💠ماجرای اکبر و دکترشریعتی

🖌نویسنده؛ علی جعفری مزینانی

✍️ آقای حاج اکبر مزیناني حسینعلي را که اکنون هفتادساله و بازنشسته ایران خودرو است اکثر مزینانی ها مي شناسند.
فردی است دوست داشتني و نسبت به سواد و معلوماتش علاقه مند به امور فرهنگي و نیز غرور و تعصب خاصي به زادگاهش «مزینان »مثل همه ی مزیناني های فهیم و فرهنگ دوست دیگر دارد.

حاج اکبر تعریف مي کرد:
در سال های ۵۱ و ۵۳ هجری شمسي سرباز وظیفه بودم که پس از طي دوره آموزشي محل خدمتم لشکر ۷۷ پیروز خراسان و درمشهد تعیین شد.

پس از معرفي به آن لشکر جمعي یگان پاسدار شدم که البته در هر بار محل و محدوده پاسداری ام بالطبع تغییر مي کرد. حدود یک ماه از ورودم به لشکر نگذشته بود که محل نگهبانی ام نزدیک بازداشتگاهي بود که چند نفر افراد مختلف از جمله مبارزین و سیاسیون موقتاً در آنجا بازداشت بودند و البته هیچکدام از آنان را نمي شناختم.

برخي اوقات بازداشت شدگان را به منظور هواخوری به فضای باز و آزاد لشکر مي آوردند تا تجدید روحیه کنند و به تعبیری نفسي چاق کنند.

از آنجا که روی اتیکت لباسم مانند هر سرباز دیگری نوشته شده بود «سرباز وظیفه اکبر مزیناني» ناگهان فردی از جمع بازداشت شدگان به طرفم آمد و زوم کرد روی نوشته ی لباسم و با خواندن نام‌ و نام خانوادگي ام سوال کرد: مزیناني هستي ؟ ....گفتم: بله با اجازه ی شما..... گفت: پسر کي هستي ؟.... گفتم :پسرِ حسینعلي .... او مرا نشناخت !... حتي از طریق نام پدر! از من پرسید شما شیخ محمود را مي شناسي ؟ ...گفتم: بله...کاملاً و روحاني مزینان است... گفت: من پسرعموی شیخ محمودم....
پرسیدم: اسمت چیست ؟
پاسخ داد: دکتر علي شریعتي را مي شناسي؟.... گفتم : نه ! (چون حتي رژیم از اشتهار نام دکتر وحشت داشت! و بي سبب نیست که دکتر مي گوید: آنان از هیچ چیز تو نمي ترسند آنها فقط از فکر تو مي ترسند! آنها فقط از فهم تو مي ترسند... از تن وجسم وپول تو هرچقدرهم که قوی و پول دارباشي نمي ترسند.....)

دکتر ادامه داد: بعداً مرا خواهي شناخت! از ایشان پرسیدم: شما اهل کجایي ؟ گفت: مزینان! گفتم نه بابا! گفت: حقیقتاً ....رفتي مزینان سلام مرا به شیخ محمود و دیگر مزینانی ها برسان.

قدری فکر کردم و به دکتر گفتم: شما هم اینجا باز داشتید؟ گفت: فعلاً مهمان شما هستم! پرسیدم :به چه جرمي ؟ پاسخ داد : افکارم وعقایدم سبب رقص زبان و قلمم مي شوند...

اکبر مي گفت منظوردکتر رانفهمیدم چون در آن تاریخ وقبل از انقلاب با این جملات ‌وکلمات آشنایي نداشتم!!
به دکتر گفتم: حالا که همشهری از آب درآمدیم بیا یک کاری کن.... بیا و از فرصت استفاده کن و در وقت مناسب تو را با نقشه و مهارت خاصي شبانه از بازداشت فراری دهم ! قدری فکر کرد و گفت: نیازی نیست ...ممنونم...پرسیدم: چرا؟ .....گفت: اولاً به محض فرار طولي نخواهد کشید درهرنقطه ای روی کره زمین و هرجا که باشم مجدداً مرا دستگیر مي کنند! و بازم سرنوشتم همین آش است و همین کاسه و به احتمال قوی بدتر! ثانیاً برای شما درد سر و زحمت و عواقب بسیار بدی خواهدداشت.
گفتم: فدای سرت ...برام مهم نیست ...حاضرم همه ی مخاطرات را با جان‌ و دل بپذیرم !
حتي پیشنهاد دادم : چنانچه موافق باشي با هم فرار مي کنیم ! خلاصه از من اصرار به فرار از دکتر سماجت و پافشاری بر ماندن!

در پایان گفت وگو دکتر با لبخند گفت: احساسي برخورد مکن و قدری فکر داشته باش...
گفتم: مرا باکي نیست و ناراحت من مباش ! دکترگفت: آن وقت هردو نفر ما را دستگیر مي کنند و نتیجه ای جز مصیبت وگرفتاری بیشتری نداریم..

به جمع شاهدان کویرمزینان در تلگرام بپیوندید: https://t.me/shahedanemazinan


برچسب‌ها: مزینان, مزینانی, شاهدان کویرمزینان, علی جعفری مزینانی