🌐 نام خانوادگي مزیناني را تغییر ندادم
🖌نویسنده؛ علی جعفری مزینانی
✍️حاج حسن ناطقي مزیناني از پیشکسوتان و تعزیه خوانان مزینان بود که نه تنها در روز عاشورا سالها نقش جناب حر را به زیبایي هر چه تمام تر ایفا مي نمود بلکه در ایام دهه ی اول محرم و مناسبت های دیگر درنقش موافق خوان با صدای رسا و دلنشینش به فضای تعزیه خواني شور و معنویت خاصي مي بخشید.
محمد رضا ناطقي مزیناني فرزند خلف آن مرحوم بعد از درگذشت پدرش راه او را ادامه داده و به ایفای نقش جناب حر در روز عاشورای تاریخي مزینان پرداخت.
محمدرضا می گفت :
-از آنجایي که نام خانوادگي همه ی ما شامل پدر، برادران و خواهرانم درشناسنامه ناطقي مزیناني بوده و تنها من از میان آنها نام خانوادگي ام مزیناني است، بارها مرحوم پدر مي گفت :که خوب بابا جان، نام خانوادگی ما ناطقي مزیناني است ؛ چرا تو اقدام قانوني بعمل نمی آوری تا مشخصات شناسنامه ات را تغییر دهي به ناطقي مزیناني؟ من هم در پاسخ می گفتم: هر زماني که وقت اقتضاء کند به ثبت احوال مراجعه خواهم کرد و دستور و اوامر شما را به دیده ی منت اجرا خواهم ساخت و از این بابت لطفا نگران من نباشید. او هم می گفت بسیار خوب ،ببینیم و تعریف کنیم .ان شاء الله همین خواهد شد که محمدرضا می گوید!
تا اینکه درسال ۱۳۵۵ سرباز وظیفه شدم و پس از طی دوره ی آموزشي بقیه ی مراحل خدمت نظام وظیفه را در گارد شاهنشاهي سابق و بعنوان سرباز عادی گذراندم و در پایان سال ۱۳۵۶ منقضي خدمت شدم و از من بخیر و از آنها هم به سلامت.
در ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ و باشروع جنگ تحمیلي ، از سربازان منقضي خدمت با عنوان احتیاط زیر پرچم،امر کردند تا خود را معرفي کنند.من که پس از معرفي برابر آن فرا خوان در یکي از واحدهای ارتش و در شهر آبادان و در جبهه ی ذوالفقاریه مدت طولاني به دفاع از میهن و سرزمینم و انقلاب اسلامي مشغول بودم مدتها گذشت درجبهه بودم و به دیدار خانواده ام نائل نشدم و دلم برای زیارتشان بسیار تنگ شده بود تا اینکه با اصرار توانستم از فرماندهانم مرخصی یک هفته ای بگیرم تا قدم به خاک پاک مزینان بگذارم و درضمن از خانواده و اقوام و همشهریان دوست داشتني حالي بپرسم و مجدداً با انرژی و نیروی بیشتر و تازه نفس تر از قبل به واحدمربوطه ام در جبهه ی ذوالفقاریه بر گردم.من به اتفاق چند نفر از دوستان سرباز دیگرم که آنها مزیناني نبودند اما شرایط مان مشابه بود با لنج خود را به شهر خرمشهر رساندیم.
اما به مدت یک روز هر چه تلاش کردیم درهیچ یک از شهرهای آن اطراف نتوانستیم بلیط قطار یا اتوبوس یا هر وسیله ی دیگری تهیه کنیم و مانده بودیم مستأصل که چه فکری کنیم تا مشکل حل گردد و از مرخصي که با چه زحمتي گرفته بودیم نهایت و کمال استفاده بهینه را با توجه به بعد راه طولاني ببریم.
تا اینکه بهر زحمتي بود خود را به شهر اهواز رساندیم تا بلکه از هوا پیمای(ساها) متعلق به نیروی هوایی ارتش درصورتي که خداوند عنایت کند استفاده نماییم .
هرچند می دانستیم که تصورش هم غیر ممکن به نظر مي رسید چه رسد به تحقق خواسته!! و آنجا هم با دربسته و پاسخ منفي مواجه شدیم.تا اینکه همگي نا امیدانه و مأیوسانه داشتیم بر می گشتیم به واحد مربوطه در ذوالفقاریه و قید مرخصی را بهر صورتي که بود زدیم.
هنوز از محوطه ی فرودگاه خارج نشده بودیم ،جناب سرگرد و چند نفر جناب سروان ناآشنا از رو برو می آمدند به طرفشان رفتیم تامشکل را با آنها در میان گذاریم تا بلکه خداوند عنایتي فرماید و راه علاجی پیدا شود.
من که با دوستانم همگي لباس سربازی بر تن داشتیم پس از ادای احترامات نظامي مسأله را با جناب سرگرد درمیان گذاشتم و ایشان هم به محض اینکه چشمش به اتیکت لباسم افتاد که نوشته شده بود (سرباز وظیفه محمد رضا مزیناني) از من پرسید که همشهری دکتر شریعتي مزیناني هستي ؟گفتم : بله جناب سر گرد! گفت: خوش به حالت ، گفتم : ممنون از لطف شما ، گفت : دکتر را دیده ای ؟ گفتم بله یک بار ؛ گفت خوشا به سعادتت ، گفتم : شما هم خوش خبر باشید، گفت : کي دیدیش ؟ گفتم : زماني که برای اقامه ی عزای عمویش مرحوم شیخ قربانعلي شریعتي به مزینان آمده بود. گفت : عجب ؟ بگو ببینم از نزدیک دیدیش یا از دور ؟ گفتم از نزدیک و آن زماني بود که پدرم از ایشان درهمان چند روز اقامتشان در مزینان، روزی را آن هم برای چند ساعت استراحت از ایشان دعوت بعمل آورد تا به منزل مرحوم پدر تشریف بیاورد و دکتر هم قبول کرد و آمد. مرحومه مادرم ،سیني چای بهمراه میوه و تنقلات دیگری آماده کرد و به من گفت مادر( محمدرضا ) سیني چای ومیوه و تنقلات را ببر تو اتاق برای مهمانها و من هم گفتم به چشم
وقتی وارد اتاق شدم به دکتر و جمع دیگر سلام کردم وچایی و میوه وتنقلات راگذاشتم جلو دکتر ودیگر مهمانها ،دراین لحظه بود که توفیق یار شد و برای اولین و آخرین باربود که دکتر را زیارت کردم. جناب سر گرد اظهار داشت ،کاش پدرمن از دکتر دعوت می گرفت تا تشریف می آوردند منزل ما تا به زیارت او مفتخر می شدم.
بهر صورت وقتي جناب سرگرد متوجه شد که آواره هستیم از اینکه وسیله نیست، گفت: با من همراه شوید تا شماها را به تهران ببرم ، همگي خوشحال و بدنبال او راه افتادیم و ما را سوار هواپیمای C.130 نمود و هواپیما به سمت اصفهان پرواز کرد و با توقف کوتاهي در آنجا و با پرواز مجدد به تهران رسیدیم.ناگفته نماند که جناب سر گرد موصوف که الآن نامش درذهنم نیست، خلبان هواپیما و آن چند نفر جناب سروان کمک خلبان یا اینکه مسئولیت دیگری داشتند.تا اینکه خودم را با اتوبوس از تهران به مزینان تجلي گاه دلها رساندم.
وقتي آب از آسیاب افتاد به مرحوم پدر گفتم که لطفا اصرار نفرمایید تا نام خانوادگي ام را تغییر دهم !! یا اینکه پسوند و پیشوندی به مزیناني اضافه کنم .
والدم گفت: چرا ؟ و من این خاطره را برای مرحوم پدر تعریف کردم که اگر عنایت خدا و اسم مزیناني و دکتر شریعتی نمی بود من الآن در آغوش گرم خانواده ام نبودم !!!شادروان پدر قدری خندید و اظهار داشت: هر طور که دلت خواست موافق نظرت هستم و منبعد دراین موضوع خاص اصرار نخواهم ورزید.
به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan
شاهدان کویرمزینان در #آپارات https://www.aparat.com/shahedmazinan
برچسبها: مزینان, مزینانی, شاهدان کویرمزینان, علی جعفری مزینانی
| |