمه دیگر جواب احوال گیریش را داد ولی ماشین به راه خود ادامه داد مثل این بود که برای رسیدن به هدفش عجله دارد . من که با آنها آشنا نبودم و تا چند ساعت بعد از آن نیز متوجه بودن برادر قهرمان در آن ماشین نشده بودم.رویم را برگرداندم به سوی جلو که عراقی ها با تانک هایشان آماده خونخواری و تجاوز و کشتن بودند و بدون هیچ خبری از اینکه کسی به نام قهرمان در آن ماشین است فکرم متوجه تانک ها شده بود که یک دفعه صدای مهیبی توجه مرا به سمت راستم جلب کرد و آن همین ماشینی بود که چند دقیقه پیش با حالت خنده و خوشحالی به جلو پیش می رفت .

هر رزمنده ای سعی می کرد که متوجه شود چه شده و چه چیزی منهدم شده .بالاخره مهمات به برادرانی که در داخل ماشین بودند مهلت فرار نداد و توپ مستقیم تانک چنین حادثه ای را به وجود آورد( شاید مصلحت همین بود)

ساعتی مهمات با شعله های زیاد در حال سوختن بود و نزدیک های ظهر بود که آتشش ساکت شد و سکوت ماشین را فرا گرفت سکوتی که نشانه ی شهید شدن چندتن از عزیزان بود و در همان موقع برادر وحید با حالتی که نشانگر غم رفتن یکی از دوستان بود رو به من کرد و گفت قهرمان نیز داخل ماشین بود. من که از حرف او بسیار تعجب کردم گفتم: راست می گویی؟ گفت: بله.

لرزشی که توأم با غم و ناراحتی بود تمام بدنم را فرا گرفت و خیلی متأثر شدم ولی چه می شود کرد زیرا آنان رفتند و نمی شد که دیگر برگردند.

💠رد خون

✍️کارمان را محکم تر و با آتش سنگین تر ادامه دادیم نزدیک های عصر بود که برادر حسین زاده برای خبرگیری به دیدگاه ما آمد و جریان شهادت و محل معراج برادر قهرمان را سوال کرد و ما با دست آن محل را نشان دادیم و نیز جریان را گفتیم و او هم با موتورش سریع به آنجا رفت و حدود ده دقیقه ای طول کشید که آمد و گفت یک ردّی از جنازه اش پیدا شده ولی به علت اینکه همین سخنان را نیز روی موتور زد و مثل اینکه خیلی کار داشت دیگر نپرسیدیم چه چیزی از جنازه شهید پیدا شده ولی بعدها فهمیدیم وصیت نامه اش به خواست خداوند و به طور معجزه آسایی از جیبش به بیرون ماشین افتاده . برادر وحید توکلی چند روز پیش؛ خودش جریان وصیت نامه را برای بچه ها گفت.

و اما در این مدت که ما بودیم شهدا و مجروحین زیادی را از جلوی دیدگاه خودمان عبور دادند و بعضی از شهیدان مقدار زیادی در آفتاب مانده بودند زیرا گروه های بهداری براثر کم کاری آنان را به پشت خط حمل نکرده بودند یکی کالیبر به مغزش خورده بود و هر شهیدی در خون خودش غلطان بود و شاهدان زنده نیز هرکدام به نحوی زخمی شده بودند .آن مجروحینی که خودم با چشمم دیدم عبارت بودند از یک پسر جوان هم سن و سال خودم که دستش قطع شده و سعی می کرد خودش را به پشت خط برساند ولی گروه های امداد حتی به این افراد توجه نکرده بودند و آن به علت نبودن آمبولانس بود. این را بگویم که رزمنده ای که مجروح می شود حتی اگر زخم عمیقی بردارد ولی بتواند راه برود باید خودش را به پشت خط برساند که 5 کیلومتر راه است وگرنه مجروحین دیگر را که توان راه رفتن نداشتند چند ساعتی همانجا نگه می داشتند و بعضی هایشان شهید می شدند. یکی دیگر جوانی تقریباً 25 ساله بود که دستش قطع شده بود و با بی حالی و سکوتی مطلق می دوید به سمت پشت خط. یک پیرمردی که الگو برای ما بود دستش چندین ترکش خورده بود و به محل ما که رسید گفت: بجنگید و حسین(ع) یارتان باشد، فکر نکنید من موجی شده ام و این حرف ها را می زنم من سالمم... و همین طور که راه می رفت و می خواست خودش را منتقل کند، به بچه ها روحیه عجیبی می داد و باعث تعجب برادران می شد و خیلی مجروح دیگر با حالات مختلف.

عصر روز سوم برادر حسین زاده با برادر رشادتی آمده بود و مرا با آقای رشادتی تعویض کرد و گفتم هنوز زود است و می خواهم کار کنم گفت که خسته شده ای و ان شاءالله چند روز دیگر باز بر می گردانمت. بالاخره ما را برگرداند ولی برادر توکلی و زنگویی بنا به خواست خودشان ایستادند در اصل می بایستی آنها را نیز تعویض می کرد زیرا تیم هایی که همراه ما آمدند تعویض شدند و من با آنها خداحافظی کردم و با تیم های تعویضی برگشتیم.

حقیقت چون من سه روز بود که غذایی نخورده بودم و اولین بار بود که جنازه های زیادی و خون های زیادی می دیدم بعد از محلی که می خواست دو کنیم و خودمان را به نخلستان برسانیم در وسط های دو بود ( همانطور که قبلاً گفتم از خاکریز تا نخلستان 350 متر می باشد) که حالم دگرگون شده و برعکس هنوز چند قدمی با همان حال نرفتم که یک جنازه عراقی را با وضع خیلی خراب که جنازه اش سیاه شده بود و باد کرده بود دیدم و حالم بدتر شد و دیگر از قوت افتادم و آرام آرام شروع به حرکت کردم و البته بقیه برادران چون دیگر در آن بَرِ جاده فرعی بودند نیز به نخلستان رسیدند و خیالمان کمی جمع تر شد زیرا از آتش کالیبر در امان بودیم ولی گاهی خمپاره 81 و120 در اطرافمان می خورد...

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan


برچسب‌ها: مزینان, مزینانی, شاهدان کویرمزینان, شهیدمزینانی
| 



محرمانه های یک شهید!/خاطرات بسیجی شهید علی(پرویز) صادقی منش مزینانی/بخش چهاردهم؛ عبور از اروند
نويسنده: علی مزینانی عسکری - چهارشنبه نوزدهم بهمن ۱۴۰۱

💠نگهبانی

✍️الآن ساعت 12 است و در داخل سنگر نشسته ایم هنوز هم صدای توپها و خمپاره ها و مینی کاتیوشاها از همه جا شنیده می شود و هواپیماها همانند عقابهای خون آشام از آن وقت تا کنون 3 دفعه حمله کرده اند و هر 3 دفعه هم بدون هیچ نتیجه ای فرار می کنند زیرا بمبهایشان را در بیابا ن ها می ریزند. البته گاهی هم بمب ها را در نزدیکی های ما و توپخانه می اندازند ولی نمی توانند تلفات بگیرند.

و اما یک خاطره درباره ی برادران جلو(خط)
دو تیم در ساعت 12 آمدند(تیم برادر مداح، ابراهیمی نظامی وطن، کریم زاده و حسین زاده) وقتی آنها آمدند نصف بدنشان خیس و گلی بود و حتی غنائمی نیز با خود آورده اند که یک رادیو قراضه و یک شلوار و یک پیراهن نظامی و هنوز هم هست ولی از کوله هاشان در نیاورده اند که ببینیم چی هست همه خوشحال بودیم که پیروز و سالم برگشته بودند و تعریف های زیادی در باره حمله دیشب شان می کردند و خیلی راضی بودند.... و می گفتند خیلی کم تلفات داده ایم و توانسته ایم جاده آن بر اروند رود را بگیریم. بعد از آن نماز را با جماعت ادا کردیم و سپس نهار را که عدس پلو بود خوردیم.

الآن ساعت 12/5نصف شب است و مشغول نگهبانی هستم و از بیکاری نشسته ام و دارم خاطره می نویسم . نگهبانی در اینجا یک شوری دیگر دارد و اصلاً خسته کننده نیست و هم اکنون در داخل آسایشگاه نشسته ام و یک فانوس و یک چراغ والور نیز دارم .

و اما بقیه خاطره های دیروز
در ساعت 2 بود که من و اکثر برادران خواب شدیم و در ساعت5 از خواب بیدار شدیم و چایی را که قبلاً برادران شهردار درست کرده بودند(انتظاریان و قاسمی) جای شما خالی نوش جان کردیم و چون وقت قرآن خواندن بود رفتیم و وضو گرفتیم و آمدیم نفری چند آیه خواندیم و در آخر طلب پیروزی رزمندگان و طول عمر برای امام عزیزمان را از خداوند بخشنده خواستیم. بعد از قرآن نماز جماعت را به امامت برادر زنگویی خواندیم و همراه نماز دعای توسل را که یک حالت روحانی به بچه ها دست می داد خواندیم سپس نوبت شام بود که عدس پلو(البته از ظهری اضافه آمده بود) و کنسرو ماهی را نوش جان کردیم و اما از آن به بعد وقت مصاحبه و به قول بچه ها میزگرد بود که بعضی برادران یکی یک روایت می گفتند و کمی توضیح می دادند(صبر، اخلاق، شهادت) و خیلی مسائل دیگر و در حین مصاحبه و صحبت گرم شده بودیم که برادر قهرمان وارد شد همراه با کلی خاطره و صحبت و قبل از او برادر عامری که در پادگان از او و بعضی بچه های دیگر دیدبانی خداحافظی کرده بودیم به جمع ما پیوست.

بالاخره از بس که بچه ها شوق داشتند که وضع عملیات و خط را بشنوند باقی مانده نوبت صحبتشان را دادند به برادر قهرمان و او هم به سئوالات برادران جواب می داد و می گفت که سه تیمی که انتخاب شده اند آماده باشند برای فردا که ساعت 5/5 بروند به خط و یک تیمشان تیم ما است که ان شاءالله فردا برویم.

فعلاً هنوز معلوم نشده که نگهبانی من تمام شده یا خیر زیرا ساعت ندارم این را بگویم که نگهبانان دو نفری می باشند ولی من یک نفری هستم با برادر خرمی بودم ولی چون او خواب است تنهایی نگهبانی می دهم و اول برادر علی اکبر حاجی بیگلو تقریباً یک ربعی در اینجا نشسته بود و از خاطره هایش تعریف می کرد(خداوند ان شاءالله اجرش دهد و همچنین همه ی برادران را) بعد از آن رفت و خواب شد هم اکنون فکر می کنم وقتش باشد که کشیک های بعدی یعنی قوانلو و ذوالفقاری را بیدار کنم خوب با اجازه این دفتر را تا موقعیتی دیگر بسته می کنم شب 64/11/22

💠عبور از اروند

✍️صبح روز سه شنبه 64/11/22 از خواب بلند شدیم و در ساعت 5/5 چیزهایی که لازم بود از قبیل بادگیر، کوله پشتی و کلاش را برداشتیم و با راهنمایی برادر قهرمان و حسین زاده سوار ماشین تویوتا شدیم و ماشین با صلوات برادران به راه افتاد و راه خود را به سوی جاده سید یوسف پشت سر گذاشت.

بعد از 300متربه نخلستان رسیدیم و از آنجا به محل فرماندهی و مسجد که 600 متری راه بود با همان ماشین رفتیم و نماز را در مسجد خواندیم و خواستیم سوار ماشین شویم که خوشبختانه برادر اسماعیلی را دیدم و خوشحال شدم و بعد از چند دقیقه ای ماشین به سمتی که برای ما تقریباً نا آشنا بود حرکت کرد و بعد از 10 دقیقه به رودخانه اروند رود رسیدیم و بعد از مدتی کوتاه سوار قایق موتوری شدیم .

از دور دیده می شد دود غلیظی که از شهر فاو حرکت می کرد و این نشانه این بود که اسکله نفتی این بندر به آتش کشیده شده و معلوم شد که این شهر به دست رزمندگان افتاده و چون قبلاً به ما گفته بودند که در هنگام عملیات یک قایق موتوری با چند نفر رزمنده غرق شده همه از قیافه شان معلوم بود که کمی ترس دارند البته بعضی ها.

این روخانه نشانگر آن همه حماسه های برادران بود و انسان را به فکر عملیات می انداخت و رفتن غواصان شجاع از این طرف رود به طرف دیگر که 300 متر فاصله دارد و به دنبال آنها نیروهای دیگر و گرفتن سرزمینهای اطراف فاو.

بالاخره بعد از چند دقیقه ای به آن طرف رودخانه رسیدیم و هوا روشن شده بود و ساعت7/5 به علت اینکه قایق در محل اسکله ای ما را پیاده نکرد می خواست که از راه فرعی که برای عبور از آنها تا زانو به گل می رویم رفتیم و با چه زحمتی از میان باتلاق ساحلی عبور کردیم البته خیلی زحمت داشت و حتی چند نفرمان تمام به گل فرو رفتیم و با چه زحمتی درآمدیم، وقتی پایمان را در یک قسمت می گذاشتیم فرو می رفت و می خواست که با زور دست این پا را در آوریم.

از آنجا گذشتیم ولی دستهای من و بعضی دیگر از برادران به علت گلی شدن چون صبح بود و هوا مقداری سرد یخ بسته بود و با همان وضع به راه ادامه دادیم. برادر قهرمان و حسین زاده جلوتر از همه با راهنمایی های گوناگون و بقیه به دنبالشان با هزار فکر و خیال می دیدیم رزمندگانی که چند شب قبل پیروزمندانه همه ی آنجاها را به تصرف خود در آورده بودند دیگر از اینجا به بعد هر لحظه اش و هر نفس که می زدیم یک خاطره بود. دیدگاههای بتونی که از مزدوران عراقی به جا مانده بود نشانه ی ترس آنها بود در صورتی که با وجود مستحکم ترین جا بازهم خداوند آنها را در امان نگذاشته بود و در همه جاها برادران رزمنده پیدایشان کرده بودند.

عراقی ها تابلوهای گوناگونی نصب کرده بودند که برادر طباطبایی آن را معنی می کرد«پیروزی از آن عراقی هاست»! در صورتی که در چند قدمی آن تابلو چندتا کشته عراقی افتاده بود و من که اولین بار جنازه دیده بودم و آن هم با چه وضعی خیلی حالم دگرگون شد سعی می کردم خودم را به جلوی صف یعنی برادر حسین زاده و قهرمان برسانم.

💠 استقرار در خط مقدم

✍️همه در انتظار خط اصلی بودیم و راه طولانی بود و خودمان را از میان نخل ها عبور می دادیم و در میان نخلستان، جنازه های بعثی ها حال انسان را دگرگون می کرد یکی در حال فرار بوده که تیر به مغزش اصابت کرده بود یکی ترکش خورده بود بعضی جنازه ها در اثر ماندن زیاد باد کرده و زرد شده بودند و بعضی کشته ها هم بودند که نشانه ی اسیر شدن و سپس کشته شدن بودند و جنازه هاشان با قیافه های وحشتناک در گوشه و کنار مشاهده می شد .

در حال راه رفتن گرم گفتگو با هم بودیم که صدای هواپیمای بعثی نشانگر این بود که آمده و می خواهد بمباران کند و همه ی ما به دستور برادر قهرمان و حسین زاده در میان درختان نخل و سنگرهای عراقی پخش شدیم . حقیقت چون من اولین بار بود که این اوضاع را مشاهده می کردم ترسیده بودم و همینطور بعضی برادران دیگر.

در آن موقع که هر لحظه ممکن بود هواپیماها که از بالای سرمان و در سطح خیلی پایین عبور می کردند و بمبهایشان را بریزند فقط یاد خدا بود که از ذهن من نمی رفت و با گفتن«الله اکبر و لا حول ولاقوه الاباالله» و غیره خداوند بخشنده را صدا می زدیم و او هم اجابت می کرد و من که اینچنین وضعی داشتم و دیگران هم از قیافه هاشان معلوم بود که کمتر از وضع من ندارند.

آن مزدوران بالاخره بمبها را فرود آوردند آن هم در 200 متری ما و ضدهوایی ها هم خیلی سعی می کردند که آنها را سرنگون کنند ولی متأسفانه کوششان بی نتیجه ماند و هواپیماها با صداهای عجیب و غریبشان نشانگر زیاد بودنشان بودند و فکر کنم 8 فروند می شدند و دو سه فروندشان بمبهایشان را در همان موقع خالی کردند.


چند دقیقه ای طول نکشید که باز ما به راه خودمان ادامه دادیم و تا خود خط سه دفعه هواپیماها پشت سرهم اطراف ما را بمباران کردند تا اینکه به 400 متری خط پدافندی رسیدیم که دشت وسیعی بود و از آنجا چون دشمن به منطقه تقریباً دید داشت می خواست که خیلی خیلی مواظب خودمان باشیم.

با حالتی نیم دو و تقریباً خمیده به خط پدافندی رسیدیم. رزمندگان سرتاسر خط را گرفته بودند و تا هرجا چشم کار می کرد نیرو بود ابتدا به دیدگاه چرخکار رفتیم و یک تیم از ما را با آنان تعویض کردند البته توسط برادر حسین زاده (نورعلی، خرمی، مهینی) و آن کسانی که تعویض شدند برادران (خضیری، نادری، قاسمی) بودند که به علت خستگی به پشت خط برگشتند و ما توسط برادر حسین زاده که دو تیم دیگر بودیم به جلو رفتیم و به دیدگاه دومی، در آنجا برادر لنگرانی و برادر مداح و برادر لطفی که با تیم ما یعنی خودم و برادر وجید توکلی و برادر زنگویی تعویض شدیم و به جای آنها جایگزین شدیم و برادر حسین زاده منطقه را برای مسئول تیممان توجیه کرد یعنی برادر توکلی و سپس تیم دیگر که برادرعباس زاده و طباطبایی و ذوالفقاری بود رفتند به دیدگاه بعدی که دیدگاه رئوف نامیده شده بود و آنها هم عوض شدند.

بالاخره ما کارمان را با نام خدا شروع کردیم و صبحانه نخوردیم البته بگویم که ما اصلاً غذا نمی خوردیم زیرا با آن دستها و وضع خیلی کثیف و دیدن جنازه های بعثی و شهدای خودمان همچنین مجروحین و نیز هر لحظه امکان زیادی می دادیم خمپاره در داخل سنگر ما بیفتد و به همین خاطر تا ظهر روحیه خوبی نداشتم و اینکه رفتم به بالای خاکریز و جلومان را نگاه کردم و حدود 350 متری مان فقط خاکریز تانگ مشاهده می شد اما در سمت راست مان تانکهایی در درون خاکریز مشاهده می شدند و خیلی جای تعجب بود زیرا با آن همه نزدیکی که من اول فکر کردم که اینها ایرانی هستند بازهم نتوانسته بودند از نیروهای خودی تلفات بگیرند...

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan


برچسب‌ها: مزینان, مزینانی, شاهدان کویرمزینان, شهیدمزینانی
| 



محرمانه های یک شهید!/خاطرات بسیجی شهید علی(پرویز) صادقی منش مزینانی/بخش سیزدهم؛ خط مقدم
نويسنده: علی مزینانی عسکری - سه شنبه هجدهم بهمن ۱۴۰۱

💠پیش به سوی خط مقدم با آمپر داغ

✍️و اما بعد آن که؛ ساعت 2/5 بود چایی را برای بچه ها درست کردم و ساعت 3 خوردیم. الآن ساعت 4 می باشد و بیکاریم و در حالت آماده باش به سر می بریم زیرا هر آن امکان دارد که بیایند و ما را از اینجا به خط مقدم ببرند....

بالاخره در ساعت 6 بود که من رفتم از قسمت تغذیه غذای آبگوشت را گرفتم و آوردم در آسایشگاه گذاشتم برای بعد از نماز و رفتم به مسجد برای نماز جماعت که امامت نماز را روحانی جوانی که جدید آمده بود به عهده گرفت و بعد از آن به آسایشگاه آمدیم و شام را دسته جمعی خوردیم و هنوز در حین غذا خوردن بودیم که بلندگو توجه همه را جلب کرد و چندین بار این حرف را تکرار کرد که؛ برادران دیدبانی و 81 هرچه زودتر برای رفتن به مأموریت جلو آسایشگاه به خط شوند و ما هم با عجله غذا را خوردیم و آماده شدیم که برویم سوار ماشین بنزده تن بشویم ولی متأسفانه ماشین اصلاً جایی نداشت و ما برگشتیم به داخل آسایشگاه و از دیشب تا الآن داخل آسایشگاه به سر می بریم.

اما خاطره های امروز پنجشنبه 64/11/17
امروز صبح برای نماز با صدای بلند برادر معدنی که با شوخی می گفت صادقی، صادقی بلند شو جلو دستشویی تلفن کارت داره! بیدار شدم.

من که اول چرتی بودم از این حرف تعجب کردم و کمی در فکر فرو رفتم و بعد از مدتی کوتاه فهمیدم که شوخی می کند و بلند شدم رفتم وضو گرفتم. هوای بیرون بارانی بود و بعد از آن آمدم نماز را خواندم. بعد از نماز برادر شهیدی پور گفت که اگر مایلی پاشو برویم یک دوشی بگیریم و من هم موافقت کردم و همراه او و برادر معدنی رفتیم به حمام دو دوشه نزدیک آسایشگاهمان. اما اول آبش سرد بود و مدتی ایستادیم برای اینکه گرم شود و اول من به حمام رفتم و بعد آنان.

وقتی از حمام آمدم باران خیلی شدید می بارید و ساعت 7/5 بود ولی همه ی بچه ها خواب بودند و چای را یکی از برادران درست کرده بود و من هم همه ی بچه ها را بیدار کردم برای صرف چایی و صبحانه.

صبحانه و چایی را دسته جمعی خوردیم و خیلی خوشمزه بود الآن نیم ساعت است که از صرف صبحانه گذشته و همه ی ما بیکاریم و روی تخت نشسته ام. فعلاً خدا نگهدار تا ساعتی دیگر البته اگر ما را به خط نبردند که ان شاءالله می برند.

و اما بقیه خاطره های دیروز
دیروز ظهر بعد از صرف نهار قورمه سبزی آماده شدیم برای رفتن و با چه زور و فشاری سه تیم از 5 تیم را جای دادند داخل ماشین بنز ده تن و تا اینجا 7 ساعت در راه بودیم این را بگویم که این بدترین سفری بود که من و از قول بچه ها انجام دادند زیرا بالای ماشین را با چادر بسته بودند و باران هم می آمد و تاریک بود و همه در فشار بودند و خیلی خیلی خیلی سخت گذشت زیرا که 55 نفر را داخل یک ماشین جا داده بودند آن هم با کوله پشتیِ پر، پتوهای زیاد و وسایل زیاد دیگر. من هم هنوز در وسط های راه بودیم که آمپرم داغ کرد و خیلی به خودم فشار آوردم که در مقابل آن صبر کنم ولی داغ کردن آمپر از یک طرف و فشار بچه ها از طرفی دیگر غیر قابل تحمل بود و همانند بُز تا اینجا داغون شدیم و هیچ جا را نمی دیدیم. بالاخره این را بگویم که هرچه بگویم کم است و اصلاً غیر قابل توجیه می باشد.

در ساعت 7/5 به اینجا رسیدیم همانند زندانی ها هیچ جا را یافت نمی کردیم یعنی نمی شناختیم. هم اکنون در داخل مسجد مقر می باشیم و ساعت 7 است . دیشب ما را آوردند به اینجا البته بعد از تحمل و صبر زیاد و همه ی زمین ها گلی و بارانی بود و شام را کنسرو بادمجان خوردیم و بعد از نماز خواب شدیم.

💠دیدار در خط مقدم

✍️جمعه 64/11/18
صبح ساعت 5/5 ما را بیدار کردند برای نماز صبح و من رفتم و اول در صف طویل توالت آن هم یک توالت ایستادم! بعد از آن آمدم و نماز را خواندم و دعای ندبه توسط یکی از برادران برگزار شد بعد از آن نیروهای غیر از ما رفتند. ما صبحانه را که حلوا بود همراه یک چایی خوردیم و بعد من آمدم بیرون و چیز غیر منتظره ای مشاهده کردم و خیلی خوشحال شدم آن هم آقای زارعی مزینانی را که چندین هفته بود ندیده بودمش سوار بر یک جیپ دیدم ولی متأسفانه چون جیپ نایستاد نتوانستم با او احوالپرسی و روبوسی کنم بعد از آن از یکی از بچه های 60 در باره مزینانی ها سئوال کردم و او گفت که در فلان جایند و من هم رفتم و با محمد مزینانی و عباسعلی مزینانی(نیکوفر) و علی رضا مزینانی (بزرگ)(اکبر کربلایی عباس) احول پرسی کردم و مهدی و علی رضا(کوچک)(نباتی) را برده بودند خط مقدم و بعد از آن من و برادر کریم زندی مشغول راه رفتن شدیم و حدود یک ساعتی در این روستای بدون اشخاص غیرنظامی می گشتیم همان طور به رودخانه نیز رفتیم که 300 متری از مسجد فاصله داشت و خیلی خوب بود.

راجع به آب و هوا و وضع طبیعی اینجا بگویم که اینجا تا جایی که بخواهید درخت خرما وجود دارد و چون که ان شاءالله عملیات نزدیک است مردم را به جایی دیگر انتقال داده اند و مردم از همه چیزشان گذشته اند. و همانطور ما دو نفر چندین ساختمان را مورد بررسی و مهندسی قرار دادیم(البته به شوخی) و توی خانه ها را می گشتیم و اکثر خانه ها خالی بود ولی درهای آنان باز بود وقتی از این گردش چند ساعته آمدیم دیدیم که بچه ها با کلیه وسایل به جای دیگر رفته اند و ما هم گشتیم دیدیم در نزدیکی مسجد یک اطاق بزرگی را تمیز می کنند برای استراحتگاهمان البته خانه تا جایی که خواسته باشی فراوان است زیرا این روستا بزرگ است و عاقبت آسایشگاه را پیدا کردیم و ظهر من وضو گرفتم و در مسجد که بزرگیش به اندازه یک مهمانخانه می باشد و جای 60 نفر می باشد رفتم و نماز جماعت را مانند صبح خواندیم و بعد از آن آمدم به آسایشگاه و نهار را خوردیم البته نهار صبحانه ای بگویم بهتر است زیرا حلوا بود و برادر پورحسینی که مسئول تدارکات ما است رفته بود تغذیه بگیرد نداده بودند اصلاً در اینجا بگویم هنوز نیاورده بودند بهتر است و حلوا را خوردیم بعضی ها کنسرو بادمجان می خوردند . بعد از آن برادر پورحسینی رفت کنسرو قیمه آورد و گرم کردیم و چهار نفره خوردیم البته بقیه بچه ها رفته بودند هوا خوری (من و حسن جاجی بیگلو و کریم زندی و پور حسینی) بعد از آن چند تایی پرتقال نوش جان کردیم. الآن ساعت 38/5 می باشد و از آن وقت تا کنون بیکاریم و مطالعه می کنم با اجازه تا ساعتی دیگر

امروز شنبه 64/11/19
قبل از اینکه چگونگی آمدنمان را به پشت خط بگویم اجازه بدهید از بقیه خاطرات دیروز عصر که مهم نیست بگذریم و شام را هم ببرم که خورشت تنها بود و من هم نخوردم.
امروز صبح با صدای برادران از خواب بلند شدم. نماز را در خود آسایشگاه خواندم بعد از آن کمی استراحت کردیم سپس صبحانه که پنیر بود خوردیم و اما بعد از آن من که بیکار بودم مشغول مطالعه شدم که از در آسایشگاهمان برادران مزینانی عباسعلی(نیکوفر) و محمد را دیدم و رفتم بیرون و با هم رفتیم به محل تسلیحات و در آنجا برادر احمد(عسکری) و قربانعلی مزینانی را دیدم و خیلی خوشحال شدیم زیرا من نزدیک 40 روز بود ندیده بودمشان. سپس به محل تغذیه رفتیم که با برادر قربانعلی زارعی احوال پرسی کنیم ولی متأسفانه نبود.

بالاخره بعد از ساعتی به آسایشگاه آمدم و من با آنها به علت اینکه می خواستیم به اینجا بیاییم خداحافظی کردم و رفتم و بند و بساط را جمع و جور کردیم تا اینکه یک ماشین بنزده تن آمد و ما را بعد از نیم ساعتی راه به اینجا که 2 کیلومتری خط است پیاده کرد و برادران دیدبانی(حسین زاده(فرمانده)، قهرمان(معاون)، عباس زاده، نورعلی، صرافان، قنبری، ذوالفقاری، زنگویی، رشادتی،علی اکبری، حاجی بیگلو) را دیدم ولی بنا بر حرف آنان بقیه برادران را به خط مقدم برده اند من خیلی خوشحال شدم و آسایشگاهمان در اینجا یکی از تونل های زیر جاده است البته یک طرف تونل را بسته اند و تمیز درست کرده اند و برای نشستن در اینجا پتو انداخته اند.

بالاخره اول بعد از کمی خستگی گرفتن نماز را با جماعت و به امامت آقای صرافان خواندیم البته به قول برادر حسین زاده 5 نفرا برگرداندند(قربانیان، گل گوش، پورحسینی، حسن حاجی بیگلو، کریم زندی) و شانس من خواند که من را برنگرداندند و هم اکنون ساعت 3 می باشد و در داخل سنگر تونلی نشسته ام.

بعد از چند دقیقه ای برادر ابراهیمی که به اینجا آمد البته از محل دیدگاهش و بعد از آن برادر نظامی و اما وقتی که آنها رفتند چندتا روحانی آمدند و برادر صرافان را از اینجا بردند.
شام دیشب برنج و خورشت کنسرو بود و جلسه ی قرآن نیز بعد از آن داشتیم و از آن به بعد بچه ها راجع به مسئله روزی و رزق بحث می کردند.

و اما از امروز ان شاءالله دیگر در این دفتر نمی نویسم زیرا این دفتر چون بزرگ است حمل کردن آن در دست نیز مشکل است و در یک دفترچه کوچک می نویسم.

64/11/20 علی صادقی منش

💠دعا برای پیروزی

✍️براستی که اینجا فضای روحانی دارد و بوی فتح و پیروزی را می آورد. دیروز 64/11/20 یکشنبه بود صبح که تا ظهر خط ساکت بود و از آن به بعد گاه گاهی صدای انفجارات توپها و سلاحهای سبک و سنگین در جلوتر از ما شنیده می شد و عصر خودم مشاهده کردم که در 300 متری ما که نخلستانی بود 2 گلوله خمپاره 120 فرود آمد و معلوم نشد که کسی کارش شده یا خیر.
دیشب برادر قهرمان و حسین زاده به آسایشگاهمان آمدند و اعلامیه برادر محسن رضایی را خطاب به رزمندگان خواندند و از آن اعلامیه چنین برآمد که حمله* امشب می باشد یعنی شب 21. البته از قبل بوی حمله به اینجا آمده بود و یک خبرهایی شنیده می شد ولی با خواندن آن معلوم شد که حتماً حمله است.

بالاخره بعد از آن ما مانند همیشه شروع کردیم به دعا و مناجات تا ان شاءالله خداوند نصرتی دهد و به وسیله ی همین دعاهایی که ما انجام می دهیم رزمندگان را به آرمانشان برساند.

نماز را در ساعت مقرر خواندیم و بعد از آن دعای توسل البته در مکان مطهر . ما هرشب و هر صبح دعا می کنیم و کاری بهتر از دعا نمی بینم که ان شاءالله خداوند منان یاری کند و این آخرین حمله باشد و همه را با پیروزی برگرداند.

ساعت 10 بود که صدای انفجارات مهیبی از خط شنیده می شد و توپها و سلاح های پشت ما که 3 کیلومتر فاصله داشت شروع به کار کرد و تا جایی که می توانست این عراقی های مزدور را می زد. اما بگویم چه شور و شینی بود همه ی بچه های ما که تقریباً17 تا 18 نفر بودند به بیرون آمده و به مقابله دو طرف نگاه می کردند. عراقی ها آنقدر گیج و منگ شده بودند که گلوله هایشان معلوم نبود به کجا می رود و الکی تیراندازی می کردند در صورتی که نیروهای ما از روبروی ما حمله کرده بودند آنها به طرف راست تیراندازی می کردند!

تا ساعت 12 ما یا می نشستیم و یا می رفتیم و یک دید می انداختیم و بالاخره بر اثر خستگی زیاد خواب شدیم و من در پاس 1 تا 12 نگهبان بودم ولی مرا بیدار نکرده بودند نمی دانم چرا ؟! فکر کنم پاس 1 خواب رفته بوده.

صبح با صدای برادران از خواب پا شدم و وقت نماز بود و نماز را خواندیم و بعد از آن زیارت عاشورا را مانند هر صبح به جا آوردیم و از خداوند باز هم خواستیم که رزمندگان را پیروز کند و بعد از آن صبحانه خوردیم و هنوز صدای پرتاب گلوله های خمپاره و توپ و سلاحهای سبک به طرف عراقی ها خیلی زیاد شنیده می شد تا اینکه در ساعت10 بود که هواپیماهای عراقی آمدند و درست 300 متری ما را بمباران کردند یعنی محل نخل ها را زدند ....

*منظور شهید صادقی منش از حمله ، عملیات پیروزمندانه والفجر هشت است.

عملیات والفجر هشت بیستم بهمن ماه ۱۳۶۴ با رمز یا «فاطمه‌الزهرا(س)» در جبهه جنوبی و منطقه فاو آغاز شد. مهمترین هدف عملیاتی که تا نهم اردیبهشت سال ۶۵ ادامه یافت؛ تصرف فاو و تهدید بصره از جنوب بود.
فاو جزیره‌ای محصور میان روخانه اروند، دریای خلیج فارس و منطقه خورعبدالله بود اما ارتباط خاکی آن با بصره؛ این منطقه را به یکی از استراتژیک‌ترین مناطقی تبدیل کرده بود که ایران را به تسلط نسبی بر جبهه ها می‌رساند. فرماندهی و سازماندهی عملیات با سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و پشتیبانی با ارتش بود.
در این عملیات شهر بندری فاو تصرف و اسکله و تاسیسات نفتی آن به همراه کارخانه نمک و پایگاه‌های نیروی دریایی آزاد شد. دشمن بعث هم در سطح ادوات و هم نیروی انسانی متحمل خسارات و تلفات بسیار شد. ایران برای نخستین بار از آغاز جنگ تحمیلی به صورت گسترده بر اروندرود تسلط یافت و توانست امنیت خلیج فارس در آن منطقه را برای تردد کشتی‌ها و نفت‌برهای ایرانی تامین کند.
دو پایگاه موشکی ساحل به دریای عراق که با آتشباری مکرر، مدت‌ها مانع از تسلط بر اروند بودند؛ به تصرف ایران درآمد و مسیر عراق به خلیج فارس مسدود شده و جمهوری اسلامی با تصرف فاو در این عملیات با کشور کویت هم مرز شد.
در این عملیات حدود 30 رزمنده مزینانی در لشکرهای مختلف به ویژه 5 نصر خراسان حضور داشتند و هفت تن از آنها به نام های حاج محمد امین آبادی، محمد مزینانی(روس)، حسن صانعی، سیدحسن حسینی، موسی الرضا تاجفرد، محمدسعید مزینانی(منوچهری) و محمدرضا تاج مزینانی به درجه رفیع شهادت نائل آمدند...

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan


برچسب‌ها: مزینان, مزینانی, شاهدان کویرمزینان, شهیدمزینانی
| 



🔴محرمانه های یک شهید!/خاطرات بسیجی شهید علی(پرویز) صادقی منش مزینانی/بخش دوازدهم؛ وداع
نويسنده: علی مزینانی عسکری - یکشنبه دوم بهمن ۱۴۰۱

💠نامه

✍️ چهارشنبه 64/11/9
امروز صبح وقتی که از خواب بلند شدم اول نماز را خواندم و بعد از آن نوبت ورزش بود و صبحگاهی سپس سخنرانی ولی چون نیرو از پادگان دیگری به اینجا آمده بود سخنرانی نبود و آنها در مسجد خواب شده بودند گفتند فعلا آزادید و تا ده دقیقه دیگر این نیروها می روند و شما بروید برای صرف صبحانه و بعد از نیم ساعت از بلندگوی تبلیغات صدا زدند برای صبحانه ما رفتیم به مسجد و پنیر و چایی و کشمش خوردیم و در ساعت 9 درسی که اصلا ربطی به دسته ما ندارد درس داده شد ،درس پلاتین برد، این را نگفتم که وقتی که از صبحانه آمدم برادر توکلی را دیدم و از خوشحالی با او روبوسی کردم و گفت که به علتی هنوز نرفته الان نیز در همین جاست . ساعت دوازده است و وقت اذان و نماز و سخنرانی و ناهار.

الان ساعت 10/5 پنج شنبه است بقیه خاطره های دیروز را ادامه می دهم .دیروز ظهر رفتم به مسجد و بعد از سخنرانی و نماز نوبت ناهار بود .آقا راجع به وضع نیروها بگویم و شلوغی پادگان به علت اینکه حدود صد نقر از تربیت معلم سبزوار و مشهد آمده اند و ده نفر دیگر از پادگان دیگر . مسجد خیلی شلوغ بود طوری که تمام نماز خانه را جمعیت رزمندگان فراگرفته بود و ناهار برنج و گوشت را خیلی خوشمزه و چرب بود خوردیم (جای شما خالی) و بعد از آن من به محل آسایشگاه موقتی برادران تربیت معلم رفتم برای اینکه ببینم کسی در میان آنها شناس هست یا خیر.

وقتی به آنجا رفتم شناس که نداشت ولی سبزواری زیاد داشت که با دونفرشان صحبت کردم و آنها خودشان را معرفی کردند یکی شان دلبری بود و یکی دیگر برزویی.من راجع به آقا دایی محمد و عبدالله سوال کردم و آنها گفتند که می شناسیمش و دوستمان است.بالاخره بعد از صحبتی کوتاه از آنجا بیرون آمدم و بعد از ساعتی به آسایشگاه آمدم .برادر توکلی گفت که بیا و عکس بگیریم .دوربین را برداشت و به بیرون رفتیم و همراه برادر اسماعیلی عکس یادگاری گرفتیم. برادر محمد مزینانی که ده روز پیش به مرخصی رفته بود را دیدم و بسیار خوشحال شدم .پیشش رفتم و نامه ای به من داد و آن نامه از پدرم بود و همچنین کیسه ای که بعد که باز کردم آجیل و پسته و تخمه و شکلات داشت که بابام به عمو سید روح الله داده بود و آنهم به برادر محمد سفارش کرده بود .

آن را گرفتم بعد که عکاسی تمام شد کیسه را بردم به محل پاتق برادران مزینانی و باز کردم و در حدود دو ساعتی با هم در آنجا صحبت می کردیم و تخمه می خوردیم و شکلات. سپس چایی درست کردیم و خوردیم و خیلی خوش گذشت و در همان موقع صدای اذان را شنیدیم و بلند شدیم و رفتیم به مسجد و بعد از نماز جماعت مانند همیشه آش را خوردیم و بعد از شام همراه برادران مزینانی(علی رضا،علی رضا،محمد و عباسعلی و محمد ناطقی) به مخابرات رفتیم چون آنجا تلویزیون دارد برای فیلم سینمایی که نشستیم حدود یک ساعتی و بعد فیلم یک سرباز و نصفی را نگاه کردیم و خیلی خوب بود اما فراموش کردم راجع بع به پرژکتور بگویم آن جریان این بود که بعد از نماز جماعت شب پرژکتور آوردند و همه خوشحال شده بودند که می خواهند فیلم بگذارند ولی متأسفانه نمی دانم پرژکتور چه مرگش بود که خاموش شد قرار شد که بعد از شام ویدئو نشان دهند ولی مراسم سینه زنی در مسجد ویدئو هم نگذاشتند این هم از خاطره های دیروز...

امروز همانطور که گفتم 64/11/10 پنج شنبه می باشد و دیشب بعد از اینکه از مخابرات آمدم اکثر بچه ها خواب بودند و برادر کریم زاده به من گفت که نامه ای برایت آمده. من هم نامه را از او گرفتم و چون دیشب نگهبانی داشتم آن را گذاشتم حین نگهبانی بخوانم و در ساعت 2 نصف شب برادر زردتشت مرا بیدار کرد و اسلحه را از او تحویل گرفتم و در حین نگهبانی که در جلو آسایشگاه بود نامه را که از مجید بود خواندم ...

💠دوری از دوستان

✍️ امروز صبح نماز را خواندم و چون هوا بارانی بود هیچ گونه مراسم نداشتیم و در ساعت 7/5 به مسجد رفتم برای سخنرانی و بعد از آن نوبت صبحانه پنیر و چای شیرین بود و در ساعت 9 برادر صرافیان یکی از برادران روحانی داخل آسایشگاه کلاس عقیدتی سیاسی برای ما گذاشته بود و در همان حین متأسفانه برادر توکلی رفتند به مأموریت و من از جلسه بلند شدم و رفتم بیرون و با او او خداحافظی کردم. هم اکنون نیم ساعت است که برادر توکلی رفته است والسلام تا ساعتی دیگر

امروز 64/11/14
متأسفانه به علت کمی وقت خاطره های 3 روز پیش را ننوشته ام ولی به طور خلاصه می گویم.
روز یازدهم اکثر برادران دیدبانی برای رفتن به مأموریت تقسیم شدند ولی من جزو آن تیم های رفتنی نبودم کسانی که رفتند عبارت بودند از برادران؛ کریم زاده، معینی، نورعلی، نظامی وطن، ذوالفقاری، نادری، رشادتی (که شبی که می خواستند بروند همین برادر نوحه ای خواند)، نظری، زنگویی، قنبری، عسکری، سیدهاشم طباطبایی، رضا طباطبایی، عباس زاده، علی اکبر حاجی بیگلو....

بالاخره یازدهم گذشت و شب آنها را با ماشین های کمپرسی و هجده چرخ و غیره بردند البته نیروهای زیادی نیز از واحدهای دیگر اعزام کردند.

روز شنبه دوازدهم من و برادر مجید اسماعیلی برگه ی مرخصی از آقای قهرمان گرفتیم و به اهواز رفتیم در آنجا که رسیدیم بعد از خواندن نماز و صرف غذای کنسرو لوبیا به علت اینکه برادر مجید اسماعیلی کار نظامی داشت کارش را انجام داد سپس با هم به محل دیدبانی لشکر رفتیم زیرا برادر مجید می خواست دوستانش را ببیند و کمی استراحت کردیم.
بالاخره در ساعت 6 از آنجا آمدیم و در ساعت 7 به پادگان رسیدیم و 2 ساعت تأخیر کردیم.

یک شنبه 64/11/13صبح با برادر اسماعیلی رفتیم به قمست فرماندهی پادگان خودمان و کمی کمک او کردم در نوشتن کدها و رمزها و غیره. مشغول کار بودم که برادر قهرمان آمد و مرا صدا زد و گفت بلند شو برو لوازم مأموریت را تحویل بگیر که قرار است شما هم به مأموریت بروید. من هم آمدم و لوازم را تحویل گرفتم یک ماسک، یک قمقمه، یک کیسه خواب، یک بادگیر، یک فانوسقه و لوازم دفع مواد شیمیایی .

ما را قرار بود که دیشب اعزام کنند ولی باز رأیشان عوض شد و نبردند. این را هم بگویم که ما اگر برویم دیگر دیدبانی خالی می شود و همان طور واحدهای دیگر...

دوشنبه 64/11/14
نزدیک صبح برادر صرافان من و برادر شهیدی پور را بیدار کرد برای نماز شب و بعد به مراسم صبحگاه و ورزش رفتیم البته ورزش فقط واحدها. صبحانه را در واحد خودمان خوردیم و از آن وقت تا کنون بیکاریم الآن ساعت 9/5 است.

و حالا بقیه خاطره ها از ساعت 9/5 به بعد
وقتمان تقریباً به بیکاری گذشت ولی گاهی با برادر صرافان که یک روحانی است صحبت می کردم و شوخی می کردیم و برادر شهیدی پور نیز شریکمان بود و ظهر آخرین نماز جماعت را با برادر صرافان و به امامت او خواندیم و این را بگویم که در همین حین آماده بودیم که اگر ماشین برود ما هم برویم خط مقدم.

بعد از نماز چون غذا در مسجد نمی دادند آن را گرفتیم و به آسایشگاه آوردیم و خوردیم (برنج و خورشت) و از آن به بعد نیز با آقای صرافان و برادران دیگر صحبت می کردیم ولی جای برادر اسماعیلی خالی بود و هست زیرا او هم بدون خبر رفته است.
دل من خیلی برای آن برادرانی که قبلاً به خط مقدم رفته اند تنگ شده مخصوصاً برادر توکلی ولی این هم یک غم دیگر که برادر صرافان را نیز از ما دور کردند چون که عصر برادر قهرمان در هنگامی که همه آماده بودیم برای رفتن گفت که در ماشین ها جا نیست و شما در وقت دیگری می آیید و خودش با نیروهای دیگر رفت و برادر صرافان را نیز برد.

💠بخور و بخواب

✍️بالاخره در ساعت6 بعد از اذان نماز را در آسایشگاه خواندم و بعد از آن شام که پنیر و خرما بود خوردیم و هم اکنون جلسه ی قرآن می باشد و در حال خواندن هستند.
هم اکنون وقت خوبی است برای نوشتن اسامی برادران؛ برادر حسن حاجی بیگلو، برادر شهیدی پور، برادر گل گوش، برادر هندوئی، برادر احمدی، برادر زردتشت، برادر عامری، برادر انتظاریان، برادر سوسرایی، برادر قاسمی، برادر رزاق، برادر بخشی، برادر کریم زندی، برادر گشتاسب، برادر معدنی، برادر پورحسینی، برادر غوانلو... خداحافظ تاوقتی دیگر

امروز64/11/15 سه شنبه
صبح با صدای برادر شهیدی پور از خواب برخاستم که مرا برای نماز شب بیدار می کرد ولی چون چیزی به اذان صبح نمانده بود نماز شب نرسیدم و نماز صبح را خواندم و مانند روزهای قبل چند آیه از قرآن را نیز خواندم و دوباره یک چرت کوتاهی زدم تا ساعت 7 صبح، در این ساعت بچه های دیدبانی در جلو آسایشگاه بنا به دستور آقای سو سرایی و عامری به خط شدند و مراسم دوی ورزش را انجام دادیم البته به طرز عجیبی چون به علت نبودن فرمانده ی اصلی و همیشگی بچه ها نافرمانی می کردند، ورزش خنده دار شده بود.
بعد از آن مراسم صبحگاهی که جای بحثی برای آن نیست و از آن به بعد را برایتان بگویم که بعد از ورزش غذای پنیر و خرما را به ما دادند البته در داخل آسایشگاه و به قولی پنیر انسان را کم عقل می کند خدا کند که ما کم عقل نشویم چون الآن دو روز است که پنیر به ما می دهند و همراه آن خرما. البته کیف داشت چون همه ی بچه ها پهلوی هم بودند و بعضی هاشان در همان حین خوردن نیز با هم شوخی می کردند .

بالاخره از آن به بعد بیکار بودیم و در ساعت 12 نماز ظهر و عصر به امامت یک برادری که فکر کنم روحانی بود برگزار شد و بعد از آن من و برادر انتظاریان که شهردار امروز بود رفتیم و غذا و دو سطل از تدارکات با چه زور و کلکی گرفتیم برای بردن غذا برای بچه های دیدبانی.

غذا برنج و ماست بود و در آسایشگاه دسته جمعی خوردیم و از آن به بعد نیز بیکاریم و در ساعت 6 بعد از نماز و دعای توسل آمدیم به آسایشگاه و استانبولی عجیب و غریب که همه اش نخود و لوبیاست خوردیم و الآن ساعت 9 است و ظرف های کثیف هم اکنون به من نگاه می کند که بشورم زیرا فردا شهردار من هستم البته اکثر بچه های مخابرات رفته اند که فیلم سینمایی نگاه کنند.

امروز چهارشنبه 64/11/16
اما قبل از اینکه خاطره های امروز را تا این ساعت یعنی ساعت 4 برایتان تعریف کنم اجازه بدهید که بقیه خاطره های دیشب را تعریف کنم .

بعد از اینکه ظرف ها را با چه زحمتی شستم زیرا هوا سرد بود؛ به آسایشگاه آمدم و برادر سوسرایی نگهبانان دیشب را معین کرده بودند و من هم کشیک 2-3 بودم سپس خواب شدم چه خواب شیرینی بود ولی در ساعت ذکر شده برادر زرتشت کشیک قبل از من، مرا از خواب شیرین بیدار کرد و یک ساعتم را نگهبانی دادم. هوای بیرونی هم رطوبتی و تقریباً سرد بود و من مانند همیشه کفشهای بسیجی پایم نکردم و یک جفت کفش 3*4 بود یعنی چپه ! ولی اهمیتی ندادم تازه جوراب هم نداشتم!

بالاخره نگهبانی ام تمام شد و کشیک بعدی را که برادر کریم زندی بود بیدارش کردم و سپس خواب شدم تا ساعت 6 که وقت نماز صبح بود نماز را در آسایشگاه خواندم و در ساعت 7 به علت اینکه شهرداری به من محول شده بود سطل ها را برداشتم و رفتم پنیر و نان را از تغذیه گرفتم و همه ی بچه ها در مراسم صبحگاه بودند چون هوا بارانی بود ورزش نکردند...

چایی را برایشان درست کردم و آوردم و دسته جمعی خوردیم و بعد از آن سفره و دم دستگاه آن را تمیز کردم و اما از آنجا که بیکار بودیم و حالت بخور و بخواب داشتیم اکثر بچه ها خواب شده بودند ولی من مطالعه های فرعی می کردم و دوساعت هم چون خسته بودم خواب شدم و هنوز در حال چرت بودم که با صدای آقای سو سرایی از خواب پاشدم برای گرفتن نهار ظهر و رفتم اول سطل های مسجد را که از قبل گرفته بودند تحویل دادم و دو سطل از تدارکات گرفتم و رفتم منتظر نهار در جلو تغذیه مانند همه ی شهردارهای واحدها ایستادم تا بالاخره بعد از یک ربع ماشین تدارکات آمد و غذا را تحویل گرفتم که ساچمه پلو بود(عدس پلو) و آوردم به آسایشگاه و اول برادران نمازشان را خواندند و من هم خواندم سپس شروع کردیم به بخور و بخور، جایتان خالی چه غذای چرب و نرمی بود.

بعد از خوردن غذا سفره را تمیز کردم و ظرف ها را رفتم و آب داغ کردم و شستم اما خیلی سخت بود شستنش زیرا خیلی چرب و هوا هم سرد بود و بادی شدید می آمد به همین خاطر روغن ها ته ظرف ها خشک شده بود...

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan


برچسب‌ها: مزینان, مزینانی, شاهدان کویرمزینان, شهیدمزینانی
| 



🚩مزینان در دفاع مقدس/ بخش اول
نويسنده: علی مزینانی عسکری - جمعه بیست و سوم دی ۱۴۰۱

🖌نویسنده و محقق؛ علی مزینانی عسکری

✍️دیار تاریخی مزینان همان گونه که در به ثمر رسیدن انقلاب اسلامی جزء اولین ها بود و با شهادت فرزند شایسته کویر دکتر علی شریعتی مزینانی موجب خیزش دانشگاهیان و فرهیختگان و جوانان انقلابی شد در دوران حماسه و ایثار نیز همیشه جزء اولین ها به خصوص در سرزمین سربداران بود اکنون که در ایام سالگرد جنگ تحمیلی و گرامیداشت هفته ی دفاع مقدس هستیم یک بار دیگر این از خودگذشتگی ها را مرور می کنیم تا هم نسل های قبلی بیشتر با آن آشنا شوند و هم یادگاری باشد برای آیندگان و امیدواریم بازهم ما را در این مسیر یاری فرمایید و اگر نقصی در مطالب می بینید و یا مطلبی از قلم افتاده یادآور شوید تا با کمک یکدیگر این تاریخ ماندگار را به ثبت رسانیم.

✍️آمارها نشان می دهد این دیار گوهر خیز در طول هشت سال دفاع مقدس نام بیش از چهارصد رزمنده را در طومار مجاهدان راه خدا ثبت و بیش از هفتاد شهید تقدیم کرده است. که از این کاروان پیکر 25شهید در بهشت علی علیه السلام مزینان و مابقی در شهرهای تهران، مشهد مقدس، سبزوار، سمنان ، دامغان و روستاهای مجاور به خاک سپرده شده است.

✍️اولین شهید دفاع مقدس که 24 مهرماه 1359خونش در سرزمین گرم خوزستان جاری شد شهید والامقام غلامرضا مزینانی فرزند زنده یاد حاج شیخ اسماعیل خصالی است که پیکر مطهرش در مشهد مقدس و در بهشت ثامن الائمه بارگاه نورانی امام رضا علیه السلام به خاک سپرده شده است.

✍️اولین شهیدی که پیکر مطهرش در مزینان تشییع و در گلزار بهشت علی علیه السلام آرام گرفت و موجی عظیم در رفتن مردم به جبهه های نبرد رقم زد شهید والامقام علی مزینانی(شهیدی) اولین شهید خانواده شهیدی ها و فرزند رزمنده پیشکسوت حاج اصغر شهیدی است که در 30 مرداد 1360 به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

🚩شهیدی ها در راه دفاع از آرمان های انقلاب شش شهید تقدیم کرده اند:
سه برادر؛ علی و محمد و حسین و سه پسرعموی آنها؛ یداله و مهدی و غلامرضا(بیزه)

✍️کوچکترین شهید مزینانی در دفاع مقدس شهید والامقام سیدحسن حسینی مزینانی فرزند جانباز فقید حاج سید احمد حسینی است که در سن 13 سالگی و در عملیات والفجر هشت به برادران شهیدش سیدمحمد و سیدحسین پیوست.

🚩خانواده حسینی در دفاع مقدس چهار شهید تقدیم کرده اند
سه برادر؛ سیدمحمد، سیدحسین و سیدحسن و پسرعموی آنها سیدعلی اکبر حسینی

🚩خانواده گلبهاری ها نیز در دفاع مقدس سه شهید تقدیم کرده اند
دو برادر؛ محمدتقی و حسین مزینانی و پسرعمی آنها داوود مزینانی

🚩خصالی ها هم دو شهید؛ غلامرضا و برادرش جانباز شهید محمدتقی خصالی

🚩عسکری ها نیز دو شهید؛ غلامرضا و پسرعموی شهیدش ابراهیم

🚩تیماجی ها در این راه دو شهید؛ عباس و جلال تیماجی

🚩سهم نیکدل ها هم در دفاع مقدس سه شهید است؛ حسین نیکدل، محسن جاورتنی و جانباز شهید خلیل مزینانی

🚩خانواده معزز تاج و تاجفرد نیز سه شهید؛
شهیدان علی اکبر تاج و پسرعمویش محمدرضا تاج و موسی الرضا تاجفرد

✍️مسن ترین شهید در مزینان شهید والامقام حاج محمد علی مزینانی فرزند زنده یاد محمدتقی است که سال 1363 پس از دومین اعزام در کسوت جهادگر و در حمله موشکی دیکتاتور عراق به شهر سوسنگرد نامش به عنوان شهید در دفتر شهیدان دفاع مقدس ثبت شد.

✍️اولین گروه از رزمندگان مزینانی که به صورت منسجم به جبهه های نبرد حق علیه باطل و به غرب اعزام شدند متشکل از شهیدان والامقام حسین شهیدی و سیدعلی اکبر حسینی و با همراهی رزمندگان جانبازان دفاع مقدس حاج محمد صانعی، حسن اکرمی و عباس اکرمی، حسن حاج عباس(غیور)، جانباز فقید محمدمزینانی حسین ننه سکینه و... بودند.

✍️اولین گروه از رزمندگان مزینانی که بخشی از آن ها به جنوب و تعدادی نیز به کردستان اعزام شدند متشکل از رزمندگان و جانبازان دفاع مقدس شهید والامقام حاج محمد امین آبادی، شهید والامقام حسین نیکدل، یدالله تهرانچی، یوسف مزینانی، زنده یاد سید احمد حسینی، زنده یاد اصغر قاضی،کربلایی اصغر مزینانی فرزند اکبر(عسکری)، سیدعلی میرشکاری، حبیب اله مزینانی حسین ولی، علی رضا مزینانی فرزند زنده یاد علی اصغر، محمود باقری فرزند حاج محمدعلی، حاج محمد صانعی، شهیدان حسین شهیدی و سیدعلی اکبر حسینی، حسن و عباس اکرمی،حسن مزینانی غیور،مرحوم محمد ننه حسین سکینه،محمدرضا صانعی و ... بود.

✍️اولین گروه از جهادگران مزینانی که به بازسازی در جنگ پرداختند متشکل از شهید والامقام حاج محمد امین آبادی، مرحوم حاج حسین شکروی، مرحوم حاج محمدباقر مزینانی پدر شهید علی اکبر تاج، سیدمحمد سیدقربان، شهید والامقام محمد روس، حسین و عباس روس ، اسماعیل چوبینی، حاج محمود شورا، زنده یادان قربانعلی و علی اکبر زارعی، حجت الاسلام حاج شیخ محمدتقی معلمی فر،جانباز فقید رضا قالیباف،حاج حسین تاج، رضا مزینانی علی، سید علی اکبر مزینانی، حسن کربلایی غلامرضا، زنده یاد کربلایی ابراهیم مزینانی و...

✍️اولین آزاده مزینانی در دفاع مقدس رزمنده بسیجی و جانباز سرافراز سرهنگ پاسدار حاج محمد مزینانی فرزند زنده یاد رضا مزینانی در عملیات بدر به اسارت نیروهای متجاوز بعثی در آمد و بعد از آن حاج محمدحسن مزینانی، علی مزینانی یحیایی، مهدی و حمید مزینانی در عملیات های مختلف اسیر شدند.

✍️مزینانی های ایثارگر در تعداد خانواده های سه شهید و دوشهید نیز پیشگام هستند که جالب است بدانید دو خانواده حسینی و شهیدی هر یک سه شهید و خانواده خصالی و گلبهاری و مزینانی هریک دو شهید تقدیم کرده اند که البته باید اشاره کرد علاوه بر این شهدا از یک خانواده چندین نفر از اقوام آن ها نیز به شهادت رسیده اند.خانواده های معزز حسینی ، شهیدی، تاج، خصالی، عسکری ، گلبهاری بیشترین سهم را در تعداد شهدای وابسته و فامیلی دارا می باشند.

✍️بیشترین آمار شهدا و رزمندگان و ایثارگران مزینان را به ترتیب رزمندگان بسیج و سپاه، کادر و سربازان ارتش و جهاد سازندگی تشکیل می دهند که از این میان باید گفت اولین شهدا از نیروهای جان برکف ارتش جمهوری اسلامی بودند و شهید والامقام مهدی مزینانی فرزند زنده یاد زین العابدین اولین شهید سپاهی است که آبان 1360 در سرپل ذهاب به شهادت رسید و سیدعلی اکبر حسینی مزینانی فرزند زنده یاد سیدابوالقاسم (سیدرشید) اولین شهید داوطلب بسیجی می باشد و آذرماه 1360 در گیلانغرب به جمع شهیدان دفاع مقدس پیوست.

✍️و اما روحانیون
طلاب و روحانیون نیز در دفاع مقدس سهم به سزایی در تبلیغ و حتی دفاع مقدس دارند حجج اسلام؛ زنده یادان حاج شیخ علی ژیان مقدم و حاج شیخ حبیب اله عسکری، حاج شیخ محمدتقی معلمی فر، حاج شیخ محمد صادق و محمدجعفر تاج، حاج شیخ محمدعلی تاج(مهدوی)، حاج شیخ رضا اسلامی، حاج شیخ محمد ملارمضانعلی و برادر مرحومش خادم الشهدا زنده یاد حاج شیخ حسن مزینانی و مرحوم حاج شیخ محمود شریعتی که بنا به تأیید فرزندان همراه با گروهی از مجلسی های آن دوره راهی جبهه ی جنوب شد و... مبلغینی هستند که در جبهه های حق علیه باطل حضور داشتند.

✍️فرهنگیان و دانش آموزان مزینانی در دفاع مقدس جزء اولین گروه هایی بودند که راهی جبهه های حق علی باطل شدند از جمله؛ عباس اکرمی، سیدحسن میرزا ابراهیم، حاج محمدحسن صادق منش و شهید محمدسخاور دانش آموزان؛ شهیدان سیدحسسن حسینی، حسن صانعی، محمد دایی قربان، موسی الرضا تاجفرد، داوود مزینانی، بابک مزینانی و سعید اقدسی و رزمندگان؛ علی رضا همت آبادی، علی رضا هاشمی، علی رضا دانایی، ابوالفضل کوشکی، حسن احمدی، علی رضا مزینانی یوسفی، محمد و حسین رضایی فر، حسن دستمراد، مرتضی مزینانی، علی رضا مزینانی اکبر عباسعلی، علی رضا مزینانی رمضانعلی، علی عسکری، حسن خزایی، محمود عسکری، علی رضا نامنی، محمدرضا مزینانی حسن، مجید کریمیان و...


✍️میانگین سنی رزمندگان مزینانی حاضر در دفاع مقدس بین 13 تا 25 سال بوده که در بعضی مواقع و در دوره های مختلف رزمندگانی با سن بیش از سی سال نیز به همراه فرزندان خود راهی جبهه های حق علیه باطل شده اند که از این تعداد می توان به افرادی مانند شهید والامقام حاج محمد امین آبادی، حاج اصغر شهیدی، زنده یاد حاج اکبر ملایی، حاج سیدعلی اکبر مزینانی، شهید والامقام محمدعلی مزینانی، جانباز سرافراز رضا عسکری ، حاج رمضانعلی شمس، اکبر پرهیزکار مزینانی، زنده یاد حاج عبدالحسین مزینانی (شمیرانی) ،زنده یاد حاج محمد جعفری،حاج حسن محمدی (ملا رجبعلی) حاج اکبر باقری،حاج محمدحسن صادق منش، حاج ابوالقاسم مزینانی کربلایی حسن، زنده یاد حاج شیخ حبیب اله عسکری مزینانی، زنده یاد حاج اصغر باقری، زنده یاد سیدعلی اکبر نورهاشمی، زنده یاد حاج علی عباس، زنده یاد حاج سید احمد حسینی، زنده یاد حاج شیخ علی ژیان مقدم، زنده یاد حاج محمدحسن تاج، زنده یاد حاج قربانعلی زارعی، زنده یاد حاج محمد علی تاج، زنده یاد استاد حسن مزینانی زنده یاد اصغر قاضی و...

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

#️⃣شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan


برچسب‌ها: مزینان, مزینانی, شاهدان کویرمزینان, شهیدمزینانی
| 



با شهدای مزینان... شهید والامقام علی اکبر هاشمی مزینانی
نويسنده: علی مزینانی عسکری - پنجشنبه بیست و دوم دی ۱۴۰۱

🖌نویسنده؛ علی مزینانی عسکری

✍️علی اکبر مزینانی ملقب به هاشمی فرزند محمدعلی هاشم، دهم آذر سال ۱۳۴۴ه. ش در دیار تاریخی مزینان پابه عرصه وجود گذاشت. پدرش فردی زحمتکش است و علی اکبر در هر فرصتی که می یافت به کمک او می شتافت و از طفولیت کار و کارگری را تجربه کرده بود.تحصیلات ابتدایی را در مزینان با موفقیت به اتمام رساند و به دلیل علاقه به خواهرانش که در تهران زندگی می کردند و برای ادامه تحصیل به این شهر مهاجرت می کند و کلاس اول و دوم راهنمایی را در پایتخت می گذراند و پس از آن به مزینان بر می گردد.سال سوم راهنمایی است که انقلاب آغاز می شود و او در صف انقلابیون قرار می گیرد و به همراه مردم شریف مزینان برای شرکت در تظاهرات چندین بار به سبزوار می رود.

🔆با شروع جنگ تحمیلی و تأسیس پایگاه بسیج در مزینان او یکی از اعضای فعال پایگاه می شود پدر و مادرش می گویند : «بارها از خانه برای میهمانان بسیج ،غذا می برد.»
علی اکبر در گروه های هنری و فوتبال بسیج نیز خوش می درخشد و به همراه گروه تئاتر مزینان در شهرستان سبزوار نمایش شیطان بزرگ را به کارگردانی رمضانعلی عسکری به روی صحنه می برند و مورد استقبال دانشجویان و فرهیختگان سبزوار قرار می گیرد.به همت اوتیم فوتبال اتحاد مزینان تشکیل و در مسابقات منطقه ای موفقیت های خوبی کسب می کنند.

❇️پس از مدت کوتاهی که از شروع جنگ می گذرد و با تشکیل سپاه ؛ علی اکبر نیز به خیل سبزپوشان می پیوندد و به عنوان مربی ش. م .ر در منطقه مزدوران شهر مرزی سرخس و پادگان شهید هاشمی نژاد مشغول به کار می شود. در حین آموزش به بسیجیان دوره بهیاری را نیز با موفقیت طی می کند.عشق به جهاد و شهادت موجب می شود که او تمامی پست ها را رها کند و عازم جبهه شود و عاقبت در عملیات کربلای پنج( ۲۱دی ماه ۱۳۶۵) در منطقه شلمچه به فیض شهادت نائل می آید و پیکر پاکش پس از تشییع باشکوه مزینانی ها توسط مادرش در بهشت علی (علیه السلام)مزینان به خاک سپرده می شود.

✳️پارتی بازی یک شهید مزینانی

📣راوی: علی رضا هاشمی مزینانی

✍️برای یک دوره چهل و پنج روزه آموزش و اعزام به جبهه ،به پادگان آموزشی شهید هاشمی نژاد واقع درمنطقه مزدوران شهرمرزی سرخس معرفی شدم. به همراه بسیجیان دیگر تحت تعلیمات نظامی برادرم قرار گرفتیم. او در طول دوره مربی گری هیچ گاه بامن مدارا نمی کرد بلکه گاهی از دیگران هم بیشتر سختی می کشیدم به او اعتراض کردم که :«فلانی، ناسلامتی من برادرت هستم یه کمی مراعات حال مارابکن .»
علی اکبر مهربانانه پاسخ داد: «اینجا همه باهم برادر هستند و شرایط برای همه یکسان است من اگرکمی درآموزش به هرکدام ازشما کوتاهی کنم فردا که در مقابل دشمن قراربگیرید و خدای نکرده خدشه ای به شما وارد بشه باید در محضر خداوند پاسخ گو باشم لذا خواهش می کنم یا اینجا را ترک کن و یا تا آخر آموزش فراموش کن که برادری نسبی در پادگان داری .»

🔻از آن روز به بعد سختی بیشتری گریبان گیرم شد اگر گازی به سر و صورت دیگران می ریخت دو چندانش برای من بود تنها راه فرار از این فشار ، شوخی هایی بود که من با او می کردم ؛ ما سالها در کنار هم بودیم و می دانستم که علی اکبر با چه کلماتی و جملاتی خنده اش می گیرد لذا گاهی او را به یاد گذشته می انداختم و کلمه ای بر زبان می آوردم که نمی توانست خودش را کنترل کند و لحظه ای می ایستاد و به زور خنده اش را کنترل می کرد. دیگر بسیجیان که نمی دانستند چه رابطه ای بین ما وجود دارد تعجب می کردند و می گفتند:«تو چه جوری بلدی او را که این قدر خشک است بخندانی؟!» حتی همکارانش نیز برایشان سوال به وجود آمده بود ولی داداش تا آخر دوره از رابطه ماچیزی نگفته بود .

🔆آخرین روز آموزش درجشن پایان دوره؛ علی اکبر بعد از دیگر همکارانش چند دقیقه ای صحبت کرد و از سخت گیری هایش عذرخواهی نمود. سپس مرا صدا زد و به تمامی حضار معرفی کرد .همکارانش با تعجب و شرمندگی گفتند: «چرا از اول او را معرفی نکردی که هوایش را داشته باشیم! »
علی اکبرلبخندی زد و گفت : «اتفاقاً به همین دلیل نخواستم رابطه ما فاش بشه ، برادرم مثل همه این بسیجی ها یک رزمنده است لذا هیچ فرقی بین او و دیگران نیست. این که سهل است اگرپدرم هم اینجا حاضر بود با همه علاقه ای که به ایشان دارم باز برای من یک نیروی بسیجی بودکه باید تاپایان دوره، آموزش ببیند.».

****
راوی؛ حاج قاسم خیرخواه مزینانی دوست و همرزم شهید

به شدت مجروح شده بودم پس ازطی دوره بستری از بیمارستان مرخص وعازم مزینان شدم. علی اکبرکه درحین آموزش به بسیجیان ،دوره بهیاری را طی کرده بود با شنیدن مجروحیت من مرخصی گرفت و مدت ده روز پروانه وار درحالی که حتی برادرانم برایشان سخت بود که دست به زخم من بزنند او با حوصله عفونت های روی زخم رامی شست و باندپیچی می کرد و بعد از اطمینان کامل از بهبودی زخم ها از من خداحافظی کرد و به محل کارش بازگشت.

یکی ازخواهرانش نیز مشابه همین خاطره رانقل می کند ومی گوید : پایم شکست وعلی اکبر چند روزی مرخصی گرفت و به تهران آمد و مدام از من پرستاری می کرد.اوبه خواهرانش علاقه زیادی داشت تا فرصتی می یافت به تهران می رفت بقیه مرخصی را در کنار آنها بود. آخرین بار که به دیدارآن هامی رود برای خداحافظی و رفتن به جبهه است یکی ازخواهرانش می گوید: ثواب کار تو کمتراز جبهه رفتن نیست توهر بار صدها رزمنده را آموزش می دهی تا بجنگند و این کار کمی نیست بمان و ازدواج کن و زندگی ات را بکن.

علی اکبر لبخندی می زند ومی گوید: راست می گویی ولی اگر در حین آموزش کشته شوم روی سنگ قبرم می نویسند؛ مرحوم علی اکبرهاشمی. ولی اگر در جبهه کشته بشوم می گویند شهید، کدام یک بهتراست! سپس با مشت محکم روی دیوار کوبید و گفت: اما ازدواج، در حال حاضر من با خدا عهد بستم تاجنگ باشد در جبهه بمانم و اگر شهید نشدم میام و خود شما برایم همسر انتخاب کنید. هنوز اثر آن ضربه به یادگار بر روی دیوار خانه امان هست.

*****

علی اکبردیگرتاب ماندن ندارد و به جبهه می شتابد و فرماندهی یکی ازگروهان های گردان یدالله لشکر پنج نصر خراسان رابرعهده می گیرد.شب عملیات کربلای چهار بچه های مزینان دریک چادرجمع شدند و تا لحظه ای که عازم عملیات شوند مشغول تعزیه خوانی شدند طولی نکشید که خبر لو رفتن عملیات همه راغافلگیر کرد اما شهید محمدفرومندی به جمع بچه های سبزوارآمد و نوید عملیات دیگری را به رزمندگان داد.

*****

و بالاخره کربلای پنج فرا رسید آن شب علی اکبر برای خداحافظی و وداع آخر به چادر ما آمد گفتم : دم درب بهشت منتظر شفاعتت می مانم یادت نرود دستم را بگیری . لبخند زیبایی زد و گفت:من خودم محتاج شفاعتم .

این آخرین دیدار ما بود عملیات که شروع شد تاصبح بچه های مزینان را ندیدم بعد از ظهری توی کانال ماهی همدیگر را دیدیم اولین سئوالم درباره دوستانمان بود که چه کسی شهید و چه کسی مجروح شده ؟ حسن دستمراد گفت: علی اکبر هاشمی را دیدم که درابتدای کانال به شهادت رسیده بود.


🚩سفارش شهیدعلی اکبر هاشمی مزینانی :

به درستی که امام حسین(ع)تنها کشتی نجات انسانهاست .امیدوارم که بتوانم راه هدایت را که همان راه سرور شهیدان است ، پیداکنم.

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

#️⃣شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan


برچسب‌ها: مزینان, مزینانی, شاهدان کویرمزینان, شهیدمزینانی
| 



با شهیدان مزینان... بسیجی شهید ؛ سیدرضا حسینی مزینانی
نويسنده: علی مزینانی عسکری - چهارشنبه بیست و یکم دی ۱۴۰۱

🔹شهید سیدرضا حسینی مزینانی فرزند زنده یاد حاج سیدعلی حسینی پانزدهم آبان سال 1349 در تهران به دنیا آمد و پس از طی دوران تحصیل راهنمایی و دبیرستان در بسیج منطقه سرآسیاب دولاب ثبت نام کرد و دوبار به جبهه اعزام شد که عاقبت با حضور در عملیات کربلای 5 در 21دی ماه 1365در سرزمین گرم شلمچه و پاسگاه زید عراق بر اثر اصابت ترکش به کمر نامش در دفتر و کتاب شهادت ثبت شد و پیکر مطهرش در قطعه 53 بهشت زهرا(س) برای همیشه آرام گرفت.

🔆مرحوم حاج سید علی حسینی مزینانی در خاطره ای از زمان عزیمت فرزند شهیدش به جبهه نقل می کند: « وقتی سید رضا همراه با دیگر رزمندگان عازم جبهه شد از پشت سر به قامت او نگاه کردم و بی اختیار به یاد حضرت علی اکبر امام حسین (ع) افتادم و همان جا لحظه ای گریه کردم و گوشه ای از مصیبت سیدالشهدا را درک کردم. پس از عزیمت سیدرضا شبی در عالم رؤیا متوجه شدم دست های غیبی پسرم را به من هدیه کردند و چند روزی گذشت تا این که جنازه شهید را به تهران آوردند و در حرم حضرت عبدالعظیم حسنی که خودم سالها خادم آن بزرگوار هستم طواف دادیم و در بهشت زهرا(س) به خاک سپردیم. در لحظه ی خاکسپاری باز به یاد امام حسین (ع) افتادم که در هنگام شهادت فرزندان و برادر و اصحابش چه حالی داشته است...

برادرش سیدمهدی نیز در مصاحبه با روزنامه جوان با ذکر خاطراتی از برادر شهیدش می گوید:

مظلومیت سیدرضا اولین چیزی است که با شنیدن نامش به یادم می‌آید. خاطرم هست پیرزنی در همسایگی ما بود که طبقه بالا می‌نشست، او هر خریدی داشت از همان جا سیدرضا را صدا می‌زد و نشد که یک بار برادرم رویش را زمین بیندازد. آقاسیدرضا طور دیگری بود. هرچه از او بگویم کم گفته‌ام. خدا هم زود او را خرید. همان بار اولی که اعزام شد به شهادت رسید. در آخرین نامه‌اش که خطاب به من نوشته بود، گفته است: ما پنج برادر هستیم (آن زمان هنوز برادر کوچک‌ترمان دنیا نیامده بود) یکی از ما پنج برادر باید در راه اسلام شهید شود و همین طور هم شد. خودش قربانی راه اسلام شد و شرمندگی بعد از شهدا زیستن برای ما ماند.

🌐یاد علی جونی و پسر شهیدش
بدجور دلم گرفته بود و خبرهای نگران کننده از بیماری عزیزترین خاطره ی زندگی ام که حسابی بر اضطراب و تشویشی آزاردهنده در قلبم غلیان می کرد افزوده بود و نمی توانستم در گوشه ای آرام بنشینم و هر لحظه منتظر خبرهای خوش و ناخوش باشم بی اختیار و ابتدا به هوای سرزدن از دوستان و پیگیری بعضی از امور در محل کار قدیمی از خانه بیرون زدم و فرمان ماشین را به سمت بزرگراه امام علی(ع) چرخاندم ...نمی دانم چی شد اما وقتی به خود آمدم که در بهشت زهرا(س) بودم و در گلزار شهدا قدم می زدم ناگهان چشمانم به مزار شهیدی خیره ماند... سید رضا حسینی مزینانی ... نام آشنایی که با مرحوم پدرش روزهای زیادی را گذرانده و هرجا نامی از مزینان بود ما در آن محفل همدیگر را می دیدیم...
در جوار مزار شهید سیدرضا مرقد شهید دیگری خودنمایی می کرد که جوانی حدود سی ساله بر سر آن مزار نشسته بود و فاتحه می خواند پرسیدم نسبت خاصی باشما دارد ؟ گفت : دایی ام است ... به این طریق می خواستم سر صحبت را با او بازکنم گفتم : نمی دانم چی شد من ناخود آگاه به اینجا آمدم... گفت: باور کنید من هم همین طور اصلا نمی دونم چه جوری سراز اینجا در آوردم ...
اکنون آن آرامش را که به دنبالش بوده ام یافته ام از جوان خداحافظی کردم تا دقایقی دیگر من باشم و شهید حسینی ... به قطعه های دیگر سری زدم و برگشتم تا کنار تربت آشنایم قرار بگیرم ... نه؛ گویا جوان هم مانند من حاجتی دارد سر بر مزار دایی شهیدش گذاشته بود و آخرین کلمات زیارت عاشورا را زمزمه می کرد : اللهم الرزقنا شفاعة الحسین یوم الورود...
جوان رفت و دوباره به سر مزار شهید سیدرضا برگشتم حالا دیگر خدا بود و من بودم و شهید حسینی و او را شفیع قرار دادم تا حق تعالی حاجت روایم کند هنوز از کنار مزارش دور نشده بودم که زنگ تلفنم به صدا در آمد و مادر خبر بهبودی اش را به من داد...

علی جونی که این عنوان را رفقایش که همگی خادم سیدالکریم عبدالعظیم حسنی بودند و او سالها در این بارگاه خدمت کرد از اولین سالگرد شهادت پسرش تا لحظه ای که زنده بود یادواره شهدای عملیات کربلای پنج را برگزار می کرد تا به این طریق یاد فرزندش را زنده نگهدارد.

🖌علی مزینانی عسکری

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

#️⃣شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan


برچسب‌ها: مزینان, مزینانی, شاهدان کویرمزینان, شهیدمزینانی
| 



🔴محرمانه های یک شهید!/خاطرات بسیجی شهید علی(پرویز) صادقی منش مزینانی/بخش یازدهم؛ حمله به اردوگاه
نويسنده: علی مزینانی عسکری - شنبه هفدهم دی ۱۴۰۱

✍️امروز سه شنبه 64/11/1
ادامه – بعد برخاستم و دوربین را نیز برداشتم تا در بیرون کمی با آن کار کنم و برای کار کردن احتیاج به قطب نما داشتم و قطب نما در دست آقای توکلی بود و دیدم که در پشت یک تپه کوچک در حال درس خواندن است و از او خواستم که کمی در گرا گرفتن و مسافت به من کمک کند و تقریباً 5/1 ساعت با هم کار کردیمو وقتی آمدیم برادران دیگر داشتند چای می خوردند و ما هم یک لیوان خوردیم سپس بعد از نیم ساعت آقای زنگویی نیز کمی با هم گرا گرفتن معکوس را کار کردیم .

هم اکنون ساعت 6 است و می خواهم بروم به چادر 120 زیرا نماز جماعت در آنجا برگزار می شود.

الآن ساعت 7 شب پنج شنبه (64/11/1) خاطره ها را از 2 روز پیش متأسفانه به علت کمی وقت ننوشته ام و برعکس در این 2 روز خاطره های خوب و بد زیبایی اتفاق افتاده و هم اکنون به طور کلی تعریف می کنم زیرا دیگر از ساعت های آنها فراموش کردم.

دیروز که چهارشنبه 64/11/2 بود صبح به دستور آقای حسین زاده به میدان تیر رفتیم با کلیه تجهیزات و کار ما این بود که برای خودمان(تیم خودمان چهار نفر که قبلاً نام بردم) سنگر دیدبانی درست کنیم و تا ظهر درست کردیم و ظهر در همانجا تدارکات با ماشین پلو گوشت آور و خوردیم و برادران دیدبانی نیز با قوری که از قبل آورده بودند چایی درست کردند و ما خوردیم بعد از آن دوباره شروع به کار کردیم و در ساعت 6 به مقر آمدیم و این را بگویم قبل از شکم پرکنی نماز جماعت را با امامت برادر زنگویی به جا آوردیم و اما شب، تقریباً ساعت 7 بود که منورهای سمت شرق آسمان که فکر کنم از طرف هورالعظیم عراقی ها فرستاده بودند توجه مرا جلب کرد و بچه ها می گفتند که این منورها عراقی است که از طریق هواپیما هایش رها می شود و تقریباً 8 دقیقه در آسمان بود و بعد محو شد.

و اما امروز پنج شنبه 64/11/3صبح بعد از نماز و خوردن صبحانه کره و مربا و خرما عازم میدان تیر شدیم و مأموریت ما این بود که یک تانک و یک تپه ی کوچک را با قبضه ی مینی کاتیوشا منهدم سازیم آن هم با 8 تیر. کار را با نام خدا شروع کردیم و با دستور دادن به مینی و از طریق کارمان توانستیم با سه گلوله نزدیک بزنیم و چون دیگر ظهر شده بود کارمان را قطع کردیم و همه به مقر آمدیم و بقیه کار را گذاشتیم برای عصر.

وقتی به مقر آمدیم هنوز طولی نکشیده بود که صداهایی از دور شنیده شد البته در اینجا همیشه صدای درگیری نیروهای خودی و عراقی می آید ولی این صدا، صدای هواپیماهای عراقی بود. من بعد از وضو گرفتن به چادر آمدم و نماز می خواندیم که یک دفعه صدای نزدیک شدن هواپیماها را به چادر شنیدم و در همان لحظه صدای راکت انداختن هواپیما در نزدیک چادرها را شنیدم چون دیدم همه برادران به بیرون زدند من نیز نماز را شکسته و به بیرون زدم و چشمتان روز بد نبیند، نامردها 2 کیلومتری چادرها را زدند و آنجا هم جاده تدارکاتی اهواز سوسنگرد بود.

بالاخره بعد از آن رفت و میدان تیر را زد و ما را در آتش خود محاصره کرده بود. همه ی بچه ها پای برهنه فرار کردند به همان سمتها من هم با کفش به آنجا رفتم و هر فرمانده ای سعی می کرد که نفرات خود را از مهلکه نجات دهد و آقای حسین زاده فرمانده واحدمان ما را به صف کرد تا به جای امنی در محل خارها پنهان شویم و اول غذای ظهر را که برنج بود برداشتیم و در همان محل خوردیم و بعد از نیم ساعتی که خطر رفع شد به چادر آمدیم و در ساعت 3 حرکت کردیم به میدان تیر و بقیه کارها را انجام دادیم و طرح منظر را کشیدیم.

دیشب غذای تاس کباب را که همه اش مانند همیشه سیب زمینی و آب بود خوردیم و بعد خواب. ساعت 11 بود که با صداهای مختلف برادران از خواب بیدار شدیم و آماده شدیم برای مانور رفتیم به همان جای اول یعنی میدان تیر و مأموریت تیم ما آن بود که همان محل دیروزی را از طریق مینی کاتیوشا به گلوله ببندیم و 10 گلوله به آنجا زدیم جای شما خالی تیر بود که از هر سو می آمد و خمپاره 81 و60 و120 میلی همه و همه تا جایی که می توانست گلوله شلیک می کردند و در خط جلوتر ما دستور می دادیم و دوشیکا و بلامین و پدافند تانکهای مظلوم و ساکت را مورد هجوم قرار می دادند.

هوای سرد هم با این آتش ها مبارزه شدیدی می کرد طوری که هوای سرد بر آتش ها غلبه کرده بود و در همان بین ماشین تدارکات به هرکدام از بچه ها یکی یک کمپوت و چند تایی پرتقال می داد و ماهم پرتقال ها را با وجود هوا سرد می خوردیم بالاخره عملیات مشابه بعد از 3 ساعت تمام شد و به چادر آمدیم و خواب شدیم...

💠 بازگشت از اردوگاه

✍️امروز جمعه 64/11/4
امروز بعد از اینکه نماز را خواندیم به علت خستگی زیاد دوباره خواب شدم و ساعت 8 از خواب پا شدیم و بعد از خوردن چای و پنیر بنا به دستور آقای حسین زاده بچه ها برای رفتن به میدان تیر و خراب کردن سنگرها آماده شدند و آقای توکلی که در آنجا معاون برادر حسین زاده محسوب می شود به من گفت که تو برای نگهداری چادر بمان و من هم ایستادم و سفره و کاسه و لیوان را جمع و جور کردم و بعد از آن پتوها را برای اینکه تحویل بدهیم با کمک دو تن دیگر از برادران (قوانلو و لطفی) پتوها را جمع کردیم و تحویل دادیم بغد از آن بچه ها از میدان آمدند و چون که احتمال آمدن هواپیماها بود بنا به دستور فرمانده ها به سنگرهای اطراف پناه بردیم و بنا به حدسمان در ساعت 12 آمد و میدان تیر و جاده را دوباره منهدم کرد و بعد از چند دقیقه، خطر تقریباً رفع شده بود و نماز را در همانجا خواندم و ناهار را در همانجا خوردیم که برنج و ماست بود و همه بچه ها آماده بودند برای ماشین های اتوبوس و غیره که برویم به پادگان.

ماشین ها تا ساعت 4 نیامدند و من در همان جا یک چرتی زدم و بعد ساعت 4 سوار یک مینی بوس شدیم و آمدیم به پادگان، هم اکنون در آسایشگاه نشسته ام و در حال نوشتن خاطره های دیروز و امروز هستم، عصری که آمدم دیگر ساعت 6 بود و همان وقت نماز که وارد مسجد شدم ، خیلی شلوغ بود و برعکس همیشگی و نماز را که خواندیم مداحی حضرت زهرا(س) بود بعد از آن نوبت شام ، آش آماده باش بود که خوردم و بعد از آن برادران مزینان را دیدم و خیلی خوشحال شدم که در آسایشگاه آنها رفتم و با هم صحبت می کردیم الان ساعت نه و نیم است خداحافظ تا فردا و چون الآن به امید خدا می خواهم خواب شوم .

امروز دوشنبه 11/7/ 64
دو روز از وقت خاطره نوشتن رد شده است متأسفانه خاطره های روز شنبه را فراموش کرده ام ولی خاطره های دیروز یعنی یکشنبه 64/1/6 را یادم است وآن، این است که بعد از مراسم همیشگی و غذا و تشکیلات کلاس ش.م.ر داشتیم که تا ساعت 11 طول کشید و آن روز هوا بارانی بود. بالاخره در ساعت12 من و برادر خرمی از کاشمر که از واحد خودمان است با هم مرخصی گرفتیم تا ساعت سه و نیم ظهر اول به لشکر 92 زرهی رفتیم و هدفمان رفتن به حمام لشکر بود من که درست 1 ماه به حمام نرفته بودم این دفعه تلافی یک ماه را درآوردم و در حمام عمومی برادر داورزنی را که از سبزوار بود دیدم و بعد از برگشتن از حمام که ساعت سه و نیم بود به بازارهای اهواز برای راه رفتن و تفریح و خرید رفتیم البته این را نگفتم که نماز را قبل از اینکه به حمام برویم خواندیم.

در محل غذاخوری عجیب و غریب رزمندگان که در محوطه باز و در روی زمین بارانی بود غذا برنج و ماست را خوردیم البته من و برادر خرمی با پررویی با اجازه به چادر خود مسئولان تدارکات رفتیم و گرنه هرچه آب باران بود وارد کاسه می شد. آری بعد از آن که به بازار رفتیم یک آب سیب نوش جان کردیم و بعد از راه رفتن طولانی مخلوط آب هویج و بستنی را نوش جان کردیم و این را راجع به وضع مردم آنجا بگویم از آن وضع خراب مردمش انسان به گریه می افتاد زیرا این شهر در صورتی که خواسته باشد ازنظر حجاب و بی فسادی نمونه باشد برعکس است و حتی در آن هوای بارانی اکثرشان بدون حجاب می آیند و مغازه دارانی که با کلک هایی و با قسم فراوان جنس های خودشان را به فروش می رسانند آن هم به بسیجی ها و این را می توانم به جرأت بگویم که تا جایی که متوجه شدم همه ی مغازه داران و عابران مرد ریش های خود را به قول خودمان هفت تیغ کرده بودند و از این ها بگذریم چون هرچه بگویم کم است و انسان باید با چشم خودش ببیند که باورش شود حالا نمونه گرانفروشی را بگویم مثلا خودم در حین همین راه رفتن یک چسب که آقای ... سفارش کرده بود بخرم خریدم و 10 تومان پول دادم و یا فیلم 121 که آقای علی مزینانی سفارش کرده بود خریدم به 40 تومان در صورتی که تعاونی 16 تومان بود .

بالاخره وقت برگشتن بود و سوار یک ماشین شخصی شدیم که ما را در سه راه خرمشهر پیاده کند و تا نصفه های راه دو دفعه ماشین بیچاره خاموش کرد که هلش دادیم و روشن شد ولی در نصفه های راه خاموش شد و لج کرد و دیگر روشن نشد. ما که خیلی عجله داشتیم جون ساعت 7 شب بود ماشین را ول کردیم و کمی راه رفتیم به امید ماشین دیگر و پول آن ماشین را ندادیم بالاخره سوار یک مینی بوس شدیم و تا سه راه ما را رساند و در آنجا با چه زور کلکی(چون که اصلا ماشین گیر نمی آمد که از پادگان ما گذر کند) سوار یکی از داتسون های باری شدیم و تا آنجا خوب که یخ کردیم و پیاده شدیم و پولش را دادیم و به پادگان آمدیم....

💠وداع با همدم

✍️ وقتی وارد پادگان شدیم ساعت 8/15 بود و صدای بلندگو به گوش می رسید آن هم چه صدایی!صدای آهنگران، من خوشحال شدم که آهنگران آمده ولی یکی از برادران گفت که نوار آهنگران است خواستم بروم و ساک دستی که از آقای نظری گرفته بودم در آسایشگاهمان بگذارم ولی در بسته بود، ساک را بردم و در جای رفیقم محمد اسماعیلی که در مخابرات بود گذاشتم و یکی دو لیوان چای در آنجا محمد به من داد چونکه آن روز او شهردار بود و همان موقع چایی درست کرده بود .

بالاخره چون دیگر در مسجد نماز جماعت را خوانده بودند در همانجا نماز را خواندم و بعد راجع به آقای آهنگران سوال کردم گفت که آهنگران نیست کس دیگری است با نام مهماندوست از مشهد. بعد از نیم ساعتی که از آنجا بیرون آمدم و وضو گرفتم و به مسجد رفتم و شام را خوردم مانند همیشه آبگوشت تاس کبابی! البته معلوم نبود آبگوشت است یا تاس کباب...

چون امروز64/11/9 چهارشنبه می باشد خاطره های دو روز پیش را ول می کنم و فقط راجع به آقای توکلی می گویم که به جان خودم خیلی دوستش دارم.دیشب پیش من آمد و از من خداحافظی کرد من که او را همانند برادر دوست دارم و فردی مؤمن و متخصص است و برای اینکه می خواست از جای ما برود و نمی گفت به کجا چونکه جزء اسرار نظامی بود و فکر کنم به خط مقدم می خواست برود؛ خیلی غمزده شده بودم بالاخره در داخل مسجد خداحافظی کردم و رفت و بهتر بگویم که او کسی بود در ناراحتی ها مرا دلداری می داد مثلا در چند روز پیش که نامه ای از مادرم آمده بود و خیلی غمگین نوشته بود و شعری را نیز نوشته بود من ناخود آگاه به گریه افتادم و او کسی بود که در همین لحظه مرا یاری داد و دلداری کرد و خیلی چیزهای دیگر...

یک خاطره دیگر هم از شب هفتم هست که ما را با صدای وحشتناک گلوله های ژ3 از خواب بیدار کردند البته واحد خودمان و 2 واحد دیگر که بنده خداها نمی دانم این شب ها بیکار می شوند و خوابشان نمی برد و باید قرص خواب بخورند که خواب شوند ولی مثل اینکه قرص خواب کم شد.چون مصرف آن برای فرمانده ها و معاون ها زیاد است بالاخره ما را به صف کردند و در همان لحظه قهرمان معاون فرمانده ما گفت: هر کی که کلاه آهنی ندارد بیاید بیرون. من هم که نداشتم آمدم بیرون و عجب از دست این مسئولان چون وقتی که کلاه آهنی نیست می خواهیم یک کلاه سبز کنیم و به وجود آوریم؟! خب تعجب اینجا است که آنها به حرف ماها گوش نمی اندازند!

(قهرمان)گفت که بدوید چون که کلاه ندارید و تندتند گلوله جنگی بغل گوش هایمان شلیک می کرد(15نفر بودیم) وقتی که فشنگ زیاد است اسراف کاران هم زیاد می شوند ما هم که گناهی نداشتیم!

دویدم ولی ناراحت بودم و در وسط راه ایستادم و جر و بحث کردم که دیشب پیش خودتان می گفتم که کلاه ندارم ولی خودتان جواب مثبت ندادید! ولی کو گوش شنوا ؟!

بالاخره از پادگان خارج شدیم البته برادر نوسرایی یکی دیگر از مسئولان یک کلاه به من و بچه های دیگر داد و در این راه پیمایی 15 کیلومتری یک دفعه ما را در محلی ایستادند و نیم ساعت برامان زیارت عاشورا خواندند و هوا هم خیلی سرد بود.این هم یکی دیگر از کارهای عجیب مسئولان و فرماندهان و این هم از خاطره های چند روز پیش تا امروز صبح...

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

#️⃣شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan


برچسب‌ها: مزینان, مزینانی, شاهدان کویرمزینان, شهیدمزینانی
| 



🔴محرمانه های یک شهید!/خاطرات بسیجی شهید علی(پرویز) صادقی منش مزینانی/بخش دهم؛ آواره گان
نويسنده: علی مزینانی عسکری - دوشنبه دوازدهم دی ۱۴۰۱

✍️شنبه 64/10/28

ساعت تقریباً 4 بود که که او(اسماعیلی) مرا بیدار کرده و رفتیم و نماز شب را خواندیم و چون نزدیک نماز صبح بود همان جا نشستم که اذان بگویند و طولی نکشید که اذان صبح را گفتند و نماز را با جماعت خواندیم و آمدیم به آسایشگاه تا آماده شویم برای ورزش و مراسم صبحگاهی و اینها که تمام شد همانند همیشه سخنرانی حاج آقا و سپس صبحانه این دفعه پنیر و چای شیرین بود خوردیم و در ساعت 9 هم درس نظامی دیده بانی توسط برادر طباطبایی اجرا شد تا ساعت 10 و الآن بیکاریم تا الآن که در حال نوشتنم و این را بگویم که در حدود 20 دقیقه است که برادر حسین زاده فرمانده اصلی دیده بانی از مأموریت آمده تا ساعتی دیگر و خاطره ای بهتر خدا نگهدار...

بقیه خاطرات
ظهر نیز همانند دیگر روزها گذشت و غذای برنج و خورشت را خوردیم و بعد از غذا از قضا برادر محمد مزینانی را که از اردوی 10 روزه آمده بود دیدم و بعد از چند ساعت برای مرخصی به تعاون رفت و برگه ی مرخصی را گرفت و بالاخره با خداحافظی به مزینان رفت و من را دوباره تنها گذاشت.
در ساعت 6/5 همانند همیشه نوبت نماز و دعا و شام بود که شام این دفعه تاس کباب عجیب و غریبی بود و خوردیم سپس خواب شدیم به امید اینکه امشب رزم است ولی هیچ خبری نبود.

یکشنبه 64/10/29
در ساعت 4 برای نماز شب آقای توکلی که از دوستان آقای اسماعیلی است مرا بیدار کرد و بعد از وضو نماز شب را خواندیم(البته در نمازخانه) بعد از نیم ساعت اذان صبح را گفتند و ما نماز صبح را با جماعت خواندیم و بقیه مانند دیروز گذشت تا ظهر و نهار برنج خوردیم اما در این ظهر چیزی که مرا خوشحال کرد آمدن علی مزینانی و علی رضا مزینانی که قبلاً راجع به آنها گفتم از اردوی 10 روزه بود ولی باز متأسفانه دیری نپایید که باز من از آنها جدا شدم یعنی بعد از چند دقیقه صدای دلخراش بلندگوی مسجد از دیدبانان خواستند که در آسایشگاه جمع شوند و ما هم که در حالتی دو دلی بودیم با خود گفتیم اینها می خواهند چکار کنند چرا و به چه علت؟!

به آسایشگاه رفتیم و چیزی نبود جز اینکه نوبت ما برای اردو بود!!! بالاخره فرمانده گفت که کوله پشتی و کلاه آهنی را آماده کنید و نصف از بچه های دیده بانی را به چند دسته تقسیم کرد و من جزو تیم آقای توکلی افتادم که کلاً چهار نفر هستیم و در ساعت 4 بعد از ظهر بود که اتوبوس هایی که همچون ماشینهای زندانیان سیاسی بودند که افراد را از یکدیگر دور می کردند تعدادی که مشخص شده بودند سوار بر ماشین ها شدند و من از برادران مزینانی و آقایان دیدبانی مخصوصاَ نظری و قهرمانی خداحافظی کردم و پهلوی برادر توکلی نشستم به امید اینکه بر می گردیم و به جمع یاران دیروز می پیوندیم...

بالاخره اتوبوس ما به حرکت افتاد و به دنبال آن 3 اتوبوس دیگر. اول به طرف اهواز رفتیم و از آنجا دور زد به سمت خرمشهر. اول راه بود که یکی از تابلوها نوشته خرمشهر 105کیلومتر .

در راه منظره های عجیب و قابل توجهی من را به خود جلب کرد . می دیدم چادرهای آواره گانی که هنوز بعد از 6 سال جنگ برایشان خانه و کاشانه درست نکرده بودند ولی نمی دانستم چرا؟! همچنین نخل های قطع شده و نیمه سوخته را که دیگر خشک شده بودند نیز سنگرهای گوناگون که هنوز برجای خود بعد از چندین سال مستحکم باقی مانده بودند و تانکها و ماشین های سوخته شده و منهدم شده که زنگ زده بود و دیگر قدرت ایستادگی در برابر نعمت های الهی را نداشته اند ...

اردو

✍️برادر توکلی در بعضی مواقع مرا راهنمایی می کرد مثلاً در جاده خرمشهر درختانی بود که برادر توکلی می گفت در همین جاها نیروهای کشته شده عراقی را در هنگامی که سربازان ایرانی می خواستند همانجا را از عراقی ها پس بگیرند دفن کرده اند و نیروهای عراقی فلنگ بستن را بر قرار ترجیح داده اند.

بالاخره بعد از مدتی اتوبوس بر شک و تردید ما بیشتر افزود و از جاده اصلی وارد یک جاده فرعی خاکی شد و بعد از 5 کیلومتر به محل چادرهایی که از قبل نصب شده بود آمدیم این را بگویم که از پادگان خودمان تا اینجا تقریباً40 کیلومتر را آمدیم و نیروهای دیدبانی که 25 نفر و نیروهای موشک که 10 نفر هستند وارد یک چادر شدیم و شب آن روز خواندن نماز که در مسجد دیگر نبود و بهتر بگویم مسجد بیابانی دارد حتی چادر نیز ندارد و یک تکه پلاس بزرگ روی زمین انداخته اند و شب را با خوردن شام که تاس کباب و سیب زمینی بود به امروز صبح رساندیم...

دوشنبه 64/10/30
امروز نزدیک صبح نماز شب را خواندم و آقای توکلی مرا بیدار کرد اما وقتی بیدار شدیم نیم ساعت به نماز صبح بود و ما هردو فقط نماز وتر را خواندیم و بعد از چند دقیقه نماز صبح و دوباره خواب شدیم که تقریباً خواب ما یک ساعت طول کشید البته دیگر برادران برای نماز صبح بیدار شدند و ساعت 7 ما را بیدار کردند و برای ورزش صبحگاهی و سپس چای و حلوا را در همان چادر خودمان خوردیم و الآن ساعت 9 صبح است که از همان وقت بیکاریم و الآن آقای حسین زاده آمد و گفت که برای اینکه بیکارید بلند شوید و بروید خار جمع کنید برای بالای چادر. می بینید چه گیری کردیم! خوب تا بعد خداحافظ زیرا الآن باید برویم مقداری خار جمع کنیم و این را بگویم، الآن که همه ی اینها را نوشتم در چادر بودم و هستم خوب با اجازه تا بعد از خار جمع کردن.

با سلام هم اکنون ساعت 11 است و در داخل چادر نشسته ایم تعدادی خوابند تعدادی حرف می زنند یکی پرتقال می خورد یکی رادیو گوش می اندازد یکی تسبیح می چرخاند یکی قرآن می خواند و غیره.

در ساعت 9 صبح همان طور که گفتم برای جمع کردن خار، بچه ها به بیرون رفتند و من که در حال نوشتن اینجا بودم دیر رفتم و وقتی هم که رفتم دوربین را با خود بردم و کمی به خارها و خس و خاشاک های بیابان دید زدم و بعد از مقداری تمرین به چادر آمدم و در ساعت 12 برای نماز وضو گرفتیم و نماز را با امامت آقای زنگویی در داخل چادر خواندیم و بعد از آن نهار که قورمه سبزی و برنج بود نوش جان کردیم و دو تا پرتقال نیز خوردیم و این را اضافه کنم که هوای بیرون خیلی خیلی کثیف و خاکی و سرد است ما اصلاً شانس نداریم چون بچه های قبل که در پادگان بودند از هوای روز اینجا تعریف می کردند و می گفتند هوای روز اینجا گرم است ولی ما از اوقتی آمده ایم چیزی جز خاک نمی بینیم برای اثبات این خاک خاطره ای از صبح را که فراموش کردم تعریف کنم هم اکنون می گویم : همان وقتی که من دوربین را برداشتم و در اطراف چادر بیابانهای خشک و خالی را نگاه می کردم آقای عباس زاده که جزو ما دیدبان هاست و همراه ما آمده دیدم واز او خواهش کردم کمی درباره طرز کار دوربین توضیح دهد و او تپه ای را که ظاهراً خیلی دور دیده می شود به عنوان شاخص به من نشان داد و می خواست مساحت آن تپه را از طریق همان دوربین پیدا کند و من گفتم که فاصله ما تا آنجا 4 کیلومتر است و او گفت: 1/700در همان لحظه آقای رضا طباطبایی یکی دیگر از دوستان و برادران دیدبانی به جای ما آمد و او هم تخمینی گفت که 1/400 بالاخره بحث به جایی کشید که قول گذاشتیم قدم کنیم ولی در همان لحظه آقای عباس زاده قطب نما را آورد و گفت از طریق قطب نما معلوم می شود و بالاخره با گرا گرفتن آقای عباس زاده دیدیم که کمتر از چیزی است که قبلاً تخمین زده ایم ولی من بر روی حرفم باقی ماندم و حرف به جایی کشید که من و برادر طباطبایی تا 300 متری آنجا رفتیم و این جای خنده داری است چون ما حدث مان بر 2 و 1 کیلومتر بود و هنوز 200 متر نرفته بودیم که برگشتیم و حیف که یکی آنجا نبود که به ما بگوید برادر خسته نباشید....

عملیات مشابه

✍️این هم از خاک های موجود در بیابان زیرا این خاک آنجا را خیلی دور نشان می داد. همانطور که گفتم وقتی 200 متر رفتیم دیدیم که تپه خیلی نزدیک است و چیزی دیگر نمانده و آن چیزی که ما فکر می کردیم نیست.

بالاخره از آن به بعد یعنی تا وقت نماز بیکار بودیم و نماز وضو را گرفتیم و آنقدر هوا سرد بود که انگار دستهای ما را با چاقو می بریدند نماز را مانند ظهر خواندیم و بعد از آن نوبت شام بود که برنج و آبگوشت بود خوردیم و بعد از آن نوبت خواب بود ولی آقای زنگویی از خاطرات جبهه اش برایم تعریف کرد و چگونگی مجروح شدنش را و بعد از آن با فکرهای سه در چهار به خواب رفتم و در ساعت 5 بود که حس کردم کسی با دستش به پهلویم می زند و بلند شدم کسی نبود جز آقای توکلی برای نماز شب مرا بیدار کرد .

هوا خیلی سرد بود با این هوای بد اورکت را برداشتم و برای وضو به محل منبع رفتم و وضو گرفتم و آمدیم نماز شب را خواندیم و بعد از آن چیزی طول نکشید که اذان صبح را گفتند و نماز را دسته جمعی خواندیم و سپس برادر حسین زاده فرمانده ما گفت که خواب شوید زیرا صبحگاه ساعت 7 شروع می شود ولی برای من دیگر خواب میسر نیست و در این مدت با بچه های دیگر صحبت می کردم و خاطره می نوشتم.

بالاخره در ساعت 7 مراسم صبحگاه با خواندن دعا و تلاوت قرآن انجام شد و به آسایشگاه آمدیم و چایی را که برادران شهردار(لطفی و قوانلو) درست کرده بودند خوردیم و صبحانه کره و مربا را نیز صرف کردیم و صبحانه مان تمام نشده بود که برادر حسین زاده گفت ساعت 8 بیرون چادر به خط شوید...

ساعت مقرر کوله پشتی و کلاه آهنی و قمقمه و دوربین را برداشتم و بعد از چند دقیقه به دستور آقای حسین زاده به خط شدیم و بعد از 2 کیلومتر راه پیمایی به خاکریزهایی رسیدیم که قرار است در همانجا عملیات شبیه انجام گیرد و کار تیم ما این بود (برادر توکلی مسئول تیم و من و آقای کریم زاده از قوچان و آقای خرمی از کاشمر) که یک گرا بگیریم و مسافت آن را نیز تعیین کنیم.

بالاخره این کار را کردیم و من بعضی وقتها که بیکار می شدم با دوربینم به تانکها و خاکریز های آن بَرِ خودمان نگاه می کردم و یا مسافت می گرفتم و غیره .

هم اکنون 2 ساعت است که از محل خاکریزها برگشته ایم اول من وضو گرفتم و آمدم در چادر نماز را خواندم سپس برادران سفره را انداختند و غذای استانبولی را خوردیم و یکی یک کمپوت صرف شد کمپوت من گلابی بود و البته از بعضی برادران آلبالو و گیلاس و سیب نیز بود.

هم اکنون داخل چادر نشسته ام و همه ی برادران به غیر از چند نفری خوابند و آن چند نفر من و آقای بخشی و آقای رضا طباطبایی که در حال روزنامه خواندنیم و دو نفر دیگر با هم حرف می زنند ولی قبل از اینکه خداحافظی بکنم این را بگویم که در هنگام آمدن از محل عملیات مشابه دفترم و قمقمه داخل کوله پشتی بود و نیز داخل قمقمه آب داشت و ریخته روی همین دفتر نازنین و چند ورقی از این را خراب کرده. همانطور بگویم که امروز هوا گرم و مساعد است برعکس هوای دیروز...

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

#️⃣شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan


برچسب‌ها: مزینان, مزینانی, شاهدان کویرمزینان, شهیدمزینانی
| 



🔴محرمانه های یک شهید!/خاطرات بسیجی شهید علی(پرویز) صادقی منش مزینانی/بخش نهم؛ آرزوی پدر چهار شهید
نويسنده: علی مزینانی عسکری - جمعه نهم دی ۱۴۰۱

✍️امروز پنج شنبه64/10/26
الآن حدوداً ساعت 10/20 است و در جای همیشگی نشسته ام . صبح مانند همیشه بعد از نماز ورزش صبحگاهی و بعد از آن سخنرانی و بعد از آن که ساعت7/5 بود صبحانه پنیر و چای شیرین دادند البته صبحانه نوبت شهرداری ما بود ساعت 9 کلاس نظامی توسط آقای طباطبایی داشتیم(نقشه خوانی). حب فعلاً خداحافظ تا ساعتی دیگر.

الآن ساعت 3 است و بیکاریم و چیزی که می توانم بگویم درباره خوراک است زیرا ظهری بعد از نماز نهار خوردیم آن هم پلوخورشت و من کمی کمک شهرداران دیگر کردم. از آن به بعد بیکار بودیم تاساعت 6 که وقت نماز بود و مانند همیشه نماز که رابطه ی انسان با خداوند تعالی است را خواندیم و سپس دعای کمیل را خواندیم و بعد از آن نوبت شام تاس کباب بود که خوردیم و شهرداری نیز مانند دفعات قبل بعد از آن نوبت استراحت بود که به آسایشگاه آمدیم و خوابیدیم.

امروز جمعه 64/10/27
صبح اول وقت نماز را در مسجد خواندم سپس نوبت دعای ندبه بود که خواندیم و بعد از آن صبحانه کره و مربا و چای خوردیم و این را بگویم که جمعه ها هیچ برنامه ای نداریم یعنی نه صبحگاهی نه ورزشی نه کلاس و الآن ساعت 11 است و 1 ساعت دیگر مانده به اذان.

ظهر که شد بعد از به پا داشتن نماز و دعا و سخنرانی که این سخنرانی را یکی از پدران شهدا به جا داشت؛ کعبی امام جماعت حمیدیه نیز سخنرانی کرد ولی مطلب اصلی پدر شهید بود که 4 فرزند خود را برای اسلام و خداوند داده بود و انسان را در آن مجلس متحیر می کرد واقعاً خداوند اجرش دهد هم به خودش که چنان مقاوم حرف می زد که انگار اصلاً اتفاقی برایش نیفتاده و هم به همسرش که الگوی تمام زنان است.
او می گفت که یک فرزندم را در دوران شاه دژخیم از دست داده یکی دیگر را در کردستان یکی را در خوزستان و یکی دیگر را در پیکار با منافقان. بالاخره او همچنین فرمود با امام عزیز ملاقات داشته و امام بر او گریسته است. آقای ضیایی در آخر از برادران رزمنده خواست که اجازه دهند تا در جبهه بماند و همراه و همپای آنان مبارزه کند زیرا او را اجازه نمی دهند که به جبهه آید و مسئولیتی در بنیاد شهید بر عهده دارد (متأسفانه نام شهرش را فراموش کرده ام)* و از امام خواسته که با رفتن وی به جبهه موافقت کند ولی امام نپذیرفته است. آقای ضیائی هنگامی که سخنرانیش تمام شد با بعضی از برادران مشتاقانه به رو بوسیش رفتیم...

بالاخره بعد از آن نوبت نهار بود که استانبولی و ماست بود که خوردیم و از آن به بعد چون جمعه بود و بیکار بودیم تا ساعت5/6 که وقت نماز و دعا و بعد از آن شام تخم مرغ و سیب زمینی بود که خوردیم و وقتی که به آسایشگاه آمدیم تقریباً در ساعت 8 جلسه انتقادات و پیشنهادات داشتیم مانند همیشه تا اینکه ساعت 10 شد که اول یک چایی بچه ها درست کرده بودند خوردیم سپس نوبت خواب بود اما قبل از اینکه خواب شدم برادر اسماعیلی که تازگی ها با او آشنا شده ام و فردی مؤمن و مخلص است به من طوری که ناراحت نشوم فهماند که نماز شب بخوان و من هم منظورش را فهمیده بودم از او خواستم طریقه خواندن این فریضه را نشانم دهد و او هم در کاغذی نوشت و به من داد و گفتم که امشب مرا بیدار کن...

*نام این پدر شهیدان که شهید صادقی منش از او در خاطراتش یاد می کند قریب به یقین؛ حاج محمد ضیایی پدر شهیدان مجید، خدابخش، اصغر و محمدرضاست از اهالی روستاي قهنويه (مباركه)

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

#️⃣شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan


برچسب‌ها: مزینان, مزینانی, شاهدان کویرمزینان, شهیدمزینانی
| 



🔴محرمانه های یک شهید!/خاطرات بسیجی شهید علی(پرویز) صادقی منش مزینانی/بخش هشتم؛  ستاره قطبی
نويسنده: علی مزینانی عسکری - سه شنبه ششم دی ۱۴۰۱

✍️دوشنبه 64/10/23

دیشب بعد از نماز آقای استاندار سخنرانی کرد سپس شام که آش بود خوردیم و بعد از آن نوبت خواب بود صبح به علت آن که روز قبلش باران آمده بود ورزش نکردیم ولی در ساعت 7 مانند همیشه مراسم صبحگاهی داشتیم بعد به نمازخانه رفتیم و آقای روحانی مانند همیشه سخنرانی کرد و غذای پنیر را خوردیم و از آن به بعد یعنی تا ظهر بیکار بودیم ولی ساعت های 10 بود که برادر عباس زاده از تبلیغات مرا صدا زد و گفت که کمی کمک تبلیغات کن، من هم به آنجا رفتم و حدود یک ساعت پرچم ها را جمع و جور کردم و از آن به بعد بیکار بودم تا ساعت وقت نماز 12/15 ظهر نیز همانند ظهر دیروز گذشت و ناهار نیز قورمه سبزی بود. وقت شام شانس بد شکم که بی تابی می کرد و غرغر می کرد همان لحظه که سفره ها پهن شد برق ها رفت و بعد ده دقیقه که دیدند برق نمی آید در همان خاموشی غذای آبگوشت را دادند و ماهم خوردیم.الان ساعت 8 است و نیم ساعت است که از آن وقت می گذرد .هم ا کنون بعضی از برادران در همین آسایشگاه جلسه قرآن تشکیل داده اند و با اجازه من می روم تا اگر توفیقی باشد چند آیه بخوانم. تا فردا خدا حافظ این هم از خاطره های امروز
امروز سه شنبه 64/10/24
صبح امروز نیز همانند روزهای قبل با ورزش صبحگاهی و سخنرانی حاج آقا سپس صبحانه که کره و مربا بود آغاز شد در ساعت 9 یکی از برادران متخصص دیده بانی راجع به وظایف دیده بان و گرا گرفتن و غیره حرف زد که 1 ساعت به طول انجامید و از آن به بعد بیکار بودیم. ساعت 12 به بعد نیز مانند همیشه نماز و دعا و سخنرانی و سپس غذای استانبولی و خیار شور و به عنوان میوه دو تا پرتقال نوش جان کردیم.
راستی این را نگفتم که بعد از ساعت 10 آقای زارعی مزینانی همراه با ماشین تدارکات به اینجا آمده بود و من با او ملاقات کردم.
خب بقیه ظهر، بعد از آن به آسایشگاه آمدیم و نوبت خواب و استراحت بود البته خواب نشدم و با دیگران حرف می زدیم در ساعت 4 به میدان فوتبال رفتیم و کمی فوتبال بازی کردم و بعد از آن نشستم و به تماشای فوتبال بازی دیگران پرداختم تا ساعت اذان و نماز و بعد از وضو نماز را خواندیم سپس دعای توسل و بعد شام و غذای همبرگر را خوردیم همانطور یکی یک دانه پرتقال . الآن 1 ساعت است که از آن وقت می گذرد و ساعت 5/9 است و نیم ساعت دیگر خاموشی است خدا نگهدار تا وقتی دیگر...

امروز چهارشنبه 64/10/25
قبل از اینکه بپردازم به خاطره های امروز تا الآن یعنی ساعت 5 باید تعریفی از رزم دیشب کنم.
دیشب به راحتی خواب شدیم بدون اینکه بدانیم رزم است تا اینکه ساعت تقریباً 1 نصف شب واحد خودمان و نیز واحد مینی کاتیوشا را که آسایشگاه آنان پهلوی آسایشگاه ما بود بعد از شلیک چندین گلوله ژ-3 از خواب خوش بیدار کردند و این دفعه با کلاه آهنی و کوله پشتی و قمقمه . بالاخره بعد از به صف شدن در محوطه که تقریباً 80 نفر را تشکیل دادیم به خارج از پادگان رفتیم . این را بگویم که من قمقمه ام را زود رفتم آب کردم.

بالاخره راه پیمایی را شروع کردیم و فرمانده ما که آقای قهرمان بود و فرمانده آنان که یک جوان بود گاه و بیگاه در میان راه از بیکاری یک گلوله سلاح سبک شلیک می کردند و یا داد می زدند و یا دستور درازکش می دادند. بالاخره جای شما خالی راه پیمایی خیلی خسته کننده بود و تقریباً20 کیلومتر رفت و برگشت آن بود و تا ساعت 7 صبح به طول انجامید در میان راه دو دفعه دستور رفع خستگی دادند و در همان موقع ستاره قطبی را نشانمان دادند البته برای اینکه این راه پیمایی خشک نباشد و یک کم چرب تر باشدیک کمی نیز راجع به قمقمه بگویم . قمقمه من تا وسط های راه پر بود ولی یکی از مسئولان اسلحه به دوش آن را از من گرفت من هم فکر کردم می خواهد آب بخورد ولی وقتی که به من برگرداند چشمتان روز بد نبیند یک دفعه دیدم داخل قمقمه حتی یک قطره آب ندارد و تا همین جا بدون آب ساختیم .

به اینجا که رسیدیم آنقدر خسته و کوفته شده بودیم که به آسایشگاهمان آمدیم و اول چای و کره مربا را نوش جان کردیم سپس خواب شدیم و تا ساعت 12 خوابیدم. ظهری اول نماز را خواندیم البته به جماعت سپس نهار برنج و گوشت بود خوردیم و بعد از آن 1 ساعت استراحت کردیم بعد از آن نوبت کلاس نقشه خوانی بود که آقای طباطبایی 1 ساعت درس داد و بعد از آن بیکار بودیم. هوای دیروز هم خیلی خراب بود و خاکی و سرد بود . وقت نماز، نماز را به جا آوردیم و بعد از نماز بازیگران تآتر کاشمر دو تا تأتر جالب و کمدی اجرا کردند و خیلی خوش گذشت و بعد از آن نوبت شام بود و آش را خوردیم و برای چاشنی غذا دو تا پرتقال خوردیم وقتی به آسایشگاه آمدیم ساعت 9 بود و جلسه ی قرآن تشکیل شد و بعد از آن نوبت خواب...

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

#️⃣شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan


برچسب‌ها: مزینان, مزینانی, شاهدان کویرمزینان, شهیدمزینانی
| 



با شهدای مزینان... شهید والامقام سیدعلی اکبر حسینی مزینانی
نويسنده: علی مزینانی عسکری - یکشنبه بیست و هفتم آذر ۱۴۰۱

شهید یلدایی مزینان

✍️شهید سیدعلی اکبر حسینی مزینانی ؛ اول اردیبهشت سال 1342 یعنی همان زمان که امام خمینی (ره) به سردمداران رژیم ستمشاهی پهلوی گفت : «سربازان من در گهواره اند» سربازی دیگر در خانواده زنده یاد سیدابوالقاسم حسینی معروف به سید رشید متولد شد که نامش را هم نام جوان شهید کربلا علی اکبر گذاشتند و همان گونه که امام وعده داده بود او نیز با شروع جنگ تحمیلی لباس رزم پوشید و همراه جمعی از جوانان مزینانی عازم جبهه های حق علیه باطل شد.

🔷سیدعلی اکبر حسینی مزینانی فرزند زنده یاد سیدابوالقاسم معروف به سید رشید جوانی ساده و مهربان و زحمتکش و دلسوز و متواضع بود. در کارها به اطرافیان خصوصاً والدینش کمک زیادی می کرد و به بزرگترها احترام می گذاشت. همیشه به افراد مسن در حمل بار و یا کارهای مختلف کمک می کرد و خدمت به دیگران را وظیفه خود می دانست. بسیار شجاع و نترس بود و بر این اعتقاد بود که مسلمان نباید از هیچ کس جز خداوند بترسد. در انجام واجبات دینی خصوصاً نماز اول وقت و قرائت قرآن کوشا بود و هیچ یک از مردم مزینان که او را از نزدیک می شناختند به یاد ندارند رنجشی از وی دیده باشند .

🔷سیدعلی بیشتر اوقات خود را به کار کشاورزی و دامداری می گذراند و همیشه یار و یاور پدر بود و با شروع جنگ تحمیلی پس از گذراندن دوران آموزش نظامی داوطلبانه عازم جبهه ی گیلانغرب شد و در 30 آذر همزمان با شب یلدای 1360 در عملیات مطلع الفجر نامش در دفتر و کتاب شهدای دفاع مقدس ثبت شد و به عنوان دومین شهید مزینان در آرامستان بهشت علی (ع) مزینان به خاک سپرده شد.

🔆بعد از شهادت این شاهد کویر مزینان سه پسر عموی او به عنوان سیدمحمد، سیدحسین و سیدحسن نیز راهش را ادامه دادند و در جبهه های حق علیه باطل به شهادت رسیدند.

🖌خاطره ای از برادر شهید:

هنوز خبری از شهادت علی اکبر به ما نرسیده بود. یک روز دیدم یک کبوتر که از کبوتران من بزرگ تر و زیباتر بود آمد و لب بام نشسته بود. نردبان را گذاشتم و بالا رفتم و او را گرفتم به خانه آوردم. دیدم دست هایم خونی شده، بالش را نگاه کردم دیدم از بالش خون می چکد و زخمی شده. بالش را بستم و میان کبوتران خودم رهایش کردم. تا این که خبر شهادت برادرم را آوردند. بعد از مراسم تشیع جنازه و عزاداری، شب سوم شهید به خواب یکی از دوستانم می آید و می گوید به برادرم بگو آن کبوتری را که گرفته ای رهایش کن. آمد به من گفت و من به یاد آن کبوتر افتادم. رفتم دیدم کبوتر می تواند پرواز کند رفتم و آزادش کردم و رفت.

سبقت

از وقتی شنیده بود که عده ای از جوانان مزینانی عازم جبهه هستند غوغایی در درونش برپا شده بود.صبح زود گوسفندان را از آغل بیرون آورد و راهی صحرا شد اما با شعله شدن آتش درونش گله را در دشت رها کرد و خودش را به کاروان اعزامی رساند.

خبر به پدرش سید رشید رسید همراهان که از ابهت و شجاعت این سید مزینانی خبر داشتند سید علی اکبر را نصیحت می کردند که برگردد اما او نه اصرار آنان را می شنید و نه درخواست پدر را که می گفت برگرد جبهه ی تو همین کار است...


***
هنوز مدتی از اعزام آن ها به گیلانغرب نگذشته بود که خبر شهادت این جوان به مزینان رسید پدرش وقتی خبر شهادت فرزند را شنید گرچه داغ سنگینی از فراق جوان پاک و محجوب قلبش را شکسته بود اما دست ها را به سوی آسمان بلند کرد و خدا را شکر کرد که جوانش عاقبت بخیر شده و او در پیشگاه جد بزرگوارش رو سفید است.

***

یک روز که قرار بود برای برگزاری یادواره شهدای مزینان فیلمی تهیه شود مرحوم سید ابوالقاسم پدر شهید سیدعلی اکبر حسینی مزینانی و عموی شهیدان سید محمد، سیدحسین و سیدحسن مقابل دوربین قرار گرفت و با سادگی و صفا و صمیمیتی که در کلامش موج می زد گفت: «من هرچی فکر می کنم می بینم این جوان ها از ما سبقت گرفتند»


***
سید رشید فرزند شادروان سیدمحمد سال 1313 در خانه ی سادات حسینی به دنیا آمد و در این دیار همراه با برادرانش در کار کشاورزی و دامداری مشغول شد . او به راستی انسان رشیدی بود و هیچ ترسی از بلای طبیعی و غیر طبیعی نداشت و نقل می کنند با شجاعت و به تنهایی در مقابل گرگ ها ایستاد و برّه ای را از دهان گرگ گرسنه و وحشی نجات داد و شاید همین شجاعت او را در نزد مزینانی ها ملقب به سید رشید کرد.


***
وصیت نامه سید علی اکبر در نوع خود هم جالب بود؛ روحانی محل مأمور خواندن وصیتنامه ی او بود وقتی به این جمله رسید که سیدعلی اکبر نوشته بود فقط در این دنیا ۵ ریال به یکی از مغازه داران مزینان بدهکار است اشک از چشمانش جاری شد و رو به جمعیت کرد و با بغض گفت: خدا عاقبت همه ی ما را ختم بخیر کند آخه این ۵ قرون پولیه که این جوان خود را مدیون بداند و حتی در وصیتنامه اش آورده است...! با گریه ی او همه ی مردم گریستند که چطور یک جوان چنین قائل به حق الناس است...

🚩فرازی از وصیتنامه ی شهید سیدعلی اکبر حسینی مزینانی:

درود و سلام به رهبر انقلاب و بنیان گذار جمهوری اسلامی ایران ،امام خمینی،
گر دیده تنم بخون غلطان تنم افتاده در میدان
چون من سرباز اسلامم رسد چون بر تو پیغامم
(حلالم کن ،حلالم کن،)
چو پیمان با خدا بستم ز یاران جمله بگسستم
در این معراج انسانی ببر مادر تو قربانی
(حضور داور من )
مرا با هر غم و در دل چه زیبا تربیت کردی
بیا جانم به قربانت نمودی سر فرازم
زنم بر سر به دستانت نوازش کن بچه های من
ای پدر جان برای من هیچ غصه نخوری که شهید شده ام،که خونم از خون حضرت علی اکبر علیه السلام و حضرت قاسم رنگین ترنیست . اگر خدای را می خواهی برایم ناراحت نباش .بچه هایم را سرپرستی کن.
"و العصر الانسان لفی خسر الا لذین آمنو و عملو صالحات و تواصلو بالحق و تواصلو با الصبر"
" به درستی که انسان هر آینه در زیانکاری است. مگر آنانکه گرویدند و کارهای شایسته کرده و همدیگر را به حق وبه شکیبایی توصیه کردند."
با درود به رهبر کبیر انقلاب حضرت آیت الله العظمی خمینی با درود به شهیدان به خون غلتیده انقلاب. سلام به خانواده گرامی پدر و مادر خوبم ، پدر جان بعد از سلام، هنگام شهادت هم برای من گریه نکنید ،کاری نکنید، که دشمنان اسلام از آن بهره برداری کنند .مادر جان هنگام شهادت من مبادا گریه کنید و در سر خاک من به هیچ وجه گریه نکنی و خوشحال باش که من فرزندی داشته ام که در راه اسلام به درجه رفیع شهادت نایل گردیده، تنها آرزوی من دیدار امام بود. امیدوارم مرا حلال کنید . دیگرعرضی نیست ، جزدوری شما عزیزان- پیروزباد اسلام -والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته.

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

#️⃣شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan

​


برچسب‌ها: مزینان, مزینانی, شاهدان کویرمزینان, شهیدمزینانی
| 



🔴محرمانه های یک شهید!/خاطرات بسیجی شهید علی(پرویز) صادقی منش مزینانی/بخش هفتم؛ گشت و گذار در اهواز
نويسنده: علی مزینانی عسکری - جمعه بیست و پنجم آذر ۱۴۰۱

✍️جمعه 64/10/20
امروز صبح بعد از نماز بر اثر خستگی زیاد دوباره به استراحت پرداختم و امروز هیچ درس و صبحگاه و برنامه ای نداشتیم به همین سبب در ساعت 9 بعد از آنکه صبحانه پنیر و چای را خوردم از آقای قهرمان برگه ی مرخصی دریافت کردم .

از ساعت 9 تا 5 بعد از ظهر تقریباً 13 نفر از برادران مرخصی توشهری گرفتند. من با یک جیپ که از خود پادگان بود و می خواست به اهواز برود به سه راهی اهواز رفتم و در آنجا پیاده شدیم.

چونکه اولین مرتبه بود که آمده بودم به شهر اهواز هیچ جا را یاد نداشتم. گیج شده بودم به کجا بروم و هیچ کسی را در آنجا نمی شناختم. سوار یکی از مینی بوسها که به چهار راه نادری می رفت شدم و در همانجا مرا پیاده کرد. به راه خود ادامه دادم ناگاه در یکی از مغازه های بستنی فروشی که خیلی شلوغ بود برادر زرتشت را دیدم وی از بچه های استان فارس شهر نی ریز بود که در واحد خودمان مشغول خدمت بود. خیلی خوشحال شدم مثل این بود که خداوند متعال در آن موقع مرا یاریی کرد که قابل لمس بود. بالاخره رفتم به پیشش و بعد از سلام و احوال پرسی که او هم تنها بود یک بستنی تعارفمان کرد و سپس به یکی از قرارگاه های بسیج رفتیم البته برادر زرتشت کار داشت و بعد از آن حدود نیم ساعت طول کشید و با کمی راه رفتن در داخل خیابانهای اهواز قدمهایمان را را به طرف لشکر 92 زرهی برگرداندیم و سوار یکی از ماشین های شخصی شدیم و به لشکر رفتیم. اول برای وضو گرفتن به دستشویی های پادگان رفتیم . در این هنگام که من در حال وضو گرفتن بودم برادر نامنی را دیدم وی از بچه های سبزوار است و قبلاً در دبیرستان خودمان تدریس می کرد. در این هنگام نیز مثل این بود که معجزه شده و من بسیار خوشحال به طرف او رفتم و با هم روبوسی کردیم و بعد از حال و احوالپرسی سه نفرمان به مسجد پادگان 92 رفتیم و نماز را خواندیم سپس او حرف می زد راجع به محمد برغمدی که از دوستان بسیار صمیمی من است و قبلاً آمده به جبهه.

برادر نامنی می گفت آقای برغمدی در جای ما است یعنی در پادگان شهید برونسی. من بسیار خوشحال شده بودم و بعد از دادن آدرسش و آدرسم با او خداحافظی کردم.

من و برادر زرتشت بعد از آن به غذا خوری پادگان رفتیم و غذای برنج و ماست را خوردیم و بعد از آن که ساعت 1/5بود وقت وقت آن بود که از پادگان برویم ولی برادر زرتشت چون خیلی خسته شده بود به من گفت که به مسجد برویم و کمی استراحت کنیم من هم قبول کردم همین که به نزدیک مسجد رفتیم خداوند برای من یک شادی دیگر آورد و آن این بود که بعد از 10 روز دوری از آقایان مزینانی آقای زارعی و اصغر و فکر کنم قاسم را دیدم . خوب با اجازه بقیه را در فرصتی بهتر تعریف می کنم چون الآن جلسه داریم....

سلام. بقیه جریان را تعریف می کنم.
بالاخره آقای زارعی گفت که ما در همین جا مشغول خدمتیم و او ما را به چادر خودش که تقریباً 2 نفر دیگر در آنجا بودند تعارف کرد و یکی یک چای مان داد سپس حدود 2 ساعت در همانجا خواب شدیم و ساعت 3 از آنجا با عرض خداحافظی آمدیم به داخل اهواز و شانس خوب ما یکی از برادران بسیجی با تویوتا ما را سوار و ما که هدفمان میدان شهدای اهواز بود او قبول کرد برساند.

آن برادر شکلات تعارفمان کرد و سپس خودش را معرفی کرد و گفت که حسینی هستم و وطن اصلی من سبزوار است ولی در تهران درس می خواندم .

بالاخره تا مقصد حرف می زدیم ولی در سر یکی از چهار راه ها وی با یکی از ماشین های چروکوچیف تصادف کرد و ماشین تویوتا که فقط چند خش برداشته بود ولی او یعنی چرو کوچیف چراغ جلوش شکست و پروانه اش نیز شکست و چندجای دیگرش نیز خراب شد بالاخره چون او ممنوعه می آمد تقصیر او شد و برادر حسینی بدون اینکه چیزی از او بگیرد سوار ماشین شد و ما را با خداحافظی در میدان شهدا پیاده کرد.

برادر زرتشت یک عطر خرید و یک آب هویج تعارفمان کرد و سپس به پل کارون رفتیم. آنجا می توانم به جرأت بگویم که پر از قمار باز و فساد بود. حتی برادر زرتشت آن جور که من فهمیده بودم خیلی ناراحت شده بود تا جایی که جلو یکی از قماربازان را گرفت و او که او را با لباس فرم دید بسیار ترسیده بود و چندتا حرف بارش کرد یعنی نصیحتش کرد و بعد از چندی بدون هیچ برنامه ای از آنجا برگشتیم و آمدیم به سه راه که به پادگان بیاییم در آنجا یعنی سه راه یک اتفاق جالب افتاد و آن اینکه هنگامی که همه مشغول کار خود بودند لبو فروش، تخمه فروش، نوشابه فروش، سیگار فروش که دستفروش بودند به کار خود مشغول بودند، ناگهان دیدم یک زامیاد خاکستری با چند نفر ارتشی در آنجا به سرعت پیاده شدند و بساط آنها را بر هم ریختند...

بالاخره ما با یکی از مینی بوس ها به پادگان آمدیم یعنی ساعت 6 نماز را که خواندیم نوبت شام بود و شام که تخم مرغ بود خوردیم و هم اکنون ساعت 9 است و خاطره های امروز را برایتان گفتم تا روزی دیگر خدا نگهدار...والسلام. شکرالله

وحشت آمپول

✍️شنبه 64/10/21
امروز صبح بعد از ورزش و مراسم صبحگاهی همانند روزهای دیگر در مسجد حدود بیست دقیقه سخنرانی کلام و اخلاق و غیره بود که رفتم بعد از آن صبحانه که کره و مربا بود همراه چایی را نوش جان کردیم در حدود ساعت 8 کلاس نظامی شروع شد و آقای نور‌علی نقشه خوانی را درس داد که حدود یک و نیم ساعت طول کشید و بعد از کلاس بیکار بودیم تا ساعت 12 در این ساعت نماز جماعت را با امامت همیشگی یک روحانی به جا آوردیم و بعد از دعا و مناجات نوبت ناهار بود اما اول یکی از پزشکان راجع به بهداشت سخنرانی کرد سپس چای و برنج و خورش را خوردیم .هنگامی که خواستم به بیرون روم متوجه شدم که گروه آمپول زنان در جلو در مسجد جلو بچه هایمان را گرفته اند و به زور آمپول کزاز و مننژیت می زنند یک نفر هم جلوتر کارت می داد و من کارت را گرفتم ولی نتوانستیم فرار کنیم و آمدیم به آسایشگاه هنوز چند لحظه نگذشته بود که گروه آمپول زنان باز همانند کسی که می خواهد انتقام بگیرد به آسایشگاه ما ریختند و ما را گیر انداختند، دیگر فایده نداشت و به قول معروف یک بار جستی ملخک، دو بار جستی ملخک عاقبت در دام افتی ملخک.

بالاخره دو تا آمپول را نوش جان کردیم، بعد از آن همراه با بچه های دیگر به فوتبال بازی رفتیم و تا وقتی بازی مان تمام شد اذان مغرب بود. نماز جماعت را خواندیم و بعد یکی از مداحان در مدح حسین(ع) خواند بعد از آن شام که تاس کباب بود خوردیم و بعد از آن به آسایشگاه آمدیم الآن یک ساعت است که از آسایشگاه آمده ایم و ده دقیقه پیش برادر نظری معاون واحدمان لباس یعنی کلاه و شورت و شلوار و لباس گرم برای برادران آموزش آورد. این هم از روز دیگر خدا نگهدار.

یکشنبه 64/10/22
اول باید بگویم که دیشب نگهبانی من بود و از ساعت 12 الی 1 نگهبانی دادم و بعد از آن خوابیدم و تا وقت نماز، مراسم صبحگاهی که تمام شد تقریبا مانند همیشه 1 ساعت به طول انجامید بعد از آن مانند همیشه سخنرانی بود که بعد از نیم ساعت طول کشید سپس نوبت صبحانه بود ولی چون امروز نوبت شهرداری واحد ما بود اول به برادران دیگر صبحانه دادیم سپس خومان خوردیم و بعد زا آن سفره ها را تمیز کردیم بالاخره تا ظهر بیکار بودیم و ظهر نیز بعد از آن که به دیگران ناهار چلوکباب دادیم خودمان نوش جان کردیم جای شما خالی.بعد از آن مسجد را تمیز کردیم ،الآن یک ساعت است که از آن وقت رد می شود و بیکاریم چون دیگر درس های نظامی تمام شده .الان ساعت 3 و نیم است و درروی تخت نشسته ام و مشغول نوشتن این خاطره ها بودم، هم اکنون ساعت 5 است و الآن از بیرون برگشتم زیرا استاندار خراسان و ائمه جماعت بعضی از شهرها و فرماندارها به اینجا آمده اند و از سلاح ها‌ی موجود در اینجا بازدید کردند و من و بچه ها ی دیگر به دیدن رفته بودیم ولی شانس پا قدم آنها همین ساعت بارانی شدید می آمد و هم اکنون نیز ادامه دارد تا به حال چنین بارانی د ر اهواز نباریده بود و بهتر بگویم اصلا هوا اینطوری نشده بود و همیشه روزها هوا گرم بود و شب سرد. خوب تا ساعتی دیگر خدا نگهدار.

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

#️⃣شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan


برچسب‌ها: مزینان, مزینانی, شاهدان کویرمزینان, شهیدمزینانی
| 



🔴محرمانه های یک شهید!/خاطرات بسیجی شهید علی(پرویز) صادقی منش مزینانی/بخش ششم؛توطئه ی منافقین
نويسنده: علی مزینانی عسکری - سه شنبه بیست و دوم آذر ۱۴۰۱

✍️پنج شنبه 64/10/19...

امروز صبح ساعت 5:30 از خواب بلند شدیم برای اقامه نماز و مراسم صبحگاهی. اول نماز را خواندم سپس وقت ورزش صبحگاهی بود که برادران دیده بانی در بیرون آسایشگاه به خط شدند و ورزش را شروع کردیم. بعد از ورزش که حدود نیم ساعت طول کشید مراسم صبحگاه برپا و بعد از این مراسم به مسجد رفتیم و یکی از برادران روحانی در باره ی اخلاق سخنرانی کرد سپس صبحانه را که کره و مربا بود خوردم و بعد به آسایشگاه آمدیم .

تقریباً ساعت 8 بود که کلاس نظامی ما شروع شد و این درس هم به وسیله ی برادر نورعلی مقداری از نقشه خوانی داده شد و 1 ساعت طول کشید و تا وقت نماز بیکاریم.
1 ساعت پیش من در محوطه پادگان مشغول راه رفتن بودم که از طرف راست البته نه در خود پادگان بلکه 1 کیلومتر دورتر از آن دودی غلیظ را دیدیم یکی از برادران می گفت که منافقین عمدی در اطراف پادگان آتش می زنند که اگر هواپیماهای عراقی بیایند متوجه دود شوند و بتوانند از طریق آن پادگان را به راکت ببندند.بالاخره تعدادی از مسئولان رفته بودند و آن را خاموش کردند و به خیر گذشت.

هم اکنون نیز در داخل آسایشگاه در روی تختم نشسته ام و اینجا را که تعریف کردم نوشتم. ساعت 15/12 است و وقت نماز ظهر و عصر. به امید خاطره های بهتر.

الآن ساعت 20 دقیقه به 6 است و می خواهم بقیه خاطره های دیروز را تعریف کنم.
دیروز ظهر نهار را که برنج بود خوردیم و ظهر ساعت 3 وقت کلاس نظامی بود ولی به علت اینکه برادر نورعلی به مرخصی توشهری رفته بود ما رفتیم به فوتبال بازی. کمی بازی کردیم و بعد از آن که ساعت 6 شده بود به مسجد رفتیم برای نماز و دعای کمیل. متأسفانه به نماز جماعت که همیشه برگزار می شود نرسیدم و فرادا خواندم. سپس یکی از برادران دعای کمیل را خواند و من در نصفه های دعا برای اینکه بلندگو گوشم را اذیت می کرد رفتم بهداری پادگان و علت آن این بود که چند شب پیش مسئول واحدمان یک تیری در نزدیک گوشم خالی کرد و از همان وقت گوشم هروقت صدای بلندی می شنید خش خش می کرد.
بالاخره به بهداری رفتم و دکتر چندتا قرص و یک قطره بینی برای سرماخوردگی به من داد و آمدم به مسجد و بعد از تمام شدن دعای کمیل شام را که آبگوشت بود خوردیم.

بعد از آمدن از مسجد برادر قهرمان دو تا تیم سه نفره از داخل برادران آموزش تشکیل داد و ما به گروه الف افتادیم. من مسلح بودم و برادر طباطبایی بی سیم داشت و آقای ذوالفقاری گرا را با قطب نما می گرفت بالاخره با گراهای داده شده از طرف آقای قهرمان گروه ما در عرض 3 ساعت همه ی هدف ها را پیدا کرد و در این مدت مأموریت ها تعویض می شد. ما که ساعت 8 از پادگان حرکت کرده بودیم تا ساعت 12 در بیابان های اطراف گرا می گرفتیم و در ساعت ذکر شده به پادگان آمدیم و خواب شدیم...

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

#️⃣شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan


برچسب‌ها: مزینان, مزینانی, شاهدان کویرمزینان, شهیدمزینانی
| 



🔴محرمانه های یک شهید!/خاطرات بسیجی شهید علی(پرویز) صادقی منش مزینانی/بخش پنجم؛گشت و گذار در اهواز
نويسنده: علی مزینانی عسکری - پنجشنبه دهم آذر ۱۴۰۱

✍️جمعه 64/10/20
امروز صبح بعد از نماز بر اثر خستگی زیاد دوباره به استراحت پرداختم و امروز هیچ درس و صبحگاه و برنامه ای نداشتیم به همین سبب در ساعت 9 بعد از آنکه صبحانه پنیر و چای را خوردم از آقای قهرمان برگه ی مرخصی دریافت کردم .

از ساعت 9 تا 5 بعد از ظهر تقریباً 13 نفر از برادران مرخصی توشهری گرفتند. من با یک جیپ که از خود پادگان بود و می خواست به اهواز برود به سه راهی اهواز رفتم و در آنجا پیاده شدیم.

چونکه اولین مرتبه بود که آمده بودم به شهر اهواز هیچ جا را یاد نداشتم. گیج شده بودم به کجا بروم و هیچ کسی را در آنجا نمی شناختم. سوار یکی از مینی بوسها که به چهار راه نادری می رفت شدم و در همانجا مرا پیاده کرد. به راه خود ادامه دادم ناگاه در یکی از مغازه های بستنی فروشی که خیلی شلوغ بود برادر زرتشت را دیدم وی از بچه های استان فارس شهر نی ریز بود که در واحد خودمان مشغول خدمت بود. خیلی خوشحال شدم مثل این بود که خداوند متعال در آن موقع مرا یاریی کرد که قابل لمس بود. بالاخره رفتم به پیشش و بعد از سلام و احوال پرسی که او هم تنها بود یک بستنی تعارفمان کرد و سپس به یکی از قرارگاه های بسیج رفتیم البته برادر زرتشت کار داشت و بعد از آن حدود نیم ساعت طول کشید و با کمی راه رفتن در داخل خیابانهای اهواز قدمهایمان را را به طرف لشکر 92 زرهی برگرداندیم و سوار یکی از ماشین های شخصی شدیم و به لشکر رفتیم. اول برای وضو گرفتن به دستشویی های پادگان رفتیم . در این هنگام که من در حال وضو گرفتن بودم برادر نامنی را دیدم وی از بچه های سبزوار است و قبلاً در دبیرستان خودمان تدریس می کرد. در این هنگام نیز مثل این بود که معجزه شده و من بسیار خوشحال به طرف او رفتم و با هم روبوسی کردیم و بعد از حال و احوالپرسی سه نفرمان به مسجد پادگان 92 رفتیم و نماز را خواندیم سپس او حرف می زد راجع به محمد برغمدی که از دوستان بسیار صمیمی من است و قبلاً آمده به جبهه.

برادر نامنی می گفت آقای برغمدی در جای ما است یعنی در پادگان شهید برونسی. من بسیار خوشحال شده بودم و بعد از دادن آدرسش و آدرسم با او خداحافظی کردم.

من و برادر زرتشت بعد از آن به غذا خوری پادگان رفتیم و غذای برنج و ماست را خوردیم و بعد از آن که ساعت 1/5بود وقت وقت آن بود که از پادگان برویم ولی برادر زرتشت چون خیلی خسته شده بود به من گفت که به مسجد برویم و کمی استراحت کنیم من هم قبول کردم همین که به نزدیک مسجد رفتیم خداوند برای من یک شادی دیگر آورد و آن این بود که بعد از 10 روز دوری از آقایان مزینانی آقای زارعی و اصغر و فکر کنم قاسم را دیدم . خوب با اجازه بقیه را در فرصتی بهتر تعریف می کنم چون الآن جلسه داریم....

سلام. بقیه جریان را تعریف می کنم.
بالاخره آقای زارعی گفت که ما در همین جا مشغول خدمتیم و او ما را به چادر خودش که تقریباً 2 نفر دیگر در آنجا بودند تعارف کرد و یکی یک چای مان داد سپس حدود 2 ساعت در همانجا خواب شدیم و ساعت 3 از آنجا با عرض خداحافظی آمدیم به داخل اهواز و شانس خوب ما یکی از برادران بسیجی با تویوتا ما را سوار و ما که هدفمان میدان شهدای اهواز بود او قبول کرد برساند.

آن برادر شکلات تعارفمان کرد و سپس خودش را معرفی کرد و گفت که حسینی هستم و وطن اصلی من سبزوار است ولی در تهران درس می خواندم .

بالاخره تا مقصد حرف می زدیم ولی در سر یکی از چهار راه ها وی با یکی از ماشین های چروکوچیف تصادف کرد و ماشین تویوتا که فقط چند خش برداشته بود ولی او یعنی چرو کوچیف چراغ جلوش شکست و پروانه اش نیز شکست و چندجای دیگرش نیز خراب شد بالاخره چون او ممنوعه می آمد تقصیر او شد و برادر حسینی بدون اینکه چیزی از او بگیرد سوار ماشین شد و ما را با خداحافظی در میدان شهدا پیاده کرد.

برادر زرتشت یک عطر خرید و یک آب هویج تعارفمان کرد و سپس به پل کارون رفتیم. آنجا می توانم به جرأت بگویم که پر از قمار باز و فساد بود. حتی برادر زرتشت آن جور که من فهمیده بودم خیلی ناراحت شده بود تا جایی که جلو یکی از قماربازان را گرفت و او که او را با لباس فرم دید بسیار ترسیده بود و چندتا حرف بارش کرد یعنی نصیحتش کرد و بعد از چندی بدون هیچ برنامه ای از آنجا برگشتیم و آمدیم به سه راه که به پادگان بیاییم در آنجا یعنی سه راه یک اتفاق جالب افتاد و آن اینکه هنگامی که همه مشغول کار خود بودند لبو فروش، تخمه فروش، نوشابه فروش، سیگار فروش که دستفروش بودند به کار خود مشغول بودند، ناگهان دیدم یک زامیاد خاکستری با چند نفر ارتشی در آنجا به سرعت پیاده شدند و بساط آنها را بر هم ریختند...

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

#️⃣شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan


برچسب‌ها: مزینان, مزینانی, شاهدان کویرمزینان, شهیدمزینانی
| 



🔴محرمانه های یک شهید!/خاطرات بسیجی شهید علی(پرویز) صادقی منش مزینانی/بخش چهارم؛ توطئه ی منافقین
نويسنده: علی مزینانی عسکری - یکشنبه ششم آذر ۱۴۰۱

✍️پنج شنبه 64/10/19...

امروز صبح ساعت 5:30 از خواب بلند شدیم برای اقامه نماز و مراسم صبحگاهی. اول نماز را خواندم سپس وقت ورزش صبحگاهی بود که برادران دیده بانی در بیرون آسایشگاه به خط شدند و ورزش را شروع کردیم. بعد از ورزش که حدود نیم ساعت طول کشید مراسم صبحگاه برپا و بعد از این مراسم به مسجد رفتیم و یکی از برادران روحانی در باره ی اخلاق سخنرانی کرد سپس صبحانه را که کره و مربا بود خوردم و بعد به آسایشگاه آمدیم .

تقریباً ساعت 8 بود که کلاس نظامی ما شروع شد و این درس هم به وسیله ی برادر نورعلی مقداری از نقشه خوانی داده شد و 1 ساعت طول کشید و تا وقت نماز بیکاریم.
1 ساعت پیش من در محوطه پادگان مشغول راه رفتن بودم که از طرف راست البته نه در خود پادگان بلکه 1 کیلومتر دورتر از آن دودی غلیظ را دیدیم یکی از برادران می گفت که منافقین عمدی در اطراف پادگان آتش می زنند که اگر هواپیماهای عراقی بیایند متوجه دود شوند و بتوانند از طریق آن پادگان را به راکت ببندند.بالاخره تعدادی از مسئولان رفته بودند و آن را خاموش کردند و به خیر گذشت.

هم اکنون نیز در داخل آسایشگاه در روی تختم نشسته ام و اینجا را که تعریف کردم نوشتم. ساعت 15/12 است و وقت نماز ظهر و عصر. به امید خاطره های بهتر.

الآن ساعت 20 دقیقه به 6 است و می خواهم بقیه خاطره های دیروز را تعریف کنم.
دیروز ظهر نهار را که برنج بود خوردیم و ظهر ساعت 3 وقت کلاس نظامی بود ولی به علت اینکه برادر نورعلی به مرخصی توشهری رفته بود ما رفتیم به فوتبال بازی. کمی بازی کردیم و بعد از آن که ساعت 6 شده بود به مسجد رفتیم برای نماز و دعای کمیل. متأسفانه به نماز جماعت که همیشه برگزار می شود نرسیدم و فرادا خواندم. سپس یکی از برادران دعای کمیل را خواند و من در نصفه های دعا برای اینکه بلندگو گوشم را اذیت می کرد رفتم بهداری پادگان و علت آن این بود که چند شب پیش مسئول واحدمان یک تیری در نزدیک گوشم خالی کرد و از همان وقت گوشم هروقت صدای بلندی می شنید خش خش می کرد.
بالاخره به بهداری رفتم و دکتر چندتا قرص و یک قطره بینی برای سرماخوردگی به من داد و آمدم به مسجد و بعد از تمام شدن دعای کمیل شام را که آبگوشت بود خوردیم.

بعد از آمدن از مسجد برادر قهرمان دو تا تیم سه نفره از داخل برادران آموزش تشکیل داد و ما به گروه الف افتادیم. من مسلح بودم و برادر طباطبایی بی سیم داشت و آقای ذوالفقاری گرا را با قطب نما می گرفت بالاخره با گراهای داده شده از طرف آقای قهرمان گروه ما در عرض 3 ساعت همه ی هدف ها را پیدا کرد و در این مدت مأموریت ها تعویض می شد. ما که ساعت 8 از پادگان حرکت کرده بودیم تا ساعت 12 در بیابان های اطراف گرا می گرفتیم و در ساعت ذکر شده به پادگان آمدیم و خواب شدیم...

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

#️⃣شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan


برچسب‌ها: مزینان, مزینانی, شاهدان کویرمزینان, شهیدمزینانی
| 



🔴محرمانه های یک شهید!/خاطرات بسیجی شهید علی(پرویز) صادقی منش مزینانی/بخش سوم؛ رزم شبانه
نويسنده: علی مزینانی عسکری - شنبه پنجم آذر ۱۴۰۱

✍️هم اکنون من و مهدی مزینانی(آزاده)، علی رضا اکبر عباسعلی ذبیح اله(نباتی) و محمد ناطقی(حاج علی اکبر حسن عباس) و عباسعلی نیکوفر مزینانی و غلامرضا معلمی پشت پادگان نشسته ایم و من مشغول نوشتن خاطره می باشم.

ادامه می دهم... ظهر برای خواندن نماز من به مسجد رفتم و بعد از اقامه نماز با محمد مزینانی غذای قرمه سبزی را میل کردیم. هم اکنون که من دارم این را می نویسم در تپه های دور پادگان نشسته ایم.

64/10/17...هم اکنون ساعت 8 بامداد است و بقیه خاطره های دیروز را می خواهم تعریف کنم.

دیروز گفتم که در تپه های پشت پادگان نشسته ام بعد از آن من تنها از آنجا به مجتمع آموزشی رفتم و معلم عربی من و سه نفر دیگر از رزمنده ها را مقداری درس داد که تقریباً 1 ساعت طول کشید و بعد از آن به جای برادران آمدم و حدود 1 ساعت فوتبال بازی آنها را تماشا کردم تا ساعت وقت نماز.

نماز را که خواندیم بعد نوبت شام بود و آبگوشت را با عباسعلی مزینانی(نیکوفر) خوردم بعد از آن به آسایشگاه آمدم و جلسه ی قرآن برگزار شد و من هم یک چند آیه خواندم سپس وقتی که جلسه تمام شد یکی از مسئولان آسایشگاه به برادران آموزش گفت که آماده بخوابید که امشب امکان دارد رزم داشته باشند. ما هم که 8 نفر بودیم خواب شدیم به امید چند ساعت دیگر که رزم بود.

ساعت های 11:30 بود که من صدای سلاح های سبک را از خارج آسایشگاه شنیدم. فوراً خودم را از بالای تخت به پایین انداختم و کفش هارا پوشیدم و برادران دیگر آموزش نیز مانند من . به بیرون رفتیم و بعد از مدتی کوتاه ما را از پادگان خارج نمودند و تقریباً 10 کیلومتر در داخل جاده راه پیمایی کردیم که 2 ساعت طول کشید. در این مدت با سلاحهای سبک تیراندازی می کردند و مواد آتش زا رها می کردند... باشد بقیه برای بعد چون هم اکنون کلاس نظامی داریم...
سلام علیکم
داشتم می گفتم که در حال رزم بودیم بالاخره کمی ما را سینه خیز بردند و 5 کیلومتری از پادگان دور شدیم و وقتی هم که برگشتیم 5 کیلومتر که کلاً 10 کیلومتر رزم داشتیم و به داخل پادگان آمدیم.

هم اکنون ساعت3:10 است و وقت کلاس بی سیم چی است. اول بقیه خاطره را می گویم و بعد با اجازه مرخص می شوم...

صبح به علت اینکه دیشب رزم داشتیم صبحگاهی نداشتیم و من و بعضی از برادران دیگر تا ساعت 7 استراحت کردیم و صبحانه تخم مرغ را میل کردم و ساعت 9 تا 11:30 کلاس داشتیم بعد از کلاس به آسایشگاه آمدم و کمی استراحت کردم و ظهر که شد برای اقامه نماز به نمازخانه رفتم و بعد نهار برنج و ماست را میل کردیم با اجازه تا ساعتی دیگر چونکه کلاس بی سیم داریم...

✍️64/10/17 ..سلام .
درس بی سیم تمام شده تقریباً 1 ساعت طول کشید و بعد از آن من به جلوی آسایشگاه آمدم و والیبال بچه ها را نگاه می کردم و بعد از آن که نزدیک اذان و نماز و سپس نهار بود من در جلوی آسایشگاه دیده بانی نشستم. راستی نگفتم که قبل از ساعت آموزشی بی سیم برادر اصغر حاج ابوالقاسم مزینانی از جزیره آمده بود و من و دیگر بچه های مزینانی به جای او رفتیم.
خب، می گفتم که نماز را خواندیم البته با جماعت بعد از آن امام جماعت کاشمر سخنرانی کرد و سپس دعای توسل را خواندیم و بعد از آن که ساعت 8 بود شام را بعد از برادران آسایشگاه های دیگر خوردیم به علت اینکه آسایشگاه ما نوبت شهرداریش*بود ما غذا را به برادران دیگر آسایشگاه ها پخش کردیم و سپس خودمان غذای عجیب و غریب قبلی را که سیب زمینی و گوجه فرنگی و غیره قاطی بود خوردیم و بعد از تمام شدن غذایمان تمام سفره ها و کاسه ها و لیوان ها و غیره را جمع کردیم و در آخر من و 3 نفر دیگر از بچه ها مسجد را جارو زدیم و هم اکنون که دارم این را می نویسم ده دقیقه ای هست که از مسجد آمده ام ... خدانگهدار تا وقتی دیگر و با خاطره ای تازه ان شاءالله...

روز چهارشنبه 64/10/18
اکنون در داخل آسایشگاه می باشم و ساعت 8 می باشد بقیه خاطره های قبل را ادامه می دهم.جایی بودم که در داخل آسایشگاه مشغول استراحت بودیم یعنی دیشب....

ساعت های 2 نصف شب بود که واحد دیده بانی رزم خود را شروع کرد و در همان موقع برادر قهرمان یعنی مسئول این قسمت با کلاش چند تا گلوله در داخل آسایشگاه شلیک کرد. بالاخره بعد از آن واحد ما که تقریباً 32 نفر بودند را به صف کردند و به من یک بی سیم داد و بطور کلی دو تیم تشکیل دادند و 3 تا بی سیم داشتیم که بعد از چند صد متر راه پیمایی فهمیدم که بی سیم خراب است. بالاخره بعد از راه پیمایی کوتاه مدت برادر قهرمان به ما چندین گرا داد و گفت شیء های مورد نظر را پیدا کنید. گروه ما که بعد از جستجوی فراوان فقط توانست یکی از شیء های مورد نظر را پیدا کند ولی گروه دیگر همه اش را پیدا کرد. این جستجو 4 ساعت به طول انجامید و ما در ساعت 6 خسته و کوفته به پادگان برگشتیم و بعد از خواندن نماز تا ساعت 9 به استراحت پرداختیم(خواب) بعد از آن کلاس درس دوربین بوسیله برادر نورعلی برای برادران آموزشی 5/1 ساعت برگزار شد. ظهر یعنی ساعت 15/12 نماز را خواندم و بعد از آن برای نهار به نمازخانه رفتم و برنج و کمی گوشت را که تک نفری بود صرف کردم. راستی نگفتم که صبح پنیر و خرما را در آسایشگاه خوردیم...
تقریباً ساعتهای 3 بود و وقت کلاس نظامی، ولی برادر قهرمانی به گروهی که دیشب در رزم نتوانستند بوسیله ی گراهای داده شده اشیاء را پیدا کنند گفت که آماده بشوند دوباره برویم و آنها را پیدا کنیم. ماهم که یک تیم 14 نفره را تشکیل می دادیم رفتیم به همان جای دیشب که 6 کیلومتر از پادگان دور بود و بعد از 3 ساعت اشیاء مورد نظر را بوسیله ی همان گراهای دیشب پیدا کردیم و بعد از آن به پادگان آمدیم و ساعت تقریباً 7 بود که نماز را در آسایشگاه خواندم همراه با چند تن دیگر و برای صرف شام که آش بود به نمازخانه رفتم و خوردم. الآن نیم ساعت از موقع شام می گذرد و تعدادی از برادران آسایشگاه در همین جا جلسه قرآن تشکیل داده .خب با اجازه من هم بروم چند آیه بخوانم . این هم از خاطره ی امروز و امشب تا فردا خدا نگهدار...

*اصطلاح شهرداری در جبهه به افرادی گفته می شد که آن روز مسئولیت نظافت آسایشگاه اعم از پخش غذا و جمع کردن سفره و شستن ظرف ها و جارو زدن را برعهده داشتند.

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

#️⃣شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan


برچسب‌ها: مزینان, مزینانی, شاهدان کویرمزینان, شهیدمزینانی
| 



🔴محرمانه های یک شهید!خاطرات بسیجی شهید علی(پرویز) صادقی منش مزینانی/بخش دوم؛ خاطره بد و خوب
نويسنده: علی مزینانی عسکری - شنبه بیست و یکم آبان ۱۴۰۱

✍️صبح روز پنجشنبه 12 دی ماه 1364 وارد پادگان ثامن الائمه(ع) اهواز شدیم. من که ناوارد بودم گیج و مبهوت شدم. در نمازخانه پادگان خسته بودیم و نشستیم و من در این مدت با برادران مزینانی بودم. سپس صبحانه را میل کردیم و بعد از آن ما را برای استراحت موقت به یک آسایشگاه بردند و آن روز به همین صورت گذشت.

روز 13 دی ماه نیز تعدادی از افراد تازه وارد را سازماندهی کردند ولی نوبت به ما نرسید ولی چیزی که آن روز جلب توجه کرد این بود که همه ی ما در داخل آسایشگاه مشغول استراحت بودیم که یک دفعه متوجه صدای پدافندهای دور پادگان شدیم. همه بیرون آمدیم و فهمیدیم که هواپیماهای عراقی آمده اند تا پادگان را بمباران کنند ولی چون خیلی در ارتفاع بالا بودند آنها را ندیدیم و عصر همان روز یکی از برادران به پادگان آمد و به من گفت که آن هواپیماها سه تا بودند و توانسته اند پادگان بالایی را بمباران کنند و چندین زخمی و کشته برجای گذاشته است این را هم فراموش کردم که بگویم در همان لحظه که پدافندها مشغول کار بودند ما دودی ا زیاد را از منطقه بالای پادگان دیدیم که فکر کنم از پادگان ارتش بوده که هواپیماها راکت انداخته اند و نیز آن برادر می گفت...
👈خوب با اجازه چون الآن فرمانده ما آمد و ما را برای صبحگاه صدا زد تا بعد خداحافظ

👈سلام علیکم. هم اکنون ساعت7:5 صبح است مراسم صبحگاهی تمام شد و خاطرات را ادامه می دهم .

آنجا بودم که آن برادر می گفت که یک مردی را دیدم که پایش قطع شده بود و یک زن نیز دستش بر اثر ترکش قطع شده بود. این از خاطره بسیار بد آن روز...

راستی یک خاطره خوب دیگر نیز از آن روز این بود که شب همانروز من به آسایشگاه محمد مزینانی علی عباس و علی رضا حاج اکبر(کربلایی عباس)مزینانی و علیرضا اکبر عباسعلی ذبیح الله مزینانی(نباتی) که هر سه در یک واحد می باشند (واحد60) رفتم و تقریباً یک ساعت در آنجا بودم و در این مدت از خاطره ها صحبت می کردیم و من برای آنها چند داستان گفتم و سپس به استراحتگاه خودم آمدم و خوابیدم.

💠انتقال به دیده بانی

✍️ 14 دی ماه 1364
در این روز مراسم صبحگاهی برگزار شد و غذای صبحانه کره و مربا بود که میل شد سپس تقریباً ساعت 9 در جلو آسایشگاه به خط شدیم تا برای آخرین بار واحدها مشخص شود من اول در واحد 81 افتادم ولی خودم را به واحد دیده بانی انتقال دادم.

تقریباً ظهر بود که در داخل آسایشگاه نشسته بودم یکدفعه باز صدای پدافند را شنیدم به بیرون زدیم و من قسم می خورم که یکی از هواپیماهای عراقی را دیدم که ویراژ می داد ولی هرچه پدافندها کار می کرد نتوانستند حتی یکی از آنها را بزنند بعد من از محمد مزینانی سئوال کردم چندتا بودند او گفت که 8 تا بوده اند و یکی شان همان که من آن را دیدم و دود سر می داد که پدافند را متوجه خود کند ولی بقیه هم نتوانستند جایی را بمباران کنند.

بالاخره ظهر بعد از نماز جماعت نهار که استانبولی بود خوردیم( من که اکثر اوقاتم را با علی رضا مزینانی و علی مزینانی و محمد مزینانی و محمد ناطقی می گذراندم نهار را با همانها صرف کردم) و بقیه دیروز با بیکاری گذشت و شب من و علی رضا و محمد برای صرف شام به مسجد رفتیم و یک غذای عجیب و غریب خوردیم و سپس به استراحتگاه آمدم و دیشب هم نگهبان بودم و صبح 4 تا 5 نگهبانی دادم و این هم خاطره های 8 روزی که به اینجا آمده ام.

خب هم اکنون برای صرف صبحانه می خواهم به نمازخانه بروم خداحافظ تا خاطره ای دیگر...

✍️64/10/15 صبحانه را خورده ام و به آسایشگاه رفتم و آنجا فرمانده گفت که برادران دیده بانی حاضر باشند تا به آسایشگاه دیده بانی بروند.ماهم به آسایشگاه آمدیم و من در بالای یکی از تخت ها جا گرفتم.

هم اکنون دارم خاطره می نویسم و در جلو آسایشگاه نشسته ام و ساعت 11 می باشد از ساعت9/5 تا 1/5درس قطب نما داشتیم و آقای نوری درس داد و من و برادر کریم زاده با قطب نما تمرین کردیم تا یاد بگیریم. همان طور که گفتم الآن از درس آمده ام.

راستی نگفتم قبل از اینکه این خاطره را بنویسم برادر اصغر همت آبادی* از جزیره آمده بود برای ملاقات و من نیز با او ملاقات کردم... خداحافظ تا ساعتی دیگر

*یکی از ویژگی های این رزمنده پیشکسوت مزینانی سرکشی از رزمندگانی بود که در جبهه حضور داشتند و تا می شنید یک مزینانی چه در کسوت سرباز یا پاسدار و یا بسیجی و ارتشی به منطقه آمده تمامی خطرات را به جان می خرید و به دیدار او می رفت که شهید صادقی منش نیز به خوبی به این موضوع اشاره کرده است.

ادامه دارد...

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan

#️⃣شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan


برچسب‌ها: مزینان, مزینانی, شاهدان کویرمزینان, شهیدمزینانی
| 



🔴محرمانه های یک شهید!...خاطرات بسیجی شهید علی(پرویز) صادقی منش مزینانی/بخش اول؛ اعزام
نويسنده: علی مزینانی عسکری - جمعه سیزدهم آبان ۱۴۰۱

🚩یادی از دانش آموز بسیجی علی صادقی منش، شهیدی که ولادت و شهادتش همزمان شد با روز شهادت مولای متقیان امام علی علیه السلام

✍️دانش آموز و بسیجی شهید علی (پرویز) صادقی منش فرزند محمدحسن سی ام خرداد ۱۳۴۷ در مزینان به دنیا آمد. چون تولد او همزمان با شب احیاء ماه مبارک رمضان بود نامش را علی گذاشتند.

🔹در کودکی به مکتبخانه رفت و با قرآن و احکام اسلامی آشنا شد. خانواده اش بعد از مدتی به شهر سبزوار نقل مکان کردند و او موفق شد تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را به اتمام برساند و تا سال سوم دبیرستان ادامه تحصیل دهد و در این حین از طریق بسیج عازم جبهه شد.

🔹او در دامن مادری مکتبی و مؤمنه و از سادات جلیل القدر حسینی پرورش یافت که سراسر زندگی این خاندان با فضیلت هیئت است و برپایی مجلس تکریم و تجلیل و عزای سالار شهیدان . پدرش حاج محمد حسن صادقی منش از مبارزان و انقلابیون و رزمندگان دفاع مقدس است که در سامان دهی راهپیمایی و تظاهرات مردم انقلابی شهرستان سبزوار نقش مؤثری داشت و راه درست زیستن را با خدمت صادقانه در آموزش و پرورش به فرزندش آموخت.

🔹علی جوانی متین و مهربان بود که به بزرگترها و به خصوص پدر و مادر احترام می گذاشت و در کارهایش نظم و انضباط داشت و از استعداد بالایی برخوردار بود و در برابر سختی ها و مشکلات صبور و مقاوم و کمتر عصبانی می شد. به صله رحم اهمیت می داد و بسیار متواضع و وفادار بود. در انجام واجبات دینی، به ویژه نماز و روزه دقیق بود. در نمازهای جماعت شرکت می کرد. به ائمه اطهار (ع) عشق می ورزید و در مراسم مذهبی حضور می‌یافت. در جلسات قرائت قرآن و دعای کمیل و توسل حاضر می شد و در ماه‌های محرم هر سال عضو هیئت های زنجیر زنی و سینه زنی بود.

🔹وی بعد از پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی، رابطه خود را با نهادهای انقلابی بیشتر کرد. به روحانیت و به خصوص حضرت امام خمینی(ره) عشق می ورزید. در پایگاه بسیج فعالیت می کرد و در برابر منافقین و ضد انقلاب می ایستاد و از ارزش‌های انقلاب اسلامی دفاع می‌کرد و آرزو داشت که در دفاع از این راه به شهادت برسد.

🔹علی سال ۱۳۶۴ داوطلبانه از طریق بسیج به جبهه‌های حق علیه باطل اعزام شد و رزمنده لشکر ۵ نصر بود او باردیگر در سال ۱۳۶۵ عازم دیار عاشقان گردید و در پست دیده‌بانی لشکر ۵ نصر به خدمت مشغول شد و سرانجام در تاریخ 1365/11/19 در روز شهادت حضرت علی (ع) در منطقه شلمچه و در جریان عملیات کربلای 5 بر اثر اصابت ترکش به شکمش به فیض شهادت نایل آمد. پیکر پاک و مطهر این شهید والامقام پس از تشییع باشکوه، در گلزار شهدای شهر سبزوار به خاک سپرده شد.

🔹این خلاصه ای از زندگی جوان برومند و بهتر باید گفت نوجوان شهیدی است که عاشقانه پا در رکاب کرد و به دفاع از دین و میهن خویش برخاست و در این راه بهترین داشته ی خود یعنی جانش را فدا کرد اکنون بعد از گذشت سه دهه از مجاهدت و جان نثاری و شهادت این فرزند پاک و دلاور مزینان به بهانه گرامیداشت هفته بسیج و با استعانت از خداوند متعال دستنوشته های او را که صادقانه و بی آلایش در چند دفتر کوچک و بزرگ ثبت کرده و در ابتدای آن نوشته محرمانه با استعانت از خداوند متعال و اذن از روح مطهرش و با رخصت از والدین گرامی و برادر همیشه همراهش با شاهدان کویر با عنوان "محرمانه های یک شهید!" تقدیم حضورتان می کنیم و امیدواریم دیگر خانواده شهدای این دیار قهرمان پرور مانند خانواده عزیز صادقی منش ما را در این مسیر که همانا زنده نگه داشتن یاد و نام شهداست همراهی نمایند.

🔹بعد از شهادت علی فرزند پسر دیگری در خانواده صادقی منش متولد شد که برای ماندگاری نام فرزند شهیدشان او را نیز علی نام گذاشتند و اکنون از فرهیختگان صاحب قلم و نامدار مزینان است و در دانشگاه حکیم سبزواری سمت استادی دارد.

📣خاطرات بسیجی شهید علی(پرویز) صادقی منش مزینانی
💠بخش اول؛ اعزام

✍️من در تاریخ 1364/10/5 پنجشنبه برای آمدن به جبهه در مدرسه ثبت نام کردم. اما برای گرفتن برگه ی اجازه درس خواندن در مجتمع آموزشی جبهه احتیاج داشت که به ادراه آموزش و پرورش بروم ولی به علت آنکه پدرم در آنجا کار می کرد و قسمتی از کار مذکور می بایست جهت امضا و غیره به آن دایره برود من و یکی از دوستان به نام عمادی پور برای آنکه پدرم متوجه ثبت نام من به جبهه نشود نقشه ای ریختیم و آن این بود که رفیقِ عمادی که از نظر شباهت تقریباً همانند من بود برای گرفتن برگه به جای من به اداره برود. همین طور هم شد و من در جلو باغ ملی نشستم و آن دو جهتِ مأموریت که من به آنها محول کردم به اداره رفتند.

در حال فکر بودم و بالاخره دیدم که آنها از اداره بیرون آمدند هر دو خوشحال بودند و من با خوشحالی آنها روحیه ای تازه گرفتم. جای من آمدند و گفتند که در این کار موفق شده اند و من بقیه کارها را انجام دادم.

بالاخره 6 دی فرا رسید ما به بسیج رفتیم و بعد از کارهایی دفترچه مساعده را از تعاون بسیج گرفتیم و چند ساعت بعدش در همان جا یعنی بسیج به ما لباس دادند.

شب پدرم با ماشین ژیان آمد به بسیج و مرا با همان لباس های نظامی به خانه مادر بزرگم برد. شام را در آنجا خوردیم و سپس از آنها خداحافظی نمودم و به خانه برگشتیم.

شب آن روز را در خانه به سر بردیم و صبح آن روز یعنی شنبه من به بسیج آمدم و از آنجا جهت سازماندهی من و چند تن دیگر را که دیشب به خانه هایشان رفته بودند سوار ماشین تویوتایی کردند و به سپاه پاسداران بردند در آنجا متوجه شدم که نزدیک سی وپنج تن از بچه های مزینان نیز به جبهه می آیند و من خوشحال شدم. نام آنها عبارت بود از؛ حسین روس، محمد روس، آقای قربانعلی زارعی، شیخ حسن حجت اله، غلامرضا حاجی، اصغرغلامرضا، مهدی غلامحسین، عباسعلی نیکوفر، احمدمحمد، علی رضای...، احمد محمد عسکری، حاج آقای امین آبادی، اصغر اکبر،حاج ابوالقاسم، قاسم رجب،علی مزینانی اکبر(عسکری)، حسن احمدصانعی، رمضانعلی حبیب، قاسم اکبر کربلایی غلامرضا، محمدعلی هاشم، علی حبیب، علی مندلی و...

بالاخره بعد از آن سازماندهی الکی مارا مقداری در خیابان های سبزوار دور زدند و بعد از مراسمی که حاج آقا عبدوس(امام جمعه وقت سبزوار) سخنرانی کرد و مرثیه خوانی، من از پدر و مادرم و خاله هایم خداحافظی کردم و روی صندلی ماشین نشستم و تقریبا 10 تا ماشین پر از بسیجی بود.

بالاخره به نیشابور رسیدیم و برای نهار به مسجد چهارده معصوم(علیهم السلام) و غذای حلیم را صرف کردیم و سپس بعد از چند ساعتی به مشهد رسیدیم و شب شده بود.
شب را در سپاه مشهد به سر بردیم و صبح آن روز در خیابان های مشهد رژه رفتیم که تقریباً تمام نیروهای کل خراسانی و اعزامی 11000 نفر بودند و بعد از آن رژه خسته کننده که تا ایستگاه قطار ادامه داشت و در همان محوطه ایستگاه قطار نشستیم و برادر غلام کویتی پور به آنجا آمده و یک نوحه خواند.

نیروهای سبزواری برای صرف نهار به داخل ایستگاه رفتند و گوشت مرغ و سیب و پرتقالی را که از قبل در داخل پاکت نایلونی آماده کرده بودند به ما دادند و خوردیم و بعد از آن ساعت 4 بود که سوار قطار درجه 2 شدیم و من به سالن 8 کوپه 4 شماره 22 رفتم و هر کوپه 6 نفر جا می گرفت. در کوپه من 5 نفر دیگر مزینانی بودند 1- حسین ملا رمضانعلی2-علی رضا همت آبادی3- احمد محمد4- حسن صانعی 5- علی مزینانی اکبر

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan


برچسب‌ها: مزینان, مزینانی, شاهدان کویرمزینان, شهیدمزینانی
| 



پدر شهید ابراهیم عسکری مزینانی به فرزند شهیدش پیوست
نويسنده: علی مزینانی عسکری - شنبه دوم مهر ۱۴۰۱

زنده یاد عبداله عسکری مزینانی پس از بیست روز بستری در بیمارستان واسعی به علت بیماری ریوی روز جمعه اول مهرماه 1401 جان به جان آفرین تسلمی کرد و به دیدار فرزندش شتافت.

🌐زندگینامه شهید والامقام ابراهیم مزینانی(عسکری)

✍️ابراهیم مزینانی فرزند عبدالله اول مهرماه سال1350ه.ش درخانواده ای مذهبی و زحمتکش پابه عرصه خاکی گذاشت . پدرش انسانی وارسته و معتقد است که در جوانی گاهی مداحی می کرد و به تبلیغ دین مبین اسلامی می پرداخت و به همین خاطر در بین مزینانی ها معروف به شیخ عبدالله است.
🔹ابراهیم که اولین پسرخانواده است بسیار مورد توجه والدین بود وسعی می کردند او را ازهمان طفولیت ،فردی مذهبی و کاری تربیت کنند . لذا پدر بزرگوارش در مجالس روضه خوانی و شبیه خوانی او را همراه خود می برد و در کار کشاورزی هر چند کوچک بود و کمک چندانی نمی توانست به پدر بکند ولی با تمام وجود یار و مددکار او بود.
🔹تحصیلات ابتدایی را در مدرسه شیخ قربانعلی شریعتی مزینان به پایان رساند و به دلیل علاقه به کار آزاد از ادامه تحصیل باز ماند.او به بازی های محلی علاقه فراوانی داشت و گاه از همسن و سالهای خود پیشی می گرفت و با افراد بزرگتر از خودش مسابقه می داد .
🔹با تشکیل بسیج در مزینان، به عضویت این نهاد مردمی در آمد و بارها برای اعزام به جبهه اقدام کرد و به دلیل پایین بودن سن و همچنین چهره معصومانه و لاغرش که او را نوجوانی کم سن و سال نشان می داد نمی توانست اجازه حضور در جبهه را کسب کند ولی عاقبت با ترفندهای زیرکانه و کمک دوستانش خود را به سرزمینهای نور رساند اما به دلیل تکمیل نبودن پرونده باز هم از اهواز برگردانده شد و بار دیگر برای اعزام اقدام کرد و این بار توانست به مقصود خود برسد و در جمع رزمندگان گردان جندالله لشکر پیروز پنج نصر خراسان حاضر شود و عاقبت 1366/12/25 درمنطقه عملیاتی ماووت در جریان عملیات بیت‌المقدس ۳ بر اثر اصابت ترکش و پرت شدن از کوه به شهادت رسید و پیکر مطهرش چهارم فروردین 1367 در بهشت علی(ع) مزینان به خاک سپرده شد.
🔆پس ازشهادت ابراهیم ، پسر دیگری در خانواده مرحوم شیخ عبداله عسکری متولد شدکه نامش را ابراهیم گذاشتند تا یاد و نام شهید ابراهیم همیشه در خانه زنده باشد.
❤️سفارش شهیدابراهیم مزینانی؛

خانواده عزیزم :حجاب خود راحفظ کنید و از انقلاب و اسلام در برابر دشمن که چون سارقان به کشورمان حمله کرده اند دفاع کنید.

این قبر برای من است!

بی تردید هرکسی حتی یک مرتبه شیخ عبداله عسکری مزینانی را از نزدیک دیده باشد این ادعا را تأیید می کند که او انسانی متواضع خوش اخلاق و مهربان بود.

عرض شود در کلام نافذ او همیشه تأکیدی بود بر حرف هایی که با دیگران داشت.
او را به این خاطر شیخ می گویند که مدتی در محضر علمای مزینان تلمذ کرد و حتی روضه خوان مجالس بود اما ترجیح داد که برای تأمین امرار معاش خانواده به کار کشاورزی و یا میوه فروشی در تهران بپردازد.
بعد از شهادت پسر ارشدش ابراهیم که تنها شانزده بهار از زندگی او نگذشته بود شیخ عبداله آن را امانتی می دانست که به صاحبش برگردانده است.
آخرین خاطره این مرد خوش اخلاق به فوت برادر بزرگش کربلایی محمدعسکری برمی گردد که برای تمامی فامیل به یادگار ماند.
وقتی کربلایی محمد حدود یک ماه پیش از دنیا رفت فرزندان و بستگان درجه یک خواستند او را در قبری که متعلق به پدرشان بود دفن کنند اما با کمال تعجب شاهد بودند که شیخ عبداله معترض شد و گفت داداش را آن ور تر دفن کنید که من می خواهم بالاسر مزار پسرم دفن شودم و این قبر را برای خودم می خواهم!
این حرف به مذاق فامیل خوش نیامد و بعضی می گفتند خب معلوم نیست او تا کی زنده باشد حالا مدعی این قبر شده !

روز بعد حال شیخ تغییر کرد و بچه ها او را به داورزن رساندند و با کمی درمان که همگی فکر می کردند بر اثر خوردن آبگوشت بوده به خانه برگشتند اما دو سه روز بعد دوباره وضعیت جسمانی وی به هم ریخت و با تشخیص دکتر داورزن توسط آمبولانس به بیمارستان واسعی سبزوار منتقل و در آی سی یو بستری شد و مدتی در کما بود.

در حالی که بعد از این مدت علائم حیاتی به بدن او برگشت و دیگر اغلب فامیل می گفتند شیخ عبداله از مرگ نجات پیدا کرده و حتی پزشکان هم اظهار امیدواری می کردند که تا سه روز دیگر مرخص می شود روز جمعه اول مهرماه 1401 یعنی همان روزی که برادرش کربلایی محمد فوت کرد او نیز به فرزند شهیدش پیوست.

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan


برچسب‌ها: مزینان, مزینانی, شاهدان کویرمزینان, شهیدمزینانی
| 



با شهدای مزینان... شهید حسین مزینانی نیکدل
نويسنده: علی مزینانی عسکری - دوشنبه بیست و یکم فروردین ۱۳۹۶

حسین اول مهرماه 1347در مزینان به دنیا آمد پدرش حاج علی نیکدل مرد زحمتکش و ذاکر اهل بیت علیهم السلام است که در عاشورای مزینان در گروه زوار چاوش خوانی می کند. حسین از همان دوران نوجوانی پدر را در کار کشاورزی و خرید و فروش محصولات کشاورزی کمک می کرد.

در کودکی به مریضی سختی دچار شد به طوری که احتمال داشت فلج شود ولی به لطف خداوند و با توسل به ائمه اطهار بهبود یافت.

دوره تحصیلی ابتدایی را با موفقیت در زادگاهش سپری کرد و دوره راهنمایی را در مدارس شبانه روزی سمنان جایی که خواهر بزرگش زندگی می کرد گذراند ولی به خاطر کمک به درآمد خانواده ترک تحصیل کرد و به کارگری مشغول شد مدتی در کارگاه خیاطی و زمانی نیز در نانوایی مشغول به کار شد.

با پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل بسیج مستضعفین و تآسیس پایگاه در مزینان او و برادرانش از فعالان این نیروی مردمی بودند و شبانه روز در پایگاه مزینان که پیش از این به عنوان حوزه فعالیت می کرد و نیروهای بسیاری را در خود می دید حضور داشتند.

حسین سال 62 در حالی که هنوز 14 سال از سن مبارکش می گذشت همراه شهید امین آبادی و جمعی از جوانان مزینانی عازم کردستان شد و در بوکان علیه ضد انقلاب و نیروهای دیکتاتور عراق جنگید. خواهرش می گوید :

- یه شب ازبسیج اومد گفت : می خوام برم جبهه ! من خیلی دلم گرفت . طولی نکشید که رفت غرب کشور یعنی بوکان.

وقتی برادرم رفت جبهه من خیلی گریه کردم تا برگرده . فکر کنم چهل روزی طول کشید اولین بار بود که ازهم دور شده بودیم خیلی برام سخت گذشت احساس می کردم یک سال ندیدمش. وقتی خبردار شدیم داره میاد من کوچیک بودم اما تندتند خانه را آب و جارو زدم وچای وشیرینی آماده و برای دیدنش لحظه شماری می کردم . صدای چاوشی را که شنیدم همه ی کارا را نصفه ول کردم و دویدم بیرون . جمعیت رسیده بود سرچهاراه ، من همین طور که می دویدم دنبال برادرم می گشتم، اینقدر قدش کوچیک بود که لابلای آدما دیده نمی شد، ولی اون ازتوی جمعیت منو دیده بود ، دوید سمت من .مردم وقتی این صحنه رو دیدند همه زدن زیر گریه! منو برادرم هم گریه می کردیم. اینقدر باسرعت رفته بودم سمتش که دندانم خورد توی پیشانیش، دست به سرش کشیدم گفتم ببخشید .

فردای اون روز گفت : سوغاتی برات آوردم . گفتم: چیه؟ گفت :تن ماهی. خودش توی آب جوش جوشانید باهم خوردیم .گفت: یه وعده غذامو نخوردم که برای تو بیارم .»

«حسین اخلاقش این گونه بود مهربان و دلسوز و خوش خلق امکان نداشت مسافرت برود و برای خانواده سوغاتی نیاورد . یه بار دیگه ازسفر اومده بود برای همه سوغاتی آورده بود. ماگفتیم چرااین قدر پولاتو خرج کردی؟ گفت : باید وقتی مرد از سفر میاد برای بستگانش سوغاتی بیاره ،عطر خریده بود وبرای جوونا سوغاتی آورده بود.»

حسین آخرین بار از طریق ارتش به جبهه اعزام و در گروه تکاوران مشغول به خدمت شد و پس از گذشت یکصد روز در 21 فروردین 1367 در منطقه سردشت و عمليات بيت المقدس 5 که با رمز مبارك يا اباعبداللّه الحسين (ع) صورت گرفت به درجه رفیع شهادت نائل آمد و پیکر مطهرش مدتی مفقود بود تا اینکه با جستجوی گروه تفحص شناسایی و 13 آبان 1370 با تشییع باشکوه در قطعه ی شهدای حسینی مزینان برای همیشه آرام گرفت.

مادر شهیدنقل کرد: شبی خواب دیدم که حسین پرواز کنان به سوی من می آید. روی زانویم نشست و من از او پرسیدم: چرا نمی آیی؟ او گفت: مادر جان! من که همیشه می آیم و شما را ملاقات می کنم، این شما هستید که مرا نمی بینید.

به جمع شاهدان کویردر تلگرام بپیوندید: https://telegram.me/shahedanemazinan


برچسب‌ها: مزینان, مزینانی, شاهدان کویر, شهید حسین نیکدل
|