مزینان این کهن دیار قهرمان پرور که به حق نام پاکش با علم و دانایی و دلاوری رقم خورده در طول تاریخ چه در عرصه آگاهی و چه ایثار و از خودگذشتگی مردان و زنان نام آوری را پرورش داده که هریک سرآمد عصر خویش هستند.
شاید درخشان ترین نام آن هم در تاریخ معاصر متعلق به شریعتی و فرزند شایسته اش دکترعلی شریعتی مزینانی باشد که با مرگ پر از ابهام و شهادت گونه اش انقلاب ایران به اوج رسید اما در طول دفاع مقدس صدها رزمنده و ایثارگر در صف مجاهدان راه خدا قرار گرفتند و در این مسیر حدود هفتاد شهید نیز به سوی آسمان پرکشیدند که هرکدام در این پهنه ی کویر شریعت و ستارگان راه جوانان شده اند تا در مسیر سرخ شهادت گام بردارند.
یکی از این جوانان پاکدامن که با گذشت سی و شش سال از شهادتش همچنان می درخشد شهید حمیدرضا مزینانی، فرزند غلامرضا مردی از تبار سخت کوشان و کشاورزان کویر است که در اول تیرماه ۱۳۴۷ در مزینان به دنیا آمد و پس از اتمام دوران تحصیل ابتدایی در کار کشاورزی به مدد والدین شتافت و بیشتر اوقاتش را در جنت آباد محل مزارع پدر بزرگ مادری و زمینهای پدرش می گذراند و در کار دامداری نیز آنها را همراهی می کرد .
🔹حمیدرضا جوانِ مودب و ساکتی بود و به خاطر همین وقار و متانت نه تنها نزد هم سن و سالهای خودش که در دل بزرگترها هم از محبوبیت خاصی برخوردار بود او با عضویت در بسیج پس از مدتی راهی جبهه شد و ۱۳۶۶/۰۹/۱۹ در عملیات بیت المقدس به شهادت رسید.
خاطرات حاجیه خانم ربابه وطن نژاد مادر شهید حمیدرضا مزینانی
سطل پر از شیر را برمی دارم و روی لبه دیوار پهن و کوتاه طویله می گذارم. یکی از گوساله ها به طرفم می آید و صورتش را به دامنم می مالد. دستی به سرش می کشم. حمیدرضا، روی دیوار کوتاه طویله نشسته است. می گوید: «مامان! این گوساله، مال من باشه؟»
برمی گردم و نگاهش می کنم. می گویم: «به شرط اینکه هر روز بهش آب بدی و از صحرا براش علف بیاری!»
بلند می شود و روی لبه دیوار می ایستد. بلند می گوید: «چشم! هرکاری بگین می کنم!»
پایش سُر می خورد و می افتد آن طرف دیوار. صدای بلند فریادش توی سرم می پیچد. دوان دوان به طرفش می روم. دراز به دراز روی زمین افتاده است. چشمم می افتد به استخوان بیرونزده دستش! با هر دو دست محکم می کوبم توی سرم و داد می زنم: «یا امام رضا(ع)! خودت به دادم برس!»
خون، زمین اطراف را پر کرده است. خم می شوم، سر و صورتش را می بوسم و می گویم: «گریه نکن! خوب می شی مادر!»
*
می گویم: «بیخود خودتو خسته می کنی مادر! با این وضع که نمی تونی اسلحه دستت بگیری. فایده نداره بری جبهه. حالا این همه اصرارت برای چیه؟ من نمی دونم! یادت رفته چه وضعی داشتی و با چه فلاکتی زندگی می کردی؟»
به چشمهایم نگاه میکند. اشک، توی چشم هایش جمع می شود. می گوید: «نه؛ یادم نرفته. سه سال تمام به خاطر مریضی و وضعیت دستم، اشک ریختی و مثل پروانه، سوختی و دورم چرخیدی. دور و برم بالش گذاشتی که نیفتم اینور و اونور و دوباره بشم مثل روز اول! ... حالا می خوام به خاطر اون همه زحمتت، پیش فاطمه ی زهرا(س) روسفیدت کنم!»
چیزی قلبم را می فشارد. آه بلندی می کشم و می گویم: «باشه مادر! راضی ام به رضای خدا! برو به سلامت!»
صدای بلند خنده اش، دلم را می لرزاند.
*
می گویم: «همه همسایه ها برای خداحافظی جمع شدن جلوی در چرا این پا و اون پا می کنی؟ مگه دفعه اولته که می خوای بری جبهه؟»
بندهای پوتینش را می بندد و می گوید: «چیزی یادتون نرفته؟» نگاهش می کنم. می پرسیم: «مثلاً چی؟» حرفی نمی زند. خنده ام می گیرد. دخترم توی گوشم زمزمه می کند: «مامان! دم رفتن، اذیتش نکن! ... عادت کرده همیشه، قبل از رفتنش، شیرینی و شکلات پخش کنین! خودتون اینو رسم کردین. حالا سر به سرش می ذارین؟»
می پرسد: «معلومه چی تو گوش هم می گین؟»
بلند می شود و می ایستد. هیچ کدام حرفی نمی زنیم. شانه هایش را بالا می اندازد. قرآن را از توی سینی برمیدارد، آن را می بوسد و دوباره می گذارد توی سینی روی دستهایم. نیم نگاهی به سینی می کند و می گوید: «حلالم کن مامان!» صورتش را می بوسم و می گویم: «خیالت راحت! هیچ مادری بیشتر از من، از بچه اش راضی نیس!»
می خندد. از بقیه که خداحافظی می کند، راه می افتد. چند قدم که جلوتر می رود، می ایستد، برمی گردد و نگاهم می کند. می گوید: «کاری ندارین؟» می گویم: «نه!» سری تکان می دهد و دوباره راه می افتد. یکبار دیگر برمی گردد و می گوید: «می خواستم بگم ...» از زیر چادرم نایلون پر از شکلات را بیرون می آورم و می گوید: «اینو می خوای؟... بیا بگیر!» همه مان می خندیم.
✍️دستم را توی تنور می برم. هُرم داغ آتش، دست و سر و صورتم را می سوزاند. نان های برشتهشده را از دیواره های تنور می کَنم و می اندازم روی سکوی کاهگلی کنار تنور. یکی از نان ها می افتد روی خاکسترها. صدایم در می آید: «ای داد بی داد! این یکی هم زغال شد!»
تا کمر توی تنور خم می شوم و نان را از روی خاکسترها برمی دارم. بدنم را بیرون می کشم و می گویم:« برعکس امروز که همه هوش و حواسم پیش حمیدم است، این همه آرد خمیر کردهام!»
بوی مطبوع نانِ گرم، تمام خانه را پر کرده است. ضربه ای به در چوبی حیاط می خورد و دو مرد، «یا الله» کنان، همراه چند تا از زن های همسایه، وارد خانه می شوند. صداها توی هم می پیچد و هر کداممان با دیگری احوالپرسی می کنیم. می گویم: «چه خبر شده چند نفری اومدین!» یکی شان می گوید: «اومدیم برای کمک! شنیدیم امروز کیسه آرد رو ریختی تو تشتِ آب و مجبور شدی همه شو بپزی!»
یکی از زن های همسایه، دستم را می گیرد و از تنور، دورم می کند. لیوانی چای به دستم می دهد و می گوید: «حالا که ما اومدیم، بشین یه کمی استراحت کن!»
روی زمین می نشینم، به دیوار کاهگلی پشت سرم تکیه می دهم و می گویم: «خدا خیرتون بده! ان شاءالله همهتونو عروسیِ حمیدم دعوت می کنم!» کسی حرفی نمی زند. خنده ام می گیرد. می گویم: «چیزی ازتون کم نمی شه بگین انشاءالله!» همه با هم می گویند: «ان شاءالله! ان شاءالله!» چشمم می افتد به مردهایی که نمی شناسمشان. می گویم: «بفرمایین نونِ داغ!» و ادامه می دهم: «خوش خبر باشین!»
نگاهی به زن های همسایه می کنند و سرهایشان را پایین می اندازند. دلم هری می ریزد پایین. صدای گریه زن های همسایه بلند می شود. می گویم: «پس، از صبح، نون عروسی حمیدمو می پختم!»
*
چشم های دخترم، سرخ سرخ است. چند اسکناس می گذارم کف دستش و می گویم: «برو برای داداشت شکلات بگیر! بعد این همه وقت، داره برمی گرده خونه.» مردها تابوتش را می گذارند جلوی پاهایم. دستم را می برم توی نایلون و مشتی شکلات می ریزم روی سرش. می گویم: «خوش آمدی مادر!»
🖌نویسنده؛ طیبه مزینانی
گفتگو با مادر پاسدار شهيد حميد رضا مزيناني؛ عکسي که به يادگار داريم
وقتي به روستاي مزينان درسبزوار مي رفتم، فکر مي کردم فقط يک خانواده سه شهيد در آنجا زندگي مي کنند اما وقتي وارد مزينان شدم، با تعجب مشاهده کردم در اين روستاي نسبتاً کوچک تعداد زيادي خانواده هاي شهدا زندگي مي کنند؛ و چون بعد از سالها حالا يکي به سراغ آنهارفته بود، ادب حکم مي کرد با همه خانواده ها مصاحبه کنيم. آنها بسيار خوشحال بودند که بعد ازاين همه سال از شهداي شان يادي خواهدشد !
دنيايي از حرفهاي ناگفته در سينه اشان باقي مانده است. حرف هايي که بايد با گوش دل شنيد تا فهميد درد کشيدن و صبوري کردن يعني چه.
«ربابه وطن نژاد» هم يکي از زنان کوير مزينان است. وقتي پاي حرفهاي دلش بنشيني، ديگر نمي تواني دل بکني و از او جدا شوي. قبلا با خودم مي گفتم صبر کردن هم حدي دارد، اما وقتي از او جدا مي شوي حرفهايش توي گوش ات زنگ مي زنند و قلبت را مي فشارند. مي فهمي که صبر کردن حدي ندارد.
اين را بايد از زني آموخت که الگويش صبوري حضرت زينب(س) بوده است.
دستهاي خالي
مادر شهيد حميد رضا مزيناني، هرآنچه از رنجهايش را به خاطر مي آورد، ساعتها درباره اش حرف مي زند.او درباره به دنيا آمدن حميدرضا مي گويد:حميد تازه به دنيا آمده بود. مريض شد. نمي دانستيم چه بيماري دارد. ماه رمضان بود. بغلش مي کردم و پاي پياده راه مي افتادم سمت سبزوار.
چيزي نزديک 80 کيلومتر راه بود. تشنگي و گرسنگي امانم را مي بريد اما اصلاً يادم نمي آمد زني هستم که يک بچه شيرخواره دارد. دکترها نمي فهميدند چه دردي به جانِ حميدم افتاده است. بالاخره هم جوابم کردند وگفتند: بچه ات مُردنيه. بي خود دهن روزه خودتو علاف نکن !
حال بدي داشتم. با خدا راز و نياز مي کردم. آخر سر هم دست به دامن شاه خراسان شدم. گفتم: آقاجان تو که مي دوني اميدم از همه جا بريده و هيچ کس رو جز خدا ندارم. از خدا بخواه بچه مو شفا بده، منم مي يارمش غلامي تو بکنه .
باورم نمي شد! حميد خوب شد. ازآن به بعد حميد رضا صدايش مي کردم .
* به جونم دعا کنيد!
خانم وطن نژاد درادامه حرفهايش، ازکارهاي عجيب و غريب پسرش تعريف مي کند ومي گويد: هيچ وقت با همسن و سالهاي خودش بازي نمي کرد. مي رفت کنار پيرمردها مي نشست و به حرفهايشان گوش مي داد. هميشه مي گفتم: مگه تو پيرمردي که مي ري کنارشون مي شيني و باهاشون حرف مي زني ؟
مي گفت: مادرجان مي رم کنارشون مي شينم تا يه چيزي ازشون ياد بگيرم.
يک روز پدرش آمد و گفت: حميدرضا توي زمينهاي همت آباد نهال گردو کاشته .
تعجب کردم. ازش پرسيدم: تو از کجا ياد گرفتي درخت گردو بکاري ؟
خنديد و گفت: رفتم از همون پيرمردايي که شما مي گين باهاشون حرف نزن، پرسيدم! حالا درختم سبز شده ايشا ا... تا چند وقت ديگه گردوهاشو مي يارم بخوريد و به جونم دعا کنيد!
*اسب سفيدي داشت
انگار که خاطره اي را که به ياد آورده فراموش نکند، مي گويد: آهان! خوب شد يادم افتاد. بذار اين را هم بگويم. حميدرضا اسب سفيدي داشت که خودش از بچگي تربيتش کرده بود. بدون هيچ زين و افساري مي بردش صحرا چادرشب علف را مي انداخت پشتش و مي فرستادش در خانه. جلو در خانه شيهه مي کشيد مي رفتم در را باز مي کردم. بارش را مي انداختم گوشه حياط و دوباره راهي اش مي کردم .خودش مي دانست کجا بايد برود. حتي مراقب بود موقع رد شدن از کنار ابوالفضل که بيشتر اوقات توي ايوان مي خواباندمش، پاي او را لگد نکند و صدمه اي به او برساند.
* لياقت شهادت
نفسش بند آمده است. کمي آب مي نوشد وبعدازلحظاتي سکوت ادمه مي دهد ومي گويد: يک دفعه چندتا شهيد آورده بودند. حميدرضا مي گفت: اي خدا يعني مي شه يه روزي هم اين جوري منو روي دست بيارن؟!
تمام تنم لرزيد. گفتم: مادرجان اگه زبونم لال يه بلايي سرتو بياد من از غصه دق مي کنم !
گفت: نه مادر غصه خوردن نداره آدم بايد خيلي خوشحال باشه اگه بچه اش لياقت شهيد شدن داشته باشه !
آخر و عاقبت هم راضي مان کرد برود جبهه. قرار بود برود کردستان. هر 40 روز برايمان نامه مي نوشت و از حالش باخبرمان مي کرد. چندباري هم مرخصي گرفت و آمد ديدنمان.
يک روزي هم که قرار بود روز بعدش به جبهه برود، گفت: يه دوربين هم نداريد يه عکس ازم بگيريد براتون يادگاري بمونه! کسي حرفي نزد. آخر شب کنارم نشست و گفت: مادر بذار يک ساعت پيشت بخوابم. باردار بودم. گفتم: نه مادرجان حالم خوب نيست نفسم بند مي ياد. بذار بخوابم که خيلي خسته ام! چشمهايم را بستم و خوابيدم. نمي دانم چه شد که بيدار شدم. ديدم حميدرضا نشسته ونگاهم مي کند. گفت: به خدا اگه اين چند دقيقه قلبم کنار قلبت نبود، الان دق کرده بودم. نمي دوني حالاچقدر آرومم!
* حميدرضا تو راهه
45 روز از رفتنش مي گذشت، اما هيچ خبري از اونبود.
يک شب خواب ديدم حميد رضا توي يک اتوبوس نشسته و وارد مزينان شده است. گفتم: مادر جان بيا پايين چرا نشستي اون جا؟
گفت: نمي تونم بيام، ساکمو گم کردم. مي رم پيداش کنم زود برمي گردم! از خواب پريدم. شوهرم را بيدارکردم و گفتم: حميدرضا شهيد شد! شوهرم گفت: مگه ديوونه شدي؟! اين چه حرفيه مي زني، اگه بچه ها بشنون، غوغا به پا مي کنن.
گفتم: به خدا شهيد شده! گفت: آخرش با اين حرفات منو هم ديوونه مي کني. بلندشو صدقه بذار کنار وبخواب. صبح زود که بيدارشدم، به دخترهايم گفتم حميدرضا تو راهه داره مي ياد .
بعدها تعريف کردندکه حميدرضا و دوستش دقيقاً همان ساعتي که خواب ديده اي هدف قرارگرفته اند و از بالاي کوه پرت شده اند ته دره. تنها جنازه هايي که توانسته اند برگردانند، همين دوتا بوده. جنازه 43 تا از رفيقهايش مانده اند بالاي کوه. اين ها را هم با هواپيما منتقل کرده اند .
منتظر ماندم جنازه اش را بياورند توي خانه. نه گريه مي کردم نه خودم را مي زدم، اما چهارستون بدنم مي لرزيد. تابوتش را که توي حياط خانه پايين گذاشتند، صداي شيهه هاي اسبش هم بلند شد. کسي به فکر آن بيچاره نبود. داد مي زدم: بريد به اسب ِحميدم برسيد که داره خودشو مي کشه! هرکسي مي رفت بيشتر خودش را به زمين وآسمان مي زد. نمي توانستم از جايم تکان بخورم. جنازه اش را برديم گلزار شهدا دفن کرديم!
* اسب سفيد حميد رضا
وقتي برگشتيم رفتم سراغ اسب حميدرضا. دراز به دراز افتاده بود گوشه طويله. چشمش که به من افتاد، شيهه اي کشيد وتا مغز استخوانم را سوزاند. هرکاري کردم نه آب خورد نه علف. فرستادم دنبال دامپزشک. دامپزشک که آمد گفت: صاحبش را مي خواد.
گفتم: شهيد شده! سرش را تکان داد و گفت: خوب شدني نيست، راحتش کنيد.آخرش هم اسب سفيد حميدرضا طاقت نياورد دق کرد و مرد.
* نهال گردو
بعد از شهادتش رفتم نهال گردوي حميدرضا را از ريشه درآوردم و آمدم توي حياطمان کاشتم. همان طور که آرزويش بود، گردوهاي خوبي مي دهد و مي خوريم و نه براي جانش، براي روحش دعا مي خوانيم !
هر سال هم روز شهادتش مي روم کنار مزارش ...
***
انگار نفسش بند مي آيد. مي ترسم. دستش را دردستم مي گيرم. داغ داغ است. نفس بلندي مي کشد. حالش کمي بهتر مي شود. مي گويد:هر وقت از او و خاطراتش حرف مي زنم، نفسم تنگي مي کند. خيلي طول مي کشد تا دوباره حالم بيايد سرجايش. انگار مادر شهيد هم از جنگ برگشته است که اين همه بار روي دوشش است و نفس نفس مي زند. خدا نکند هيچ مادري داغ فرزندش را ببيند، خيلي سخت است.
*این مصاحبه درتاریخ۱/۵/۱۳۸۸درویژه نامه عشقستان روزنامه قدس به چاپ رسیده است
بخشی از وصیتنامه ی شهید حمیدرضا مزینانی ؛
ارزش و مقام شهادت را بدانید هرگز از شهادت من ناراحت نشوید. مگر امام های ما همه شهید نشده اند ؟ من آرزو دارم که در راه اسلام و انقلاب شهید شوم . خوشا به حال آنانی که شهید شده اند.
نامه ای پر از سلام
دستنوشته شهید والامقام حمیدرضا مزینانی
به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan
شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan
شاهدان کویر مزینان در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/sh_mazinan
برچسبها: مزینان, مزینانی, شاهدان کویرمزینان, شهدای مزینان
| |